1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ی شهادت شهید خلیل تختی نژاد
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
لحظه ی شهادت شهید خلیل تختی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙همزمان با اولین شب قدر پیکر مطهر یکی از شهدای دوران دفاع مقدس در ارتفاعات پنجوین عراق توسط گروه های #تفحص_شهدا کشف شد.
#نمردن_یه_راه_بیشتر_نداره
#وگرنه_حتما_میمیری
حضرت #آیت_الله_بهجت
#زندگی ما؛ حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند فروختی؟ گفت نخریدند، ولی تمام شد!!!
معنی این کلام آیت الله بهجت را نمی فهمیدم، تا اینکه دیدم نوشته شده:
شهید نشوی ، می مــیری !
فهمیدم که #جان و #عمر را اگر به #خدا نفروشیم! #مفت از دست خواهیم داد!
✖️زمانی که رهبر انقلاب به پهنای صورت اشک ریخت!!
✍️ #جواد_موگویی:
▪️یکی از شاعران بنام انقلاب برایم نقل میکرد:
شاید اواسط دهه هفتاد بود. درست خاطرم نیست.
شام مهمان رهبر بودیم. برخی رجل سیاسی و مسئولان لشگری و کشوری هم بودند.
جلسه که تمام شد، آقا رو به من کرد و گفت:
«آقای فلانی! امشب شما چه کارهاید؟ منزل مهمان ندارید؟ حال دارید بریم شبگردی؟»
گفتم در خدمت شما هستم آقا.
رفتیم دیدار خانواده شهیدی؛ در محلهای در پایین شهر تهران.
سوار ماشین پیکان شدیم. آقا جلو نشسته بود و من عقب. در راه موتورسواری ناگهان با آقا چشم در چشم شد. باورش نمیشد که رهبری را آن وقت شب در پیکانی در خیابان ببینید! آنقدر محو شده بود که به بیراه رفت! نزدیک بود بخورد زمین.
رسیدیم منزل یکی از شهدا.
از قبل بهشان گفته بودند که یکی از مسیولین به دیدارشان خواهد آمد. اما نمیدانستند که رهبریست.
وارد خانه که شدیم، از شدت ذوق دستپاچه شدند. ناگهان مادر شهید گفت: حاج آقا! اجازه هست همسایه را هم خبر کنم؟
آقا قبول کرد.
مادر و دختر همسایه آمدند. دختر رنگ به چهره نداشت. چهرهاش زرد بود. مادر گفت ما مدتهاست که توان خرید گوشت نداریم. برخی از شبها حتی گرسنه میخوابیم...
✖️آقا ناگهان رنگ از چهرهاش برگشت. اما خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد لبخند به صورتش باقی بماند. از دختر احوالپرسی کرد. محافظان هم نام و نشانی دختر و مادرش را یادداشت کردند.
جلسه که تمام شد تا آقا نشست در ماشین، به من گفت: «میبینی آقای فلانی! آن وقت میگوید در کشور کسی شب گرسنه نمیخوابد! بخدا باید آن دنیا جواب بدهیم...»
منظورشان آقای #هاشمیرفسنجانی، رییسجمهور وقت بود.
دقت که کردم، دیدم آقا به پهنای صورت دارد اشک میریزد...
•┈••✾••┈•
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
سلام علیکم ان شاالله قرار است در 🌟 #چله_کرامت_قرآنی🌟 خادم القرآن باشیم بواسطه ی انس با قرآن👌 👈 م
چهارمین روز از چله ی چهاردهم مهمان سفره ی ❣ شهید محمد محبی❣ هستیم
👇👇👇
محمد شهیدی که واقعا علی گونه زیست و علی گونه در ماه علی و
در ماه خدای علی و در روز و شب قدر علی همچون مولایش علی
علیه السلام از ناحیه راست سر ضربت خورد
محمد در زمان جنگ تحمیلی حدود 18 ماه در جبهه ها بیشتر حضور نداشت و در عملیات های «میمیک - کربلای 4 و کربلای 5 و والفجر 10» شرکت کرد و بالاخره در 18 اردیبهشت ماه سال 1367 مصادف با 21 رمضان 1408 هجری قمری در روز شهادت مولایش علی علیه السلام همچون مولایش به شهادت رسید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
محمد شهیدی که واقعا علی گونه زیست و علی گونه در ماه علی و در ماه خدای علی و در روز و شب قدر علی ه
قطعه شهدای شیرازه، شهید محمد محبی را می توان شهید 21 رمضان نامید. شهیدی که 17 سال بیشتر نداشت و زمانی که پیام رهبر و مولایش را شنید برای دفاع از مرز و بوم کلاس درس را رها و راهی جبهه های حق علیه باطل شد
در سال 1350 در خانواده ای مذهبی چشم به دنیا گشود شهید تحصیلات ابتدایی را در دبستان آفتاب و نبوت«دبیرستان زینب کبری» و تحصیلات راهنمایی در مدرسه راهنمایی شهید نوروزی حاجی آباد به پایان رساند. از ده سالگی وارد سپاه ناحیه شد و از همان زمان به عنوان عضوی فعال تبدیل شد تحصیلات متوسطه وی همزمان با با شروع جنگ تحمیلی بود که شهید درس را رها و سپس راهی جبهه شد.
مادرش می گفت از همان کودکی اگر به او مغز بادام یا هرچیز دیگری که به او میدادم همیشه آن را نصف می کرد و به فقرا می داد و به من سفارش می کرد که همین مختصر غذایی که خودمان داریم خیلی از مردم همین را هم ندارند و مادرم سعی کن همیشه بخشی از آن را به افراد ضعیف ببخشی.
محمد در سال 65 در عملیات کربلای 5 شب اول عملیات تیر به رانش اصابت می کند دوستانش تعریف می کردند که محمد با پای زخمی عقب عقب بطرف نیروهای خودی می آمد به او گفتیم محمد چرا عقب عقب می روی در جواب به آنها گفته بود در حالت زخمی هم دوست ندارم پشتم به دشمن باشد.
آخرین باری که به جبهه رفت را هیچ وقت فراموش نمیکنم ساعت 3 نصف شب ماه رمضان اردیبهشت 1367 بود که تلفن خانه مان زنگ زد و پدرش گوشی را برداشت من اول فکر کردم شاید بخاطر سحر همسایه ها برایمان زنگ زده اند اما انسوی خط تلفن از سپاه حاجی آباد آقای مسعود خادمی بود که به حاجی گفته بود عراق قصد حمله به فاو دارد و فاو در خطر است و به محمد و برادرش حسین بگو بیایند سپاه تا همین الان به منطقه اعزام شوند.
بچه ها هم سریع آماده شدند آن موقع حسین پسر بزرگم کلاس سوم دبیرستان بود و محمد دوم دبیرستان بود با شنیدن این حرف دلم ریخت به دلم افتاد که بچه هایم این دفعه سخت است سالم برگردند هر چند که هر دوی آنها بارها در جبهه ها مجروح شده بودند هر چه اصرار کردم که حداقل یکیتان بروید اما افاده نکرد و هردو هم زمان رفتند و دو هفته نشد که جنازه محمد را آوردند و حسین هم مجروح در بیمارستان مشهد بود.