eitaa logo
حوزه هنری استان قم
2.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
با ما در جریان رویدادهای فرهنگی هنری استان باشید. نشانی: میدان معلم، بلوار پیامبر اعظم، دسترسی محلی، کوچه اول، پلاک ۱۵۹ 02537747700 ارتباط با ادمین: @artghom_ir وبسایت: https://qom.hozehonari.ir داستان : @dastanqom1 آفرینش‌های ادبی: @adabqom
مشاهده در ایتا
دانلود
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 📌 شبیه معصومه هوا تاریک بود که از صداهای مهیبی بیدار شدم. بیشتر اوقات، با شنیدن صدای رعد و برق و هیاهویش، نماز آیات، واجب می‌شوم... به قلم مهدیه مقدم، ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 با صدای محمدحسین روحی eitaa.com/mr_sayeh و با تشکر از حوزه هنری انقلاب اسلامی استان قم @artqom_ir جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
هدایت شده از روایت قم
📌 ایستگاه صلواتی یک روز بیشتر به عید غدیر نمانده بود. ساعت نزدیک شش عصر بود؛ ساعت قرارِ بچه‌ها. از دیروز همین وقت‌ها چشم به راهش بودند؛ از همان موقعی که بساط مختصرشان را از سر کوچه جمع کردند و با آن برقی که توی تیله چشم‌های معصوم‌شان می‌درخشید قرص و پر از هیجان با هم قرار گذاشتند: «فردا هم میایم؛ همین ساعت، همین جا!» حالا با دلواپسی می‌پرسیدند ایستگاه صلواتی‌شان چه می‌شود؟ روز غریبی بود؛ خودمان هنوز از بهت درنیامده بودیم و حالا نگاه‌های نگران و پرخواهش بچه‌ها که بین من و بابایشان سرگردان بود رویمان سنگینی می‌کرد. دلمان بین برگزاری غدیر و داغ مصیبت در هروله بود. مصیبتی که از سحر چنگ بیخ گلویمان انداخته بود. تازه نماز صبح را خوانده بودم که اولین خبرها را از دخترم شنیدم. - مامان! اسرائیل چند جای تهران رو زده... باور نکردم. تشر زدم که چرا سراغ هر کانال و گروهی می‌رود و هر چرندی را قبول می‌کند. دو دو تا چهار تای ذهنم می‌گفت هر چه هم این موجودیت غصبی، وحشی باشد این حجم از حماقت را به خرج نمی‌دهد؛ حمله مستقیم به ایران، آن هم وسط تهران؟! اما دلشوره‌ای ته دلم را لرزاند و رفتم سراغ گوشی. کانال‌های خبری را یکی یکی باز کردم. خبرهای عجیب و غریب از حمله‌های پراکنده و پرتعداد را تندتند از جلوی چشم رد کردم. حس کردم همگی افتاده‌ایم توی تونل زمان؛ یک دفعه به جلو پرت شده‌ایم، به تقابلی که می‌دانستیم روزی پیش خواهد آمد، اما نه حالا، شاید وقتی دورتر و دیرتر. امروز از صبح کارمان شده بود خبر گرفتن و چشم انتظاری؛ سوال‌های بی‌جواب خوره جانمان شده بود. این که چرا و چطور دشمن این قدر وقیح و جسور شد؟ از همه بیشتر این که پس کِی قرار است بزنیم و چرا هنوز نزدیم؟ کار روز به آخرش نزدیک می‌شد. اخبار بد و داغ روی داغ تلنبار شده بود و هنوز بر این همه زخم خبر هیچ حمله متقابلی از مدافعان کشور مرهم نشده بود. پسرم کلافه رفت کوچه و برگشت؛ با شانه‌های افتاده خبر آورد محمدحسین گفته امروز دیگه موکب نداریم. محمدحسین پسربچه همسایه، دوست تازه پسرهایم بود. از هر دویشان کوچکتر بود اما چند وقتی می‌شد هم‌رکاب دوچرخه‌بازی و هم‌تیمی مسابقات فوتبال بین کوچه‌ای بچه‌ها شده بود. قرار ایستگاه سر کوچه را همین محمدحسین گذاشته بود و بقیه همراهش شده بودند. دیروز همین ساعتها بود که بچه‌ها با کلی ذوق و انرژی بین خانه و پارکینگ و کوچه در رفت و آمد بودند. انگار مهم‌ترین کار عالم را روی شانه‌های کوچک‌شان حس می‌کردند و خودشان را در تدارک بزرگترین عملیات می‌دیدند. بالاخره ایستگاه صلواتی با یک میز و چند کلمن شربت پا گرفت؛ یک ساعتی بچه‌ها از هیجان کاری که خودشان را مسئول تمام و کمالش می‌دیدند روی پا بند نبودند. تکاپویی در کوچه راه افتاده بود و ما هم با همسایه‌ای دوست‌داشتنی آشنا شدیم. از لحظه‌ای که آخرین سری لیوان‌ها از شربت پر شد و آخرین سینی بین ماشینها و عابرها چرخید، می‌شد شوق فردا و جنب و جوشی دوباره را در نگاه تک‌تک بچه‌ها خواند. این بار بابای بچه‌ها بود که با ابروهای گره خورده و صورتی در هم رو به من پرسید: «به نظرت چی کار کنیم؟» انگار همه ته دلمان می‌دانستیم باید کاری کنیم، اما مگر می‌شد امروز مثل دیروز بود؟ چیزی که از ذهنم گذشت را همزمان در نگاه او هم خواندم. نه! از هیچ کدام نمی‌توانستیم بگذریم. ما روزهای شبیه این را قبلاً کم نگذرانده بودیم؛ از این حس و حالهای دوگانه زیاد دیده و چشیده بودیم و هیچ وقت زیادی در لاک بهت و بیچارگی حبس نشده بودیم. اصلاً ما مردمی هستیم که همیشه هر کدام قدِ خودمان جوابی برایِ «الان باید چه کنمِ» خودمان پیدا می‌کردیم. شاید روزمرگی چیزهایی را از یادمان برده بود و مرور و تمرینی دوباره لازم داشتیم. چند دقیقه بعد هر کس در خانه کاری دست گرفته بود. شربت، سریع آماده و کلمن‌ها پر شد. پسرها دویدند بچه‌های محل را خبر کنند. دخترم گوشی به دست فایل‌های صوتی را دانلود کرد. همسرم بلندگو را راه انداخت و من چند پلاکارد و پوستری را که از راه‌پیمایی‌ها نگه داشته بودم از کتابخانه بیرون کشیدم. ایستگاه غدیریِ ما در اولین روز حمله اسرائیل نه فقط برگزار، که پر و پیمان‌تر شد. با یک بلندگو و گوشی و چند پوستر برای خودش یک واحد سمعی و بصری پیدا کرد. دم غروب انگار تصویر قدس داخل پوستر جان گرفته بود و تمام محل حال و هوایِ «سنصلی فی القدس» را فریاد می‌کرد. عابرها شربت که می‌خوردند هم‌صدا با حسین طاهری برای صهیون رجز خیبر خیبر می‌خواندند؛ آخر جمله «انتقام می‌گیریمِ» شهید سلامی ان‌شااللهی از ته دل می‌گفتند و همراه حاج قاسم زمزمه می‌کردند: «ما ملت امام حسینیم» معصومه جمشیدی‌شفق سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | روایت قم @revayat_qom
هدایت شده از روایت قم
«آفرینش‌های ادبی» و «روایت» حوزه هنری انقلاب اسلامی استان قم برگزار می‌کنند: 🔸 کارگاه تولید محور 🔶 نویسندگی در جنگ 🔸 نوشتن داستان و روایت در شرایط جنگی 🔷 با حضور: محمدرضا جوان‌آراسته 🔹 مسیر ثبت‌نام در پیام‌رسان ایتا: @revayatemoghavemat1404 🔹 چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۹ تا ۱۲ 🔹 حوزه هنری استان قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻 حوزه هنری استان قم 📎 تارنما | ایتــــــا | بلــــه 🔻 روایـــــــــــــــت قـــــــــــــــــم 📎 ایتــــــا | بلــــــه 🔻 ادبیـات پایـــداری قـــــم 📎 ایتــــــا
مجمـــــوعه پرتره شُهَــــدا قم.. • شهید اسماعیل شاکری • شهید رضا پارسا مقدم • شهید محمد آرزومندی • شهید محمد ناصر جمیل پور • شهید مجتبی دولتی • شهید امیرحسین فقهی تصویرگر: محسن فرجی خوشنویس: امیررضا سیفی 🆔: @gharargahparvaz
هدایت شده از ادبیات قم
عصر شعر مردمی «هنگامه» اجتماع محافل شعری استان قم در حمایت از دفاع مقدس و جانانه‌ی ملت غیور ایران. باحضور شاعران محافل شعر؛ مهروماه، مشارق، قمپز، محیط، گوهرشاد، زیریک سقف، ارک شعر، رواق پردیسان، جواز نوکری، انجمن شعر بسیج، ایوان عصر و ... زمان: چهارشنبه، ١۴٠۴/۴/۴ ، ساعت ۱۷ مکان:گلزار شهدای علی ابن جعفر قم @adabqom
📌 همسایه‌ی اروپایی عمان ساکنیم. قبل از جنگ آمدم ایران و با بسته شدن خطوط هوایی ماندگار شدم. من اینجا و همسر و فرزندان آن‌ور آب... یکی از همسایه‌های ما توی عمان، مردی‌ست بور و چشم رنگی. از همان اروپایی‌ها یا شاید هم آمریکایی‌هایی که ایرانی‌ها برایش سر و دست می‌شکنند. در این چهار سال، فقط گه‌گداری بین راهرو و توی آسانسور به هم بر خورده‌ایم دیداری در حد یک کلمه، "های، هلو" با بچه‌ها و آقای همسر هم همین‌طور. نمی‌دانم چرا هیچ وقت معاشرتمان از این حد فراتر نرفت. نمی‌دانستیم اسمش چیست؟ کجایی‌ست؟ کلا بود و نبودش را حس نمی‌کردیم. دیروز سر صبح آمده در خانه، خندان و خوشحال. کیک تولدی در حد ده پانزده نفر را به عنوان پیش‌کش با خود آورده بود. در جعبه را که باز کرد روی کیک نوشته بود درود بر ایران و مردمش. با آقای همسر دست داد و یک دنیا تشکر کرد بابت این ایستادگی در مقابل قلدرهای بین‌المللی. تازه امروز ما فهمیدیم مرد همسایه بلژیکی است. معصومه محمودی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هنوز به یاد بچه‌های غزه‌ام - گوشی‌ام رو جا گذاشتم. داشتیم می‌رفتیم نماز جمعه. وسط راه یادم آمد گوشی‌ را جا گذاشته‌ام. انگار که رزمنده‌ای بدون سلاح برود جنگ. یادم نمی‌آید تا به حال توی پردیسان این همه ماشین دیده باشم. دورمیدان، چهارراه‌ها، بغل خیابان‌ها، همه‌جا ماشین پارک شده بود. وارد مصلا شدیم. مردم با زن و بچه آمده بودند. نمی‌فهمیدم چه طور این همه آدم جمع شده؟ همه‌شان مطمئن‌اند که اتفاقی نمی‌افتد یا آماده‌ی شهادت‌اند. پسر ده ساله‌ای با خواهر نوجوانش نزدیک‌مان ایستاده بود‌. شربت صلواتی می‌خورد. گفت: «خدایا اگه قراره شهیدشم لطفا دردناک نباشه.» ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها