eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روزی که قاب کامل شد رستم، ناپلئون، رئیسعلی، ستارخان،گاندی، امیرکبیر، نلسون ماندلا، کاسترو، حاج قاسم و... سینه‌ی تاریخ پر از اسم است؛ اسم‌هایی خاص که شاید بارها و بارها روی دیگرانی هم گذاشته شده باشند اما آن هیبت و ترکیب، فقط خاصِ یک نفر است. چند سالی می‌شود که اسم ابوعبیده‌ی فلسطینی هم به این آمار اضافه شده و چه کسی منکر این است که در تاریخ عرب هزاران هزار مرد بوده که پدر عبیده نامی بوده باشد ولی حالا تنها یک جفت چشم به قائده‌ی خط تای چفیه‌ی عربی، و یک انگشت سبابه است که هیبت ابوعبیده را برای دنیا ترسیم می‌کند. انگار از همان اولین روزهای طوفانی طوفان‌الاقصی، یک جهان منتظر ایستاده بود که خشم و مظلومیت و اقتدار غزه را در یک قاب خلاصه کند؛ آن ترکیب اصیل و مردانه که چشم در چشم ظلم در مقابل چشم دوربین‌ها نقش بست، ذهنِ قهرمان‌خواه بشری هم نفس راحتی کشید. این ذهن مشوش، در جماعت ایرانی از همیشه بی‌سرپناه‌تر بود. کم نبودند قامت‌های رعنایی که در عرض چند روز به خون غلتیده و برق زاویه‌ی نگاه پایین به بالایمان را خشک کرده بودند. در یک لحظه اتفاق افتاد؛ ندای خیبری زنی از قاب! و انگار تکمیل جورچین اقتدار. تصاویر پروفایل خیلی‌ها که هنوز در جشنِ تلخ‌شده‌ی غدیر فرومانده بود، ناگاه رنگ عوض کرد. زن و مرد، پیر و جوان، همه شدند خانمِ امامی! تاریخ ایران به خود خاندان‌های امامی بسیاری دیده‌ و خواهد دید که لااقل نیمی از ایشان زن باشند اما نام تنها یک خانم امامی بر تارک تاریخ نقش بست و قاب حماسه را تکمیل کرد. حدیث دربانی شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بَستهٔ پُستی که باز نشد پله‌ها را یکی یکی بالا می‌روم. روبه‌روی واحد می‌ایستم و بند کفش‌هایم را از هم باز می‌کنم. امروز مهمان خانه‌‌ای هستم که داغدیده. یک نفر رفته اما چندین نفر را در عزای خود نشانده. وارد می‌شوم، سلام می‌کنم و تسلیت می‌گویم. نگاهم می‌کند، تشکر می‌کند و با همان چهرهٔ رنگ پریده می‌گوید: «مبارکش باشه». بعدا متوجه می‌شوم همسر شهید است. تعجب می‌کنم؛ تصورم این بود در این شرایط اصلا ملاقات و گفتگو با او فراهم نشود. در سکوت، چشمانم به سمت قاب عکس و قالی در رفت و آمد است... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا فقیه شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کلاس جنگ خیارفروش... - چند روزی هست نیومدی خیار بخریا! حواسم بهت هست. حالا اسرائیل حمله کرده که کرده، تو نباید خیار بخری؟ چند کیلو بریزم؟ اِ اِ اِ اصلا حواسم نبود. چرا مشکی پوشیدی؟ از اردیبهشت تا هر موقع خیار برداشت کند با یک پراید مشکی درب و داغان که آئینه طرف شاگردش افتاده و چراغ راهنماهای عقبش خالی‌ست، می‌آید سرِ خیابان و پاکت پاکت خیار به خلق الله می‌فروشد. از آن آدم‌های داش‌مشتی با کلی تتو روی دست و بازوهایش که بعد از اینکه خیارها را وزن کرد نیم کیلو سالادی اشانتیون می‌گذارد رویش. خم شده بود و با دوتا دستش خیارها را از پاکت خیاری بر می‌داشت و می.ریخت توی نایلونی که دست من بود. - مشکی پوش عزای دوستمم. چند روز پیش شهیدش کردند... همانطوری که خم بود نگاهش را سمت من چرخاند و خیارهایی که توی دستش بود را برگرداند توی پاکت، کمرش را صاف کرد و گفت: «این آشغال ترسو جنگ کردنم بلد نیست. اگه مردی از همون قبرستونی که هستی موشک بنداز ببینیم می‌تونی بزنی یا نه. جنگ یعنی از این‌ور دنیا موشک بزنی بره اون‌ور دنیا، تازه قبلش هم بهت بگن که قراره کجاتو بزنم. فک کرده با این اسباب‌بازیها (منظورش ریزپرنده‌ها بود) آدم بکشه اسمش جنگه؟ خدا رحمت کنه دوستت رو. تو هم برو مشکیت رو دربیار. دوره جنگِ با صدام هر کی شهید می‌شد مشکی نمی‌پوشیدن.» سید محمد نبوی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 همه با هم یک خانواده‌ایم! جمعیت خانواده‌ی پدری من زیاد است؛ ۱۰ تا خواهر و برادر که حالا خودشان هر کدام چندتا بچه داشتند. هر کسی عقاید مخصوص به خودش را دارد؛ از نظامی و انقلابی داریم تا برانداز و مخالف نظام. همیشه حسرت توی دلم بود؛ کاش ما در یک موضوع سیاسی وحدت داشتیم تا بتوانیم کنار هم خوشحال یا غمگین شویم. عید غدیر بود؛ درست فردای حمله. ناهار رفتیم منزل پدربزرگ. حقیقتا با ترس وارد شدم. چون دلم نمی‌خواست بشنوم کسی از حمله به ایران (به عقیده آنها جهوری اسلامی) خوشحال است. به پدر و مادرم گفتم: «لطفا وقتی رفتیم اونجا بحث سیاسی نکنید. من تحملش رو ندارم.» رفتیم داخل و نشستیم. همه آمده بودند. وقت ناهار سفره پهن کردیم. در کمال تعجب یکی از اقوام که کاملا مخالف همه جوره‌ی این انقلاب است و به گفته‌ی خودش تلویزیون را تحریم کرده، رفت و تلویزیون را روشن کرد. همان لحظه سخنرانی آقا پخش می‌شد. بدون اینکه شبکه را عوض کنپ شروع کرد به نگاه کردن. با صدای تلویزیون کم کم بحث داغ شد. همه شروع کردند به گپ زدن و من شوکه بودم از فضای حاکم! صدای آدم.ها و قاشق چنگال‌ها در هم پیچیده بود. اما یک چیز مشخص بود؛ «اسراییل بیجا کرده که به وطن ما دست درازی کرده و ما جلوش می‌ایستیم.» دلم گرم شد! گرم از اینکه در جامعه‌ی کوچک منزل پدر بزرگم وحدت شکل گرفته. برعکس هر زمان دیگری که همیشه دو جناح برای بحث وجود داشت. اما حالا برای اولین بار همه یک صدا داشتند؛ شبیه وقت‌هایی که یک مشکل توی خانواده پیش می‌آمد و از کوچک و بزرگ پشت هم درمی‌آمدیم تا حلش کنیم. آن روز به من ثابت شد که شاید تو کشور ما اختلاف نظر باشد اما پشت همیم چون همه‌ی ما یه خانواده‌ایم. مبینا کشمیر شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هنوز به یاد بچه‌های غزه‌ام - گوشی‌ام رو جا گذاشتم. داشتیم می‌رفتیم نماز جمعه. وسط راه یادم آمد گوشی‌ را جا گذاشته‌ام. انگار که رزمنده‌ای بدون سلاح برود جنگ. یادم نمی‌آید تا به حال توی پردیسان این همه ماشین دیده باشم. دورمیدان، چهارراه‌ها، بغل خیابان‌ها، همه‌جا ماشین پارک شده بود. وارد مصلا شدیم. مردم با زن و بچه آمده بودند. نمی‌فهمیدم چه طور این همه آدم جمع شده؟ همه‌شان مطمئن‌اند که اتفاقی نمی‌افتد یا آماده‌ی شهادت‌اند. پسر ده ساله‌ای با خواهر نوجوانش نزدیک‌مان ایستاده بود‌. شربت صلواتی می‌خورد. گفت: «خدایا اگه قراره شهیدشم لطفا دردناک نباشه.» ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مادر، من دو روزه اینجا هستم! قطعه ۴۲ بهشت زهرا حال و هوای عجیبی داشت. پیکرهای شهدای حملات اخیر اسرائیل را پشت سر هم می‌آوردند. روضه‌های مجسم بود. مداح نیازی به خلاقیت نداشت، انگار فقط گزارش‌گری می‌کرد و گه‌گداری هم از آرشیو مداح‌های معروف استفاده می‌کرد. همین هم زیادی بود برای اشکی‌کردن چشم‌ها و بلندشدن ناله‌ها. برای شهید اول گفت: «همه منتظرند، مادرش برسه...» برای جوان بعدی خواند: «جوانان بنی‌هاشم بیایید...» بعدی را گفت: «خداحافظ ای برادر زینب...» سر مزار یکی از شهدا مرد سن‌داری توجهم را جلب کرد که استوار بود ولی دل شکسته. دیگران به او تسلیت می‌گفتند و او با صلابت پذیرا بود. گه‌گاهی ولی تاب نمی‌آورد و هق‌هقش شانه‌ی آشنایی را تر می‌کرد. بعد هم در کوتاه‌ترین زمان خودش را جمع و جور می‌کرد. حدس زدم باید از خانواده شهید باشد. نزدیکش شدم و تسلیت گفتم. به گرمی پذیرفت. از شهیدش پرسیدم. معرفی کرد: «شهید دکتر عزیز سیفی از شهدای نیرو انتظامی. ارشد حقوق و دکتری روانشناسی داشت. از کوچکی با هم بزرگ شدیم و مثل برادر بودیم. به معنی واقعیِ کلمه، بسیجی و هیئتی بود. بسیار خانواده‌دار و مردم دوست. در محل کار، معروف بود که دستگیر مظلومان بود. هرکسی هرجایی گیری در کارش پیش می‌آمد، اول می‌رفت سراغ عزیز سیفی. زیر بار حرف زور نمی‌رفت و قلدربازی را تحمل نمی‌کرد. به خاطر توجهش به خونواده مقید بود که با فاصله مشخص، از وضعیت خودش به خانه خبر می‌داد تا نگرانش نشوند. فردای شب حادثه خانمش بهم زنگ زد و گفت: «عزیز آقا، از دیشب ساعت ۱۲ بهم زنگی نزده.»» اینجا که رسید بغضش ترکید. ولی دوباره زود خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «از طریق همکاران محل کارش پیگیری کردم و متوجه شدیم که هنگام انفجار ساختمان فراجا، در داخل حضور داشته. با این حال شهادت قطعی نشده بود. دو روز طول کشید و نتوانستیم پیکر شهید را زیر آوار پیدا کنیم تا اینکه شهید به خواب مادرش آمد و گفت: «مادر من اینجا هستم، دو روزه دارید دنبال من می‌گردید.» مادرش از خواب بیدار شد و به ما گفت: «دیگر پزشکی قانونی نروید. پسرم جایش را به من نشان داده و هنوز زیر آواره.» درخواست دادیم که با مادر شهید سر ساختمان حاضر بشویم اما بنا به دلایل امنیتی موافقت نمی‌کردند. نهایتاً بعد کلی اصرار و پیگیری آخر رضایت دادند. دقیقاً همان نقطه‌ای که مادر می‌گفت را زیر و رو کردند و بدن شهید بعد از دو روز پیدا شد.» بغضش را فروخورد ادامه داد: «مسبب اصلی این ماجرا آمریکا و انگلیس هستند. ترامپ خیال می‌کنه. ما حرفش را باور نمی‌کنیم. من خودم که برادر شهیدم و بچه‌هام و نسلم تا آخرین قطره خون برای خونخواهی شهیدامون‌ سراغشون می‌آییم و رهاشون نمی‌کنیم.» رسا پورباقی شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بلیت تهران-قدس! بچه‌ی قم، معروف است به جگر داشتن! این را آقاروح‌الله می‌گوید. درباره خودش که صدق می‌کند. عصر رفتیم دم در خانه‌اش و با هم رفتیم فدراسیون معلولین و جانبازان؛ دمِ در خانه‌اش در تهران. آقاروح‌الله می‌گوید نمی‌خواستم زمین بازی را ترک کنم. مکث می‌کند: توی هیچ مبارزه‌ای، زمین بازی را ترک نکرده‌ام. مصداقِ جگر داشتن! آقاروح‌الله همین پارسال، ۲۴۲ کیلو وزنه‌‌ی ناقابل را برده بالای سرش و رکورد جهانیِ آسیایی و پاراالمپیک -وزن ۸۰ کیلو- را گرفته توی مشتش؛ و تا الان، کسی نتوانسته رکوردش را بشکند. این عدد را من، خوب لمس می‌کنم که جلوی آقاروح‌الله، خوابیدم روی تخته وزنه‌برداری و میله‌ی خالی را به بدبختی بردم بالا. دوست نداشت ما بفهمیم اما دوستم گفت که "آقای پاراالمپیکِ ایران" جایزه‌هاش را خرجِ آزاد کردن زندانی‌ها می‌کند. ادامه روایت در مجله راوینا محسن حسن‌زاده @targap شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خیبرشکن چند روزی به‌خاطر برنامه‌ریزی برای آمادگی در شرایط اضطراری، از خانه دور بودم و بچه‌ها پیش مادربزرگشان بودند. وقتی به خانه برگشتم، دخترهایم با شوق دویدند سمتم: «مامان، بیا، بیا توی اتاقمون یه چیزی بهت نشون بدیم!» وارد اتاق شدم. دختر کوچکم، با ذوق گفت: «مامان، می‌دونستی ما تا دو سال می‌تونیم موشک به اسرائیل بزنیم؟!» تعجب کردم! دختر بزرگترم با خنده توضیح داد: «مامان، منظورش اینه که شهید سردار حاجی‌زاده گفته ما به اندازه‌ای موشک داریم که می‌تونیم تا دو سال هر روز اسقاطیل رو بزنیم.» هر سه با هم زدیم زیر خنده. گفتم: «آفرین دخترا، خیلی خوب به حرف‌های شهید گوش دادین.» نرجس دختر کوچکم با ذوق بیشتر، ادامه داد: «تازه یه چیزی هم درست کردیم، بالا رو نگاه کن!» سرم را بالا گرفتم، باورم نمی‌شد! روی سقف، موشک کاغذی نصب کرده بودند. اسمش را «خیبرشکن» گذاشته بودند. خداروشکر در این مکتب، فرزندان علاقه‌مند به وطن پرورش می‌یابند. اما به راستی، این تربیتِ صرف ما نیست؛ لطف و عنایت امام زمان (عج) است. طاهره دولت‌آبادی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فیتیله بالن خاموش شد بابامُرده هم عین من، زانو بغل نمی‌گیرد. بغضم را با نگاه به دور و بر و زیرنویس تلوزیون قورت دادم. حالا می‌فهمم چرا وقتی بعد از هشت سال گفتند جنگ تمام، بزرگترها زانو بغل گرفتند و حرفی برای گفتن نداشتند. من که سر از سیاست بی‌پدرومادر در نمی‌آورم؛ جنگ و استراتژی‌اش را هم بلد نیستم. اما مثل بالنی بودم که داشت می‌رفت تا بالاترین نقطه که یک آن کسی فیتیله‌اش را کشید. چقدر این چند روز از آن بالا دنیا را قشنگتر می‌دیدم. حالا آرام، آرام دارم می‌آیم پایین، امیدوارم توی دره یا کف دریا سقوط نکنم. اینها به کنار، دخترم بیدار شد و باز عین همیشه پرسید: «چی شد؟ کجا رو زدیم؟ مرحله چندیم؟» من هم زانو به بغل گفتم: «انگار می‌خواد آتش‌بس اعلام بشه.» جلوی آینه موهایش را شانه کشید و با تعجب گفت: «با اسراییل؟!» به خدا نمی‌دانستم چی جوابش را بدهم. من هم عین دور از جان بابایم، مثل بابا‌مُردها تکیه زده بودم به مبل و نگاهم به زیر‌نویس بود که برق رفت. بالای سرم روی مبل نشست. - آتش‌بس! تو که همش می‌گفتی می‌زنیم با خاک یکی بشه. هنوز که خیلی خونه‌هاشون سالم مونده. اصلا هنوز که هستن. برعکس روز حمله اسرائیل که گریه نکردم و فقط خشم داشتم، اشکم درآمد. جان جدش حسین جوابی نداشتم بدهم. فقط به یک جمله بسنده کردم. - باید ببینیم نظر آقا چیه؟ اون بهتر از همه می‌دونه. بعدشم حمله دیشب به آمریکا اسمش چی بود؟ یادش نمی‌آمد. خودم جواب دادم: «بشارت فتح، این یعنی امید به پیروزی آخر. این یعنی ما پیروز شدیم و ادامه داره.» زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد هم نشست سر سفره که از سر صبح حوصله جمع کردنش را نداشتم. و من توی بالنم داشتم به زمین نزدیک می‌شدم. شروع کردم به ذکر گفتن. - رضا بقضائك و تسلیما لأمرك... خاطره کشکولی ble.ir/khak04 سه‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جنگ بر لبه‌ی دانش مشغول تایپ روایت اولم بودم که صدای انفجار من را کشاند به پشت بام. دو تا نقطه را زده بود. دود بزرگی بلند شده بود. هر انفجار دلم را هری می‌ریزد که خدا کند کسی آنجا نبوده باشد. به چند تا از بچه‌ها زنگ زدم تا آمار بگیرم. من مطلع تر از آن‌ها بودم. داشتم در راه پله را می‌بستم که دوباره صدای انفجار. سراسیمه‌تر از قبل برگشتم. محل انفجار یکی از محل‌هایی بود که چند لحظه قبلش زده بود. یکی از بچه‌ها زنگ زد که زمین خالی را زده است. راست می‌گفت تنها گرد و خاک بلند شده بود. ادامه روایت در مجله راوینا مرتضی اسدزاده سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ‌.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 روایت جنگ @ganj_history ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آتش‌بس؟! حاج قاسم که شهید شد، نیمه شب بود و من ساعت چهار با تلفن خاله‌ام که زار می‌زد و بریده بریده خبر را می‌داد از خواب پریدم. وقتی عین‌الاسد را هم زدیم نیمه شب بود و من باز خواب‌زده سمت تلویزیون رفتم. خبر قطعی شهادت رییس‌جمهور هم که رسید سحرگاه بود. ۲۳ خرداد هم با صدای پدرم که تلفن به دست به سمت تلویزیون می‌رفت و زیر لب می‌گفت چه بلایی سرمان آمد...، چشم باز کردم. انگار دیگر عادت کرده‌ام که نیمه شب، وقتی همه خوابیم جهان تکان بخورد. خواب و بیدار بودم که دیدم باز در دل شب ماجرای تازه‌ای رخ داده، وزیر خارجه از پذیرفتن آتش‌بس خبر می‌داد و کانال‌های ایتا پر از پیام بود. انگار هیچ‌کس از این تصمیم رضایت نداشت. از استدلال دینی تا تجربه‌های تاریخی و استناد به سخنان فرمانده کل قوا جابه‌جای تحلیل‌های مجازی دیده می‌شد. شوکه بودم، ما هنوز انتقام نگرفته بودیم. حالا حالا باید حمله می‌کردیم که فقط انتقام جنین ۸ ماهه و نوزاد دو ماهه گرفته شود! مگر می‌شود به همین سادگی اسراییل قِصر در برود؟ اصلا همان دو سال پیش که رژیم صهیونسیتی شروع کرد کودکان غزه را به کام مرگ بفرستد، حتما مادر زهرا و هانیه، محمدعلی را باردار بوده و هربار که تلویزیون را می‌دیده، نگاهش روی بچه‌ها قفل می‌شده و قلبش هزار تکه می‌شده، بدون آنکه بداند چیزی نمی‌گذرد که خودش، دختران خردسالش و محمدعلی دو ساله در ادامه غزه، به شهادت می‌رسند و در یک قبر خانوادگی دفن می‌شوند. همین یک قلم جنایت را می‌توان انتقام گرفت؟ برای نسل‌کشی فقط همین یک خانواده باید تا چند سال می‌جنگیدیم و چند صهیونیسم را می‌کشتیم که فقط دلمان کمی آرام شود. گیج می‌زدم، فکر می‌کردم هنوز خوابم. اما آتش‌بس بدون هیچ پیش‌شرطی اعلام شده بود. تحلیل‌ها دلداری‌مان می‌دادند که ما تاریخ را تغییر داده‌ایم و توانسته‌ایم تک و تنها، با تجهیزات داخلی و در نبردی اخلاق مدار، اسرائیل و آمریکا را مجبور به آتش‌بس کنیم اما انگار این طبیعی‌ترین و ساده‌ترین اتفاق بود، تحلیل‌ها عقلی و منطقی بودند اما من با دلم به جنگ پیوند خورده بودم. می‌خواستم در انتهای جنگ، غزه آرام و شهرک نشینان ناآرام شوند. می‌خواستم تمام بغض شهادت یحیی و سید حسن و محمد ضیف و حالا سلامی و باقری و حاجی‌زاده و همه و همه روی سر صهیونیست‌ها خالی شود و پس از دو سال دلم کمی خنک شود. انگار بعد از آتش‌بس جنگ تازه در کاسه سر من شروع شده بود، بین عقل و دل گیر افتاده بودم خودم سوال می‌پرسیدم و خودم جواب می‌دادم! تمامی هم نداشت. تلویزیون داشت مارش پیروزی پخش می‌کرد، زیرنویس توییت وزیر خارجه را مداوم تکرار می‌کرد. آخرین موشک‌ها شلیک شدند و جنگ با قدرت‌نمایی ایران تمام شده بود. همه اهالی خانه حالی میان حیرت و حیرانی داشتند، جز محمدصالح که بعد از نماز روی مبل نشسته بود و با گوشی سرگرم بود. جنگ برایش شبیه یک اتفاق هیجان‌انگیز بود که دو هفته ای تمام شد. نگاهش کردم و گفتم: «اگر لازم شد، می‌ری جنگ؟» گفت: «اگر مثل کتاب‌های داوود امیریان باشه، آره!» سیده فاطمه حبیبی سه‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها