eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
329 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ممنون آقای دبیر راستش هیچ‌وقت خیلی اهل ورزش نبوده‌ام. از همان بچگی‌ترها که بقیه با پلی‌استیشن۱، فیفا۹۸ می‌زدند، من عاشق کراش و مدال بودم؛ و آن موقع که بقیه می‌رفتند گیم‌نت تا فیفا و پی‌اس‌ دوهزاروچند بازی کنند، من اگر گاهی گذرم می‌افتاد، می‌رفتم سراغ کمبت و کال‌آف‌دیوتی. جز یک دوره سه ماهه تکواندو و یک سالی هم هنر رزمی دیگری، خیلی پایم به سالن و باشگاه باز نشد. کوه هم اگر می‌رفتم برای دورهمی و بعد هم املت و چای آتشی‌اش بود؛ وگرنه عقل سلیم کجا خواب صبح جمعه را ول می‌کند که برود بالای یک ارتفاعی و دوباره برگردد همان جایی که بود. آخرین باری هم که قصد کردم ورزش را شروع کنم سال ۹۸ بود به نیت آب کردن دو سه لایه خفیف چربی دور شکم. آن هم یک شب بعد از دویدنم دور پیست دومیدانی دانشگاه، کرونا شد و فرستادنمان خانه‌. خانه‌نشینی هم دو سه لایه دیگر، اضافه کرد به لایه‌های قبلی. با همه این‌ها اگرچه هیچ‌وقت خیلی اهل ورزش نبوده‌ام، اما ورزش را دوست داشته‌ام؛ مثل امام. از فوتبال، هر چهارسال، بازی‌های جام‌جهانی را می‌بینم؛ عموما بعد از دور گروهی. و از هر ورزش دیگر المپیک به المپیکش را. از ژیمناستیک و وزنه‌برداری و شنا گرفته تا درساژ و آن رشته‌ای که یکی جسمی را می‌اندازند روی سطح صافی و دو نفر با تی، جلویش را تمیز می‌کنند که برود و توی یک دایره قرار بگیرد (که چه بشود؟!). البته این آخری المپیکی بود یا نبود را خیلی توی ذهنم نیست. اما این‌ها همه مقدمه بود که خیلی خشک و رسمی به اصل مطلب نرسم. اصل مطلبی که مابین همه ورزش‌ها رنگ‌وبوی ایرانی‌تری دارد. اصلش، ایرانی‌ترین رنگ‌وبو را! توی فامیل تفریح بزرگترها کشتی‌ انداختن ما کوچکترها بود و توی مدرسه، دعوای اصیل‌مان زیر یک‌خم گرفتن از هم. رزمی اگر ورزش سوسول‌ها بود (که خودم کمربند نارنجی‌اش را دارم!) و فوتبال و شنا ورزش پولدارها، کشتی ورزش بچه‌های پایین بود و داش‌مشتی‌ها که یادگرفتنش نه هوگو و کاپ و دستکش و کلاه می‌خواست، نه شهریه فلان‌قدری. همت نیاز بود و یک دوبنده قرمز یا آبی. و باز توی رزمی (که گفتم خودم کمربند چه رنگش را دارم) اگر با «اُس» احترام می‌گذارند به هم و به رقیب و به استاد و به داور و به هر کس دیگر (و توی فوتبال که عموما نمی‌دانند احترام چیست و فحش می‌دهند به یکدیگر) توی کشتی، پهلوان دست می‌برد سمت زمین خدا و انگشت می‌زند به لب و پیشانی و یاعلی می‌بارد از دهانش. و اسطوره‌اش نه بروسلی (با ارادت قبلی و قلبی به استاد) و مسی و فلان بازیکنی است که بساط اتاق خوابش را کف اتوبوس تیم ملی پهن کرده؛ که پوریای ولی و آقا تختی است. و بازتر اسم فن‌ها را ببین: حصیر انداز، گوسفند انداز، بزکش، کفتربند، چنار انداز، گاو پیچ. ایرانیت و لوطی‌گری می‌بارد ازشان. همین ایرانیت و لوطی‌گری هم می‌شود غیرت و می‌رود توی رگ‌هاشان که با کتف از جا در رفته و لب و ابروی پاره شده، آنطور توی تشک بروند و اگر طلایشان شد نقره، روی سکو اشک بریزند و جلوی دوربین بگویند ما شرمنده مردم ایران هستیم! و اِلا چند ده میلیارد پول بی‌زبان از نفت و فولا و پتروشیمی را به هر کسی بدهی می‌تواند هفت‌تا هفت‌تا گل بخورد و زل بزند توی دوربین و تقصیر را بیاندازد گردن زمین و زمان. اما می‌بینی از همان تشک که ذکرش رفت، یکی مثل دبیر می‌شود مدیر و زمین و زمان را به‌هم می‌دوزد و آنطور امکانات فراهم می‌کند برای ورزشکار و اینطور نتیجه می‌گیرد و با غیرتش، غرور می‌ریزد به جان آدم. غروری که بعد از آن روزهای جنگ، بیشتر کیف می‌دهد بهمان. آن هم وقتی ورزشکارت احترام نظامی می‌گذارد به پرچمی که حالا بیشتر از قبل دوستش داری و روی دوش می‌چرخاندش و نشانش می‌دهد به همه. و اگر بخواهم کمی قیمه، قاطی ماست روایتم کنم و صغری کبری دیگری نچینم برای روایت بعد، می‌گویم کاش کمی از همین غیرت را توی عالم سیاست هم داشتیم که فرجام برجام این نشود و قیمت سیب‌زمینی و پیازمان هم به ماشه و تروئیکای کوفت و اجلاس درد، گره نخورد (هرچند تنها بار روانی باشد). و باز هی دوست دارم از دبیر بگویم یا از پژمان درستکار یا زارع یا هرکسی که به جای وسط‌بازی و گرفتن ژست‌های نیم‌من روشنفکری و نخواندن سرود ملی و لگدپرانی به کشورش، اینطور مردانه می‌ایستد پای نام ایران. عاقبت این ایستادن و باج‌ندادن به شغال و مدیریت درست و پیش‌روی به‌جای عقب‌نشینی و اتکا به توانمندی داخل به‌جای چشم دوختن به بیرون، می‌شود قهرمانی پشت قهرمانی. و باز ای کاش کمی از همین نگاه را آقایان... . ممنون آقای دبیر. بیشتر از قهرمانی، پهلوانی خودت و تیمت، بهمان مزه کرد. امین ماکیانی یک‌شنبه | ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 یک تکه از زاگرس امشب فرودگاه امام خمینی شبیه یک تکه از زاگرس شده بود. بختیاری‌ها از گوشه‌ و کنار ایران خودشان را رسانده بودند. همه برای یک چیز آمده بودند: دیدن قهرمانان کشتی‌شان. مردان بختیاری با دَبیت و چوقای روی دوششان و زن‌هایشان با لَچک و مِینا و جووه به تن صحن فرودگاه را پر کرده بودند. خوشحالی‌شان سرریز می‌شد در صدای دهل و سُرنا و رقص محلی و دست زدن‌ها و نگاه‌های پرافتخارشان. راه درازِ دوازده ساعتی را آمده‌ بودند، اما خستگی برایشان معنایی نداشت. انگار با هر مدالی که کشتی‌گیرشان گرفته بود، غروری دوباره در رگ‌های ایل دویده باشد. یکی پرچم ایران را روی شانه انداخته و یکی دستِ گل را محکم تکان می‌داد. در آن لحظه هیچ‌کس از طایفه‌ی فلان یا خاندان بهمان نبود؛ همه یک ایل بودند، یک تبار، یک ایران. دمِ کشتی‌گیرهای فرنگی‌ گرم که با قهرمانیشان این شور و شوق را در بین مردممان انداختند. امشب بختیاری‌ها تصویری در فرودگاه ساختند که به این زودی‌ها از ذهن‌ها پاک نمی‌شود. آرزو صادقی @madaare_hagh دوشنبه | ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ | فرودگاه امام خمینی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قضاوت کودکانه کودک که بودم، دل خوشی از او نداشتم. هر بار که بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شد، پدرم با دقت می‌نشست و حرف‌هایش را گوش می‌داد؛ اما من او را مانع دیدن برنامه‌ی محبوبم می‌دانستم. همین برای قضاوتی کودکانه‌ کافی بود تا دوستش نداشته باشم. تازه زبانش را هم نمی‌فهمیدم؛ مترجم هم با مکث‌های طولانی و صدایی بی روح، سخنانش را منتقل می‌کرد و این فاصله را بیشتر می‌کرد. روزی حوالی ده‌سالگی، طاقت نیاوردم و با دلخوری به پدر گفتم: «آخه چرا همیشه باید پای حرف‌های این آقا بشینیم؟ خسته شدم... اصلاً کیه این آقا؟» پدرم آرام گفت: «هه روله یه سید حسن؛ رهبر حزب‌الله لبنان. گوش به، اگر بفهمی چی موئه خوشت میا.» اما من چیزی نفهمیدم. «رهبر حزب‌الله لبنان» برای ذهن کودکانه‌ام معنایی نداشت و دیوار بی‌اعتمادی‌ام همچنان پابرجا ماند. سال‌ها گذشت. نمی‌دانم چه شد که یک روز بی‌اختیار پای سخنانش نشستم؛ صدایش، صلابتش، و کلامش مرا گرفت. از آن پس این من بودم که با شوق به پدر می‌گفتم: «بابا، سید حسن امروز سخنرانی کرد...» مدتی بعد، ترسی پنهان در دلم نشست: اگر روزی این صدا خاموش شود چه؟ اگر این صلابت از قاب تلویزیون محو شود؟... نه، نباید به آن فکر می‌کردم. روزی که خبر شهادتش رسید، اشک بی‌اختیار بر گونه‌ام لغزید. در جنگ دوازده‌روزه، با حسرت به پدر گفتم: «کاش سید حسن بود... هیچ‌کس نمی‌تواند جای خالی‌اش را پر کند.» پدر هم با اندوه زمزمه کرد: «سید حسن چی هنی بی.» امروز هم که می‌نویسم، نبودنش برایم زخمی تازه است. حاضرم او را به خاطر همه‌ی آن لحظه‌هایی که مانع دیدن انیمیشن‌های کودکانه‌ام شد ببخشم، فقط دوباره او را در قاب تلویزیون ببینم؛ همان‌قدر استوار، همان‌قدر باصلابت. کاش خدا آرزوی کودکانه‌ام را برآورده کند... کاش می‌شد. فاطمه امیری یک‌شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سربند امروز صبح، با دوستم خانم موسوی به سمت کوچه‌ی امام‌جمعه راه افتادیم تا با گروه خادمیاران برای شرکت در راهپیمایی همراه شویم. خیابان پر از رنگ و صدا بود؛ پرچم‌ها در باد می‌چرخیدند، دانش‌آموزها دسته‌دسته از مدرسه‌ها به سمت محل تجمع می‌رفتند و پلاکاردها را بالا گرفته بودند. چند دقیقه‌ای جلوی دفتر امام‌جمعه منتظر بودیم. از روبه‌رو، دختران دبیرستان «بنت‌الهدی صدر» با هیجان بیرون آمدند؛ بعضی می‌خندیدند و بعضی زیر لب شعار می‌دادند. در دستشان پوستر، پرچم و سربند بود. نگاهم به دختری افتاد که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود؛ دختری ترکمن، با چند تار موی بیرون‌زده از زیر مقنعه، که با عجله سربند قرمز «یا حسین» را روی پیشانی‌اش می‌بست. اما به طور برعکس. نزدیکش رفتم و گفتم: – دخترم، سربندت برعکسه. اجازه می‌دی برات درستش کنم؟ آرام خندید و سرش را تکان داد. گره را باز کردم و سربند را درست روی پیشانی‌اش بستم. چشم‌هایش برق می‌زد. با ذوق به دوست‌هایش نشان داد و گفت: – ببینین! من سربند دارم! دوستانش هم خندیدند و شروع کردند برای هم سربند بستن. صحنه‌ی قشنگی بود. ناخودآگاه یاد عکس‌های قدیمی جبهه افتادم؛ رزمنده‌هایی که با لبخند برای هم سربند می‌بستند. با خودم گفتم شاید جنگ‌ تمام نشده، فقط شکلش عوض شده و میدانش حالا در دل‌ِ همین دخترهاست. فاطمه صادقی سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | راویار؛ نهضت روایت استان گلستان @ravi_yar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 موشک‌های ۱۳ آبان امروز برخلاف همیشه، رأس ساعت ۷ بیدار نشدم. وقتی چشمانم را باز کردم که دیدم ساعت ۸:۳۰ است و من هنوز در خوابم! با سرعت نور از رختخواب بیرون پریدم و با شستن صورتم سعی کردم اثرات خواب را از چهره‌ام پاک کنم. ساعت ۹ راهپیمایی ۱۳ آبان آغاز می‌شد و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم. سریع صبحانه‌ی نیمه‌مفصلی خوردم و با عجله به سمت کمد لباس‌ها رفتم. هوا سرد بود، لباس گرم پوشیدم. گوشی‌ام را برداشتم تا با اسنپ به مسیر برسم، اما شانس با من یار نبود و هیچ تاکسی‌ای گیرم نیامد. به ناچار پیاده راه افتادم تا شاید در مسیر تاکسی پیدا کنم. از شانش خوبم، سر کوچه تاکسی گیرم آمد و سوار شدم. بالاخره خودم را به راهپیمایی ۱۳ آبان رساندم؛ جایی که همه‌ی دانش‌آموزان و مردم بجنورد حضور داشتند. آنچه راهپیمایی امسال را از سال‌های گذشته متمایز کرده بود، حضور ماکت‌هایی از موشک‌هایی بود که در جنگ دوازده‌روزه به‌سوی رژیم غاصب پرتاب شده و پاسخی کوبنده به آنان داده بودند. این ماکت‌ها به‌عنوان نماد اقتدار در دست شرکت‌کنندگان بود. چهره‌ی کودکان و نوجوانان پر از شور، لبخند و امید به آینده بود با صدای بلند شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سر می‌دادند. امروز، همه آمده بودند؛ از معلم و دانش‌آموز گرفته تا مردم عادی، همگی پابه‌پای هم، برای زنده نگه داشتن روزی که نماد ایستادگی و اقتدار ملت ایران در برابر استکبار جهانی است. افسانه حاتمی سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | راوی راه؛ خانه روایت استان خراسان‌ شمالی @raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جای خالی سیدمحمد امروز قرار بود خانم مقدم، مربی پیش‌دبستانیِ سیدمحمد، در کلاس برای بچه‌ها جشن بگیرد تا آن‌ها هم مثل بقیه‌ی دانش‌آموزان، روز شاد و قشنگی داشته باشند. وقتی سیدمحمد به خانه آمد پرسیدم: «مامان‌جان، امروز چه حسی داشتی؟» با خوشحالی و صدای بلند گفت: «مرگ بر آمریکا... مرگ بر اسرائیل!» برادرهایش زدند زیر خنده و گفتند: «ای‌ کاش امروز میکروفن بهت می‌دادن. ماشاالله صدات خیلی خوبه داداش». من و پدرش هم خندیدیم. سیدمحمد ادامه داد: «مامان خیلی خوش گذشت. کلی با بچه‌های کلاس "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" گفتیم. جات خیلی خالی بود!» از شنیدن حرف‌هایش، دلم پر از شادی شد. بوسیدمش و گفتم: «مامان‌جان، ما هم راهپیمایی رفتیم!» یاد سال‌های قبل افتادم. هر سال سیدمحمد با پرچم کوچولویش، جلوتر از ما میان جمعیت می‌دوید. چند تا از بچه‌هایی که دوربین داشتند همیشه می‌گفتند: «باید ازش عکس بگیریم، یه قاب یادگاری داشته باشیم!» اما سیدمحمد از همه‌ی دوربین‌ها فراری بود... امروز اما، دستم در دست او نبود. و همین، روز را برایم طولانی کرد. سید‌مریم موسوی سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | راویار؛ نهضت روایت استان گلستان @ravi_yar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
صدیقه مزارعی‌زاده سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 دبستانی شده بودم صدای شعار به گوشم رسید. نگاهم را از صفحه‌ی لپ‌تاپ دزدیدم. تازه یادم آمد امروز سیزده آبان است. پاهایم سنگین بودند، اما آن صدا مرا صدا می‌زد، مرا می‌کشید به سوی خودش. در آسانسور که باز شد، لحظه‌ای تردید کردم؛ اینجا واقعاً جلوی اداره است؟ خیابان را نمی‌دیدم. اتوبوس زردی مقابلم بود. با چشمانم پله‌ها و ورودی را وارسی کردم. همان بود... همان که هر روز بود. از در بیرون زدم. روبه‌رو چهار پسر نوجوان ایستاده بودند و آن‌سوی خیابان، موج جمعیتی پیش می‌رفت تا به دریا برسد؛ در خیابان رییس‌علی دلواری، خیابانی که به خلیج فارس منتهی می‌شد. با پسرها سلام و احوال‌پرسی کردم و چند عکس گرفتم تا یادم بماند امروز سیزده آبان است. به جمعیت پیوستم. بیشترشان نوجوان بودند، اما میانشان کودک و پیرزن هم دیده می‌شد. آنچه به روزم رنگ می‌داد، حس جوانی بود؛ انگار خودم دوباره نوجوان شده بودم. هر لبخند کودکانه، شاخه‌ای از امید در دلم می‌رویاند. می‌دیدم که این نسل خودش یک مجموعه است؛ عکاس دارند، فیلم‌بردار دارند، ایستگاه صلواتی دارند، و مهم‌تر از همه، پشتوانه دارند به انقلاب. شعار می‌دادند از بنِ جان. رفتم جلو تا از حس و حالشان بپرسم. به دختری رسیدم که چادر پوشیده بود و چفیه‌ای روی شانه انداخته بود. گفتم: – گرمت نشده؟ چرا نمی‌ری توی سایه؟ با دست به سایه‌ی درختی اشاره کردم. لبخند زد و گفت: – اونجا مردها وایسادن. سرم را برگرداندم و نگاه کردم راست می‌گفت. دنبال سوژه‌ی دیگری گشتم. دو دختر دیگر دیدم و سراغشان رفتم. پرسیدم: – برای چی اومدین؟ + اومدیم فریادمون رو به گوش جهان برسونیم. – چی می‌خواین بگین؟ + بگیم زیر بار استکبار نمی‌ریم. چند دختر دبستانی گوشه‌ای نشسته بودند. به یکی‌شان نزدیک شدم و پرسیدم: – تو برای چی اومدی؟ مکثی کرد و با اطمینان گفت: – اومدیم مرگ اسرائیل رو ببینیم. باورم نمی‌شد... یعنی این‌ها همان‌هایی‌اند که بهشان می‌گویند نسل زد؟ همان‌هایی که دیگران قضاوتشان می‌کنند، همان‌ها با پیرسینگ و استایل خاصشان، حالا در راهپیمایی بودند. از جمعیت فاصله گرفتم. در دلم غروری نشست. پاهای سنگینم سبک شده بودند، انگار بال درآورده بودند. صدیقه مزارعی‌زاده سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 بغض و افتخار امروز ۱۳ آبان ماه در دیشموک دیار محروم اما ولایی راهپیمایی رنگ و بوی جالب و تازه ای داشت، صبحی متفاوت اما تأثر برانگیز، صبح امروزِ دانش‌آموزان با هوایی سرد اما دل‌هایی گرم آغاز شد، کوچه‌ها پر از صدای خنده و شوق کودکانی بود که با پرچم‌های کوچک در دست، به سوی میدان شهر می‌رفتند تا در راهپیمایی روز دانش‌آموز شرکت کنند. در میان جمعیت، گروهی از دانش‌آموزان بیش از همه جلب توجه می‌کردند؛ آنان تابلوهایی در دست داشتند که چهره‌ای آشنا بر آن نقش بسته بود، معلم‌شان (روانشاد بانو افسانه امیری کیا) که دو روز پیش دار فانی را وداع گفته بود، امروز در میانشان نبود، اما یاد و نام او در نگاهشان زنده بود. شاگردان با چشمانی پر از بغض و افتخار، تصویر معلم خود را بالا گرفته بودند و با صدای هماهنگ، شعارهایی در پاسداشت علم، اندیشه و معلم سر می‌دادند. امروز، خیابان‌های دیشموک نه تنها شاهد گام‌های کودکان، که آینه‌ی پیوندی عمیق میان شاگرد و معلم بود؛ پیوندی که مرگ هم نتوانست آن را از هم بگسلد... حضور این کودکان با عکس معلم خود، پیام قدرشناسی و احترام عمیقی به تلاش‌های معلمان به جامعه منتقل کرد و فضای راهپیمایی روز دانش‌آموز را با احساسات تازه و متفاوت و روشن تری همراه ساخت. فرزاد مصطفایی سه‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | اینجا و اینک؛ روایت استان کهگیلویه و بویراحمد @inja_inak ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها