بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_پنجاه_چهار🎬: خداوند میخواهد در میان مومنین گروه مستضعف را و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_پنجاه_پنج🎬:
حالا موسی رسماً به مقام نبوت نائل شده است و با معجزاتی که خداوند تحت اختیارش گذاشته و وزیر و جانشینی که برای او قرار داده است مأمور شد تا به مصر و نزد فرعون و ملاء مصر برود و آنها را به سوی عبادت و ایمان به خداوند یکتا بخواند و اگر آنها عناد ورزیدند، به عنوان آخرین راهکار مومنین مصر را که عموما از بنی اسرائیل بودند و تعدادی هم از مردم مصر در بینشان بود از ظلم فرعون برهاند و آنها را از مصر خارج کند و به سمت سرزمینی ببرد که ظلم فرعون و فرعونیان در آن راه ندارد.
موسی سردوشی اش را دریافت کرد و اوامر خداوند را بر چشم نهاد و حالا موقع بازگشت به پایین کوه طور بود، موسی از کوه پایین می آمد و هنوز غرق در شنیده هایش بود و فکرش درگیر مأموریتی بود که خداوند بر عهده اش نهاده بود.
پایین کوه رسید، تازه به این فکر افتاد که چگونه با این گله گوسفند و چند بچه ی قد و نیم قد و همسری باردار می تواند با سرعت خود را به مصر برساند و به ماموریت خطیرش برسد، پس باید، فکری می کرد و راهکاری می اندیشید
تا اسم زن و بچه در ذهنش آمد، تازه یادش آمد که برای چه کاری بالای کوه رفته، نگاهی به اطراف کرد، آنقدر در حال و هوای خودش غرق بود که متوجه نشده بود باران و طوفان بند آمد و ابرها کنار رفته اند و آسمان صاف شده و ستاره های آسمان به او چشمک می زنند.
گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه دست به دست هم داده بودند تا موسی به سمت آتش بالای کوه طور برود و پا به ودای مقدس«طوی» بگذارد و بعد از این همه چیز به شکل عادی درآید.
حضرت موسی خود را گله گوسفند و خانواده اش رساند، باید امشب را همینجا اتراق می کردند، صفورا تا چشمش به موسی افتاد به سمتش آمد و خواست سوالاتش را بپرسد و دلیل اینهمه تاخیر را جویا شود، اما موسی آنچنان در فکر بود که متوجه نگاه پر از سوال صفورا نشد.
صبح زود بود، موسی هنوز در شوک صحنه های دیشب بود، شب تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود و سر به آسمان داشت و با خدای مهربانش مناجات می کرد.
صبح زود صدای زنگوله ی شترهایی که سیاهی شان از دور پیدا بود، نوید رسیدن کاروانی را به آن حوالی میداد.
موسی صبر کرد تا کاروان به آنها رسید و وقتی مقصد آنها را سوال کرد و متوجه شد، آنها به سمت مدین می روند، همسرش صفورا را به خلوت کشانید و خلاصه ای از قضایای شب گذشته را برایش بازگو نمود.
موسی نگاه مهربانش را به صورت آفتاب سوخته ی صفورا دوخت و فرمود: همسر عزیزم! خوب از علاقه ی من به خودت و فرزندانمان خبر داری، مأموریتی مهم بر عهده دارم، ترس از آن دارم اگر همراه من شوید اولا مأموریتم به کندی انجام شود و دوما در این راه گزندی به جان تو و فرزندانمان رسد، پس صلاح در آن است که تو به مدین برگردی و نزد پدرت شعیب باشی تا در زمانی دیگر و زمانی بهتر دوباره گرد هم جمع شویم.
صفورا که خوب به صدق گفتار همسرش واقف بود، رأی و نظر ایشان را پذیرفت و به این ترتیب در آن صبح این زوج از هم جدا شدند.
صفورا و فرزندان و گله ی گوسفند همراه کاروان به سمت مدین حرکت کردند و موسی هم بعد از سفارشات زیادی که درباره خانواده اش به سرکاروان گرفت، در لباس چوپانی قوی هیکل با موهایی بلند و چهره ای پخته که هیچشباهتی به موسی ولیعهد نمیداد، راهی مصر شد.
ادامه دارد...
به قلم 🖊 : ط ، حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی