خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار
اومدم تو صحن
لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم
ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم
دويدم ولی بهش نرسيدم
نگاه کردم سمت در
ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش
خودمو رسوندم بهش
◇ سلام کردم
جواب داد
گفتم اين غذای امام رضاست
مال شما
◇ همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد
گفتم چی شده؟
گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم بچه ام گفت من گرسنمه
گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم.
ديدم خيلی بی تابی می کنه...
گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم
اينجاهم خونه امام رضاست
از امام رضا بخواه
بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه...
🚛⃟🌸¦⇢ #ڪپے
🚛⃟🌸¦⇢ #فۅرۅارد
🚛⃟🌸¦⇢#نشرحداڪثرے
•••┈❀🍂🥀🖤🥀🍂❀┈•••
♡♡♡♡♡♡♡♡
•••┈❀🍂🥀🖤🥀🍂❀┈•••
◡̈〘چالش داریم〙◡̈
◡̈〘نوعش:راندی〙◡̈
◡̈〘ظرفیت:10〙◡̈
◡̈〘شرط:بردی یا باختی اگه لف بدی راضی نیستم〙◡̈
◡̈〘جایزه :تم〙◡̈
◡̈〘کانال مون〙◡̈
@bookhtaranfatmi
◡̈〘ایدیم〙◡̈
@Baran_0000
#از_روزی_که_رفتی
#پارت_یازدهم
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب بهجای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرینبار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در
کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر
میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشهی اتاق
کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_باالخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه
دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بر یم محضر عقد کنن! مثل اینکه
عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس،
از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد!
#از_روزی_که_رفتی
#پارت_دوازدهم
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری
میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکی اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش
بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی اش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منوگرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانوادهش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانه های آیه را میخواست. پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این
جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!
چالش یهویی👌😀
کامل کن به دلخواه🎈
حجاب یعنی__________________
https://eitaa.com/Erhcbvkv
🔴رای گیری میکنیم
🔴اگه آف شدم حتما ادامه چالش رو میزارم یاصبح یا همین امشب
شماره²
حجـابـ یعنیـ
زیبـاییـ یکـ زنـ ✨
حجابـ یعنیـ هدیهـ از حضـرتـ فاطمهـ
حجابـ یعنیـ ☘خداوند دوستتـ دارد که اینـ اقبالـ را دادهـ استـ💫
هدایت شده از ....
https://pay.eitaa.com/?p=93724848
ﻳﻫ ﻛﻣﻛ ﻛﻭﭼﻳﻛﻳ ﺑﻫﻣﻭﻧ ﻛﻧﻳﺩ ﻣﻣﻧﻭﻧ ﻣﻳﺷﻳﻣ🙂💔
ﺩﺭﺣﺩ ﻫﺯﺍﺭ ﺭﻳﺍﻟ ﻳﺍ ﺩﻭﻫﺯﺍﺭ ﺭﻳﺍﻟ ﻛﻣﻛ🙂✔️
╭╼╼╼╼╼⊰•🌱⃟🕊•⊱╾╾╾╾╾╮
@Asheghane_Mahdi1401
╰╼╼╼╼╼⊰•🌱⃟🕊•⊱╾╾╾╾╾╯
هدایت شده از ✨️📚ࢪماטּڪدھ مذھبے📚✨️