♡✿כڂٺــࢪٵن زێنـݕـے✿♡
#رماننگاهخدا✨ #پارتپنجم زهرا با صدای یکی بلند شدم داداشم بود داداشم: زهرا پاشو دانشگاه حاضر شو
#نگاهخدا✨
#ششم
زهرا
از ماشین پیاده شدم یک پسری سر خاک نشسته بود یکم نزدیک شدم و فاصله گرفتم نشستم داشتم درددل میکردم که
پسر: ببخشید خانم
زهرا: بله
پسره: عه سلام شمایین ببخشید نشناختم خوندین کتابو
زهرا: سلام خواهش میکنم بله خوندم البته تا اخر نه
پسره: اها
بعد چند دقیقه بلند شدم و از پسره خداحافظی کردم نشستم تو ماشین به سمت خونه فاطمه تو راه ذکر می گفتم که رسیدم زنگ زدم
......
باهم راه افتادیم سمت پاساژ که برم لباس بخرم برای مشهد فقط چهارشنبه روز فرصت داشتم کلی لباس گرم اینا خریدم
فاطمه: زهرا میای بریم چادر بخریم
تعجب کردم چیزی نگفتم اخه فاطمه اهل حجاب اینا نبودن چند سالی میشد باهم رفیق هستیم امسال چادر شد البته انقدر صحبت کردم باهاش کارای بسیجی کردیم که این جوری شد ولی بازم چادر سر نمی کرد اولین باره رسیدیم رفت دست زد رو چادر خیلی قشنگ که من می خواستم برا تولدش بگیرم ولی
زهرا: امم ن بیا بریم اونجا این قشنگه برا خودت می خوای
فاطمه: اره
زهرا: افتخار افرین
فاطمه: چاکریم
دو تا چادر خریدیم اومدیم بیرون فاطمه رسوندم خودم زنگ زدم به حامد بعد چند ثانیه اومد
حامد: بسم الله چقدر لوازم خواهر من
زهرا: حرف نباشد
حامد: چشم
تک تک لوازم هامو به مامانم حامد نشون دادم و اونا هم لبخند میزدن کم کم رفتم بالا تو رخت خواب درس هایی که استاد گفت نوشتم کتاب خوندم خوابیدم
ادامه دارد...