#رماننگاهخدا✨
#پارتاول
زهرا
دلم خیلی گرفته بود دلم می خواست برم بهشت رضا پیش شهیدم خیلی دلم براش تنگ شده اخه چند روزی میشه نرفتم پیشش که یهو یک چیزی خورد به پهلوم نگاه کردم فاطمع بود رفیقم
فاطمه: کجایی استاد داره صدات میزنه
استاد: خانم محمدی کجاینن
زهرا: ببخشید استاد بله
استاد: بیاین پای تخته
چادرم درست کردم بسم الله کردم رفتم پای تخته خدا شکر بلد بودم حل کردم وقتی کلاس تمام شد
رفتیم بیرون از فاطمه خداحافظی کردم با اژانس رفتم خونع رسیدم سلام کردم به مامانم و داداشم رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم نشستم پای سجاده راز نیاز کردم گوشیم زنگ خورد که بلند شدم دیدم فاطمه ست
فاطمه: سلام میای بیرم بهشت رضا
زهرا: سلام اره بریم منم می خواستم زنگ بزنم کی بریم
فاطمه: یک ساعت دیگه
زهرا: باشه یاعلی
فاطمه: خدافظ
رفتم پایین غذا خوردم جمع کردم شستم لباس هامو عوض کردم یک لباس و شروار مشکی روسری مشکی بر داشتم لبنانی بستم بلند شدم چادر مو برداشتم یکم عطر زدم که زیاد بوی خوبی نده
داداشم: کجا
زهرا: با فاطمه میریم بهشت رضا
داداشم: مواظب خودت باش
ادامه دارد...