eitaa logo
♡✿כڂٺــࢪٵن زێنـݕـے✿♡
470 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
166 فایل
﷽ 🌻כڂٺــــࢪٵن زێنݕێ🌻 💕ڂۅݜ ٵݦــــכے ݕٵنۅ ڄٵنـــــ🧕 ٺۅݪכ ڪٵنٵݪݦۅטּ ۱۴۰۰/۷/۲۲🎂 ڪݐے ݕٵڐڪࢪ صݪۅٵٺــــــ✔ نٵݜنٵس سنڄٵڨہ🙃 🚫ۅࢪۅכ ٵڨٵێٵن ݦݦنۅع(ۅڱࢪنہ ࢪێݐ!)🚫 🌸ٵࢪٺݕٵط ݕٵ ݦٵ🌸 @your_girl88 ݜࢪۅطـــــ @gfjvxh💜 800___________✈_________900
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرا دلم خیلی گرفته بود دلم می خواست برم بهشت رضا پیش شهیدم خیلی دلم براش تنگ شده اخه چند روزی میشه نرفتم پیشش که یهو یک چیزی خورد به پهلوم نگاه کردم فاطمع بود رفیقم فاطمه: کجایی استاد داره صدات میزنه استاد: خانم محمدی کجاینن زهرا: ببخشید استاد بله استاد: بیاین پای تخته چادرم درست کردم بسم الله کردم رفتم پای تخته خدا شکر بلد بودم حل کردم وقتی کلاس تمام شد رفتیم بیرون از فاطمه خداحافظی کردم با اژانس رفتم خونع رسیدم سلام کردم به مامانم و داداشم رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم نشستم پای سجاده راز نیاز کردم گوشیم زنگ خورد که بلند شدم دیدم فاطمه ست فاطمه: سلام میای بیرم بهشت رضا زهرا: سلام اره بریم منم می خواستم زنگ بزنم کی بریم فاطمه: یک ساعت دیگه زهرا: باشه یاعلی فاطمه: خدافظ رفتم پایین غذا خوردم جمع کردم شستم لباس هامو عوض کردم یک لباس و شروار مشکی روسری مشکی بر داشتم لبنانی بستم بلند شدم چادر مو برداشتم یکم عطر زدم که زیاد بوی خوبی نده داداشم: کجا زهرا: با فاطمه میریم بهشت رضا داداشم: مواظب خودت باش ادامه دارد...
زهرا سوار ماشین فاطمه میشم به سمت بهشت رضا میریم بعد چند دقیقه رسیدیم رفتم گل فروشی چند تا گل محمدی خریدم رفتم سر خاک شهیدم گل گذاشتم همون جا نشستم گریه میکردم التماس میکردم که کمکم کنه به راه راست هدایتم کنه بعد رفتم سر خاک بابام چند تا گل دیگه هم گذاشتم نشستم دو کتاب بود رو سنگ قبر نگاه کردم کتاب در مورد شهید و یکی دیگع قران لبخند زدم بی خیال شدم سرم گذاشت رو سنگ قبر درددل کردن که یهو یکی گفت خانم خانم ببخشید سرم بالا کردم نگاش کردم یک پسر جوون بود اشکام با چادر پاک کردم زهرا: بله پسر: ببخشید میشه کتاب هامو بدین معذرت می خوام زهرا: ببخشید بفرمایید پسر: ممنونم زهرا: ببخشید فقط یک چیزی پسر: بله زهرا: کتاب تون خیلی برام جالب بود شخصیت هاش ببخشید صفحه باز بود یکم خوندم پسر:اشکال ندارع می خواین بدم بخونین زهرا: ممنونم فقط چه جوری بدم بهتون پسر: من هر روز میام اگه دیدم تون که کتاب که تمام شد بدین اگر هم کع نه برا خودتون زهرا: ممنونم پسره کتاب داد یک یاعلی گفت رفت منم جواب دادم به کتاب خیره شدم به سنگ قبر نگاه کردم گفتم بابا کارم درست بود یا نه:) .......................... رسیدم خونه سلام کردم رفتم بالا لباس هامو عوض کردم نماز خوندم راز نیاز کردم بلند شدم قران کوچیک خوشگل مو بر داشتم خوندم بعد که خوندم بستم نشستم رو میزم همه جزو همه درس هامو خوندم کتاب کع از پسرع گرفتم چند صفحه شو داشتم می خوندم که یهو در زدن ادامه دارد.....
زهرا یهو در زدن گفتم بفرمایید که مامانم وارد اتاق شد.. مامانم: دخترم حاضر شو می خوایم بریم خونه مادر بزرگت برا شام زهرا: چشم کتاب بستم نشستم یکم سرم ماساژ دادم بلند شدم از کمدم لباس بلند مو انتخاب کردم با روسری همه شو پوشیدم اخر چادرم سرم کردم کتاب مو برداشتم رفتم بیرون که مامانم داداشم نگام می کردم زهرا: چیه بد شدم... چرا جواب نمیدین داداشم: خواهر من رکرد زدی که زهرا: چرا داداشم: یک ساعت نیم تو اتاق چکار میکردی مامانم: ولش کنید بریم یک چشم قره رفتم نشستم تو ماشین که یک مداحی گذاشتن به سمت خونه مادر بزرگم..... در زدیم که یلدا در وا کرد سلام کردیم وارد شدیم با همه سلام کردیم نشستم پیش مادر جونم ادامه دارد...
زهرا پیش مادر جونم رفتم نشستم شروع کریم به حرف زدن مادرجون: چه خبر زهرا جانم زهرا: هیچ خبر مادر جون مادرجون: درس ها خوبه دیگع نمیای اینجا دختر دیگه وقت ازدواجه ها یک چشمک زد داداشم: 😂😂😂 مادرجون: چیه پسر ترشیده زهرا: مادر جون من هنوز ۱۹ سالمه ولی پسر ترشیده خوب اومدین😂 داداشم: هرهر زهرا خانم رو اب بخندی مادر جون من که ۲۱ سالمه درست ولی حوصله ندارم زن بگیرم بعدا زهرا بلد نیست غذا بپزه یا خونه جمع کنه مادرجون: پوف از دست شما یهو گوشیم زنگ خورد یک ببخشید گفتم رفتم سمت بالکن گوشیم نگاه کردم فاطمه بود شروع کردم صحبت کردن اخرش با یاعلی تمام شد یلدا: زهرا جون میای بریم تو اتاق کارت دارم زهرا: باشه گلم اومدم ......... یلدا: زهرا ما داریم با امیر و دوست امیر با کاروان میریم مشهد میای زهرا: جدی(با ذوق) ایدا: اره میای زهرا: اره چرا نیام کی میرین ایدا؛: پنج روز دیگع ... شام که خوردیم رفتیم خونه ما با مامان داداشم گفتم اونا هم قبول کردن رفتم بالا تو اتاقم چند تا صفحه از کتاب خوندم گرفتم خوابیدم ادامه دارد....
زهرا با صدای یکی بلند شدم داداشم بود داداشم: زهرا پاشو دانشگاه حاضر شو میرسونمت زهرا: باشه در بست منم از تخت بلند شدم دست صورت مو شستم رفتم لباس هامو پوشیدم با چادر کیف مو برداشتم رفتم پایین بعد یاعلی گفتم رفتم بیرون سوار ماشین شدیم بعد چند دقیقه رسیدیم به سمت دانشگاه که رفتم با فاطمه وارد شدیم که استاد بعد چند دقیقه اومد شروع کرد به تدریس کردن منم با حوصله گوش میدادم و زیر لب ذکر میگفتم که زنگ خورد رفتم رونیمکت نشستم که فاطمه نشست پیشم فاطمه: من برم چیزی بگیرم میام تو همین جا بمون زهرا: باشه رفتن فاطمه همکلاسیم که اسمش علی بود اومد بالا سرم واستاد یک ببخشید گفت زهرا: بله علی: میشه برام تو گروه درسی از جزو عکس بفرستین من دیر اومدم نبودم زهرا: بله چراکه نه علی: ممنونم خدانگه دار زهرا: یاعلی رفتن علی فاطمع اومد گفت اوو ببین زهرا خانم داره با اقا ژاوید حرف میزنه زهرا: بدبخت جزو می خواستم تو هم فاطمه: 😉 بعد زنگ رفتیم تو کلاس بعد کلاس رفتم سری خونه لباس ها ما مو عوض کردم ناهار خوردم نشستم جلو تلوزیون که شبکه ها را عوض میکردم که تازه یادم اومد برا اقا علی نفرستم پریدم تو اتاق رفتم پیویش نوشتم سلام ببخشید بفرمایید یادم رفت بعد ساعت نوشت خواهش میکنم اشکال نداره خانم محمدی ممنونم نوشتم قابلی نداشت یا علی نوشت یک استیکر لبخند فرست و نوشت یا علی گوشی گذاشتم کنار امروز نرفتم سر خاک هی دلم تنگ شده بود حاضر شدم سویچ از حامد گرفتم چون میدونستم حامد مامان صبح رفتن اصرار نکردم نشستم پشت فرمون یک بسم الله گفتم استارت زدم ادامه دارد...
زهرا از ماشین پیاده شدم یک پسری سر خاک نشسته بود یکم نزدیک شدم و فاصله گرفتم نشستم داشتم درددل میکردم که پسر: ببخشید خانم زهرا: بله پسره: عه سلام شمایین ببخشید نشناختم خوندین کتابو زهرا: سلام خواهش میکنم بله خوندم البته تا اخر نه پسره: اها بعد چند دقیقه بلند شدم و از پسره خداحافظی کردم نشستم تو ماشین به سمت خونه فاطمه تو راه ذکر می گفتم که رسیدم زنگ زدم ...... باهم راه افتادیم سمت پاساژ که برم لباس بخرم برای مشهد فقط چهارشنبه روز فرصت داشتم کلی لباس گرم اینا خریدم فاطمه: زهرا میای بریم چادر بخریم تعجب کردم چیزی نگفتم اخه فاطمه اهل حجاب اینا نبودن چند سالی میشد باهم رفیق هستیم امسال چادر شد البته انقدر صحبت کردم باهاش کارای بسیجی کردیم که این جوری شد ولی بازم چادر سر نمی کرد اولین باره رسیدیم رفت دست زد رو چادر خیلی قشنگ که من می خواستم برا تولدش بگیرم ولی زهرا: امم ن بیا بریم اونجا این قشنگه برا خودت می خوای فاطمه: اره زهرا: افتخار افرین فاطمه: چاکریم دو تا چادر خریدیم اومدیم بیرون فاطمه رسوندم خودم زنگ زدم به حامد بعد چند ثانیه اومد حامد: بسم الله چقدر لوازم خواهر من زهرا: حرف نباشد حامد: چشم تک تک لوازم هامو به مامانم حامد نشون دادم و اونا هم لبخند میزدن کم کم رفتم بالا تو رخت خواب درس هایی که استاد گفت نوشتم کتاب خوندم خوابیدم ادامه دارد...
♡✿כڂٺــࢪٵن زێنـݕـے✿♡
#نگاه‌خدا✨ #ششم زهرا از ماشین پیاده شدم یک پسری سر خاک نشسته بود یکم نزدیک شدم و فاصله گرفتم نشستم د
زهرا سمت دانشگاه حرکت کردم امروز امتحان کنکور داشتم و امروز هم می خواستیم بریم مشهد از حامد خداحافظی کردم با فاطمه رفت داخل سالن رسیدیم شماره صندلی گرفتیم نشستیم بعد نیم ساعت استاد اومد برگه ها را داد یک بسم الله گفتم شروع کردم به نوشتن ...... خونه که رسیدم سری به اتاقم رفتم و ساکم جمع کردم گوشیم زنگ خورد یلدا: کجایی تو دختر زهرا: سلام الان حرکت می کنم ....... رسیدم پیاده شدم رفتم پیش یلدا که سوار اتوبوس شدیم یک نفس عمیق کشیدم ارپات در اوردم گذاشتم تو گوشم چادرم درست کردم نشستم چشمام