#رماننگاهخدا✨
#پارتچهارم
زهرا
پیش مادر جونم رفتم نشستم شروع کریم به حرف زدن
مادرجون: چه خبر زهرا جانم
زهرا: هیچ خبر مادر جون
مادرجون: درس ها خوبه دیگع نمیای اینجا دختر دیگه وقت ازدواجه ها یک چشمک زد
داداشم: 😂😂😂
مادرجون: چیه پسر ترشیده
زهرا: مادر جون من هنوز ۱۹ سالمه ولی پسر ترشیده خوب اومدین😂
داداشم: هرهر زهرا خانم رو اب بخندی مادر جون من که ۲۱ سالمه درست ولی حوصله ندارم زن بگیرم بعدا زهرا بلد نیست غذا بپزه یا خونه جمع کنه
مادرجون: پوف از دست شما
یهو گوشیم زنگ خورد یک ببخشید گفتم رفتم سمت بالکن گوشیم نگاه کردم فاطمه بود شروع کردم صحبت کردن اخرش با یاعلی تمام شد
یلدا: زهرا جون میای بریم تو اتاق کارت دارم
زهرا: باشه گلم اومدم
.........
یلدا: زهرا ما داریم با امیر و دوست امیر با کاروان میریم مشهد میای
زهرا: جدی(با ذوق)
ایدا: اره میای
زهرا: اره چرا نیام کی میرین
ایدا؛: پنج روز دیگع
...
شام که خوردیم رفتیم خونه ما با مامان داداشم گفتم اونا هم قبول کردن رفتم بالا تو اتاقم چند تا صفحه از کتاب خوندم گرفتم خوابیدم
ادامه دارد....