#رماننگاهخدا✨
#پارتدوم
زهرا
سوار ماشین فاطمه میشم به سمت بهشت رضا میریم بعد چند دقیقه رسیدیم رفتم گل فروشی چند تا گل محمدی خریدم رفتم سر خاک شهیدم گل گذاشتم همون جا نشستم گریه میکردم التماس میکردم که کمکم کنه به راه راست هدایتم کنه بعد رفتم سر خاک بابام چند تا گل دیگه هم گذاشتم نشستم دو کتاب بود رو سنگ قبر نگاه کردم کتاب در مورد شهید و یکی دیگع قران لبخند زدم بی خیال شدم سرم گذاشت رو سنگ قبر درددل کردن که یهو یکی گفت خانم خانم ببخشید سرم بالا کردم نگاش کردم یک پسر جوون بود اشکام با چادر پاک کردم
زهرا: بله
پسر: ببخشید میشه کتاب هامو بدین معذرت می خوام
زهرا: ببخشید بفرمایید
پسر: ممنونم
زهرا: ببخشید فقط یک چیزی
پسر: بله
زهرا: کتاب تون خیلی برام جالب بود شخصیت هاش ببخشید صفحه باز بود یکم خوندم
پسر:اشکال ندارع می خواین بدم بخونین
زهرا: ممنونم فقط چه جوری بدم بهتون
پسر: من هر روز میام اگه دیدم تون که کتاب که تمام شد بدین اگر هم کع نه برا خودتون
زهرا: ممنونم
پسره کتاب داد یک یاعلی گفت رفت منم جواب دادم به کتاب خیره شدم به سنگ قبر نگاه کردم گفتم بابا کارم درست بود یا نه:)
..........................
رسیدم خونه سلام کردم رفتم بالا لباس هامو عوض کردم نماز خوندم راز نیاز کردم بلند شدم قران کوچیک خوشگل مو بر داشتم خوندم بعد که خوندم بستم نشستم رو میزم همه جزو همه درس هامو خوندم کتاب کع از پسرع گرفتم چند صفحه شو داشتم می خوندم که یهو در زدن
ادامه دارد.....