┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه1⃣
در یک بعدازظهر خنک و زیبای پاییزی🍂 آرش و خواهر کوچولوش کم کم از دوستاشون خداحافظی کردن و رفتن و سمت خونه🏡
بهارک دست داداشش رو محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خونه برسه. آرش فهمید که بهارک نگرانه و با مهربونی گفت: چی شده خواهر کوچولو؟ چرا نگرانی؟ 🤔
بهار کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزنه با لحن شیرین گفت:میترسم. داداشش گفت از چی میترسی؟ بهار کمی فکر کرد بعد شونه هاش رو بالا انداخت و دستای آرش رو محکمتر گرفت و گفت: آخه همه جا داره تاریک میشه من از شب میترسم، نکنه راه خونمونو گم کنیم🌛
آرش گفت: نگران نباش من راه خونه رو خوب بلدم،بعدم بهارک رو بغل کرده به راهش ادامه داد. 🏘
⬇️ادامه...
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه2⃣
آرش و بهارک رسیدن خونه و دیگه غروب شده بود🌝
مادر میز شام رو چیده بود🥗 بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاقشون رفتن تا بخوابن😴
وقتی روی تخت هاشون درازکشیدن🛌 آرش دید خواهرش هنوز نگرانه، برای همین نشست، ملافه بهارک رو روش کشید و بهش گفت هنوز که داری فکر میکنی😊 میخوای بگی چی شده🤔
بهارک با ناراحتی شونههاش رو بالا انداخت و گفت: هیچی نیست شبت بخیر.
این را گفت و ملافه رو روی سرش کشید و رفت سر جاش خوابید😴
اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار ش. بهارک ملافشو دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود و با صدای آروم گفت: داداشی من میتونم پیش تو بخوابم؟ آخه... آخه... خیلی میترسم😰
آرش تعجب کرد😮 چشمهاش رو مالید و گفت: باشه بیا ولی آخه از چی میترسی؟ بهارک کنارش خوابید و همینطور که خودش رو زیر ملافه پنهان میکرد گفت: آخه شبا از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی میخوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک میشه همه چیز تکون میخوره من از همین میترسم.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه3⃣
آرش خندید و گفت☺️ منم وقتی کوچولو بودم، مثل تو شبا از سر و صدا میترسیدم😩
اما یه شب مامان و بابا به من گفتن که شبا چرا ما بچهها از سروصدا میترسیم😏
حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون. میخوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم🏠
آرش دست بهارک رو گرفت و با هم آروم از اتاقشون بیرون رفتن🚪
همینطور که تو خونه راه میرفتن🚶♂🚶♀آرش به بهارک گفت: شبا یه صداهایی میشنوی که شاید توی روز نشه اونا رو شنید🔊 چون روز همه بیدارن و یه عالمه صدای بلندتر وجود داره که برامون آشناست، اما شبا که همه چیز اینقدر ساکته، وقتی باد از پنجره میاد تو🌬 در و پنجره اتاق تکون میخورن و صدا میدن
بعضی وقتا صدای تیک تاک ساعت رو دیوار رو میشنویم🕰
حتی صدای یخچال هم شبا به نظرمون ترسناک میاد.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه 4⃣
بهارک و آرش در تمام خونه چرخیدن. آرش به بهارک نشون داد هیچ چیز ترسناکی توی خونه نیس و برگشتن به اتاقشون و از پنجره به بیرون نگاه کردن🌠
بهارک نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شده بود و با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت😃 تو خیلی داداش خوبی هستی🤗 با این چیزایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمیترسم💪
اون شب بهارک خیلی سریع خوابش برد و آرش هم از این که تونست به خواهرش کمک کنه خیلی خوشحال بود. آرش با لبخند چشماشو بست و آروم خوابید.
شما بچه های قشنگ هم سعی کنین شب وقتی همه جا ساکته، صداهای مختلف رو بشنوین و حدس بزنین صدای چیه☺️
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 6⃣2⃣
به او قول دادهام
علی اظهار علاقه کرده بود که با آقا به حسینیه برود، آقا هم به او گفتند: شب زود بخواب، صبح میآیم و تو را بیدار میکنم تا برویم. آقا طبق قولی که داده بودند صبح زود آمدند و گفتند: فاطی برو علی را صدا کن من تا نیم ساعت دیگر میخواهم بروم داخل حسینیه، علی را آماده کن تا با من بیاید.
گفتم: آقا، بد است، حالا او یک چیزی گفت. گفتند: نه، من به او قول دادهام که او را ببرم، تو برو صدایش کن که بیاید.
من رفتم و علی را بیدار کردم و لباسش را عوض کردم و گفتم برو حسینیه.
وقتی برگشت گفت: مامان رفتم حسینینه (نمیتوانست بگوید حسینیه). آنجا یک چیزهایی داده بودند به امام که تبرک بکنند، امام داده بودند به علی، که او دست بکشد. او هم میگفت: مردم به من چیز دادند، من هم آنها را مبارک کردم. بعد گفتم امام برای چه آمدند؟
گفت: خب امام آمدند که من نیفتم. به خاطر اینکه امام مواظب او بودند که از لای نردهها نیفتد، حس کرده بود که امام پشت سرش مواظب او هستند.
دوباره علی میگفت: من میخواهم بروم حسینیه و آقا میآمدند دنبال او و صدایش میکردند و میگفتند: علی بیا برویم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطمه طباطبایی.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
🌸ـــــــ🍂🌼🚲🥅🎾🌼🍂ــــــ🌸
اهمیت بازی با کودک 7⃣
د) کفویت خانوادگی
خانوادههایی که کودکانشان بهعنوان همبازی یکدیگر هستند، بهتر است که از لحاظ اعتقادی و فرهنگی نزدیک به یکدیگر باشند تا در میان ارتباطهایی که کودک با خانواده همبازی خود میگیرد، دچار مشکلات اخلاقی و اعتقادی نشود. به عبارت دیگر در یک خانواده ممکن است که یک رفتار عرف باشد، اما در خانوادهای دیگر همان رفتار خلاف ادب است.
این تفاوتها در طولانی مدت در ذهن کودک تناقضهایی ایجاد میکند که باعث بروز رفتارهایی خلاف ارزشهای حاکم در خانواده خواهد شد.
ذکر این نکته در پایان ضروری به نظر میرسد که والدین باید از تحمیل یک هم بازی مناسب به کودکان خود خودداری کنند؛ زیرا اگر این رابطه با علاقه شکل بگیرد هم رشد دهنده خواهد بود و هم موجب پایداری رابطه خواهد شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
استاد تراشیون.
پایان❇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#بازی_و_تحرک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
هدایت شده از طبیبِ جان 🇮🇷
شمارهی ۲۳۲ کفش هایت را از سیدالشهدا(علیه السلام) تحویل بگیر ..💔😭
#شاهچراغ
#شهدای_شیراز
#شیراز_تسلیت
آجرکاللهیاصاحبالزمان
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁▪️❒◌⚫️◌❒▪️❁࿐
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: موشی گِل میسازه🐭
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه1⃣
موشی🐁 دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد 🌪خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند.
موشی خندید. 😃دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »🐭
مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. »😊
موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. 🌺دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل …
⬇️ادامه...
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯