هدایت شده از کانال رسمی شهید رسول خلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃با هرجان کندنی بود ،بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا :
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد ،آه کوتاهی کشیدوبعدهم با پشت دست چشم هایش راپاک کرد. بازهم کلیدرافشار دادوگفت: "ابوحسنا، خلیل".
بعدچند ثانیه صدای ابوحسناآمد که می گفت :"خلیل جان به گوشم ".
مصطفی سرش رابه صندلی تکیه داد.آب دهانش راکه مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد.
انگارکه یک مشت خاک خورده بود، صورتش رادرهم کردوگفت:
🥀"حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد".
ابوحسناباتشر پرسید:"درست حرف بزن ،خلیل چی شده ؟
🥀"مصطفی باگریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم".
هیاهوی صداهارارد کردم.رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفید خوشگلش سرسجاده نشسته بود، زیرلب ذکرمیگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه میدوید.
خم شدم،چادرش رابوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت هاونگاه پرازعشقش میشوم؛برای همین صورتم را نزدیک آوردم وصورتش را بوسیدم.
🙏شنیدم که گفت:"خدایاشکرت،من راضی ام به رضای تو".
💥کپی با ذکرصلوات ونام شهیدرسول خلیلی وآی دی کانال جایزاست.
📚 #رفیق_مثل_رسول
#کلیپ
🆔 @Rasoulkhalili
📢#اطلاع_رسانی
🌹مراسم دومین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم اسماعیل غلامی یاراحمدی
و بزرگداشت شهدای مدافع حرم استان لرستان🌹
🎙سخنران:حجت الاسلام والمسلمین سیدنواب موسوی
🎤مداح:حاج مهدی سلحشور
📆جمعه ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۰
⏰ساعت ۲۰
🗺#لرستان_مصلی بزرگ شهرستان خرم آباد
💠باحضور خانواده معظم شهدا و میهمانان ویژه
💢مراسم بارعایت کامل دستورالعمل های بهداشتی برگزار میشود.
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای_ماندگار به مناسبت سالروز شهادت سردار مهدی زینالدین منتشر میشود:
مهدی زینالدین: اعتماد کنیم به حرفهای خدا
🔔 سخنرانی مهدی زینالدین برای اولین بار منتشر شد
🚨 تاریخ سند صوتی: والفجر مقدماتی 1361/11/19
@Modafeaneharaam
#اطلاعیه
💠 یادواره شهدای مدافع حرم، بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق (ع)
🌷 جمعه 28 آبان- ساعت 18:30
🌷 تهران - ابتدای اتوبان کردستان - مجموعه فرهنگی ایوان شمس
@Modafeaneharaam
🔰 فرار از گناه؛
حدود دوماه قبل از شهادتش بود.
زنگ زد گفت: امشب بیا بریم قم...؟!
گفتم: کار نمی تونم...
اصرار کرد که حتما باید امشب بریم و راهی شدیم..
بعدا ازش پرسیدم :چرا گفتی حتما امشب بیایم قم؟
گفت: برای فرار از گناه...
شرایطی بود که نمی خواستم حضور داشته باشم..
بابک دوست نداشت در جوهای آلوده قرار بگیره..
📚به روایت دوست شهید
شهید بابک نوری هریس🌷
ولادت: ۱۳۷۱/۷/۲۱
شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۷، مصادف با شهادت امام رضا علیه السلام
#سالروزشهادت....🕊🌸
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نخبهای که وطن را به دعوت فرانسویها نفروخت.
✅ مهدی زینالدین بنا بر تکلیف الهی هیچ وقت دعوت بیگانگان را نپذیرفت.
💢 زندگی تکلیفمحور معیار شهدای ماست.
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJRRhloZ74X9F2bHR8kPHmThqqePYsQACcAoAAu-5uFDHjJKXLDISryIE.mp3
2.77M
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
💔حرم که نباشه...
👤 کربلایی سیدرضا #نریمانی
▪️ #شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
👌 #پیشنهاد_دانلود
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود … خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … . . قر
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺
💠قسمت بیستم داستان دنباله دار فرار از جهنم: انتخاب
.
برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
.
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود …
.
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
.
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
.
.
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .
.
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
.
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم …
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم: مسئولیت پذیر باش
.
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …
.
.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری …
.
.
با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم …
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم …
.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .
.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم …. .
.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد …
.
.
ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …
.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم …
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: نگاه
.
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم … .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم … .
.
رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند …
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند… البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … .
.
مراقب نگاهت باش استنلی … اینطوری نگاه نکن استنلی… .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … .
.
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم …
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaa