مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهونهم
🎙️به روایت محمود رجایی
سریع پشت فرمان قرار گرفت ماشین که عقب گرفت. چند جوان شالاب روی زمین افتاد چند در و پنجره باز و نیمه باز بود. فرد و ضعف روی فرمان تاب میخورد هر طور بود باید خودش را به پادگان میرساند نگاهی که به سیاهی میرفت به همراهانش انداخت خون روی شقیقه هایشان وخته شده بود هر دو از ناحیه ی سر تیر خورده بودند، دو تا و سه تا لباسهای سبز و قشنگشان هر جا که خون گرفته بود تیره شده بود در آغوش هم خم شده بودند. حاجی زیر لب شهادتشان را تبریک گفت. نگاهش آستیگمات میشد که به پادگان رسید توقف ماشین و بیهوشی حاج اکبر دهقان درست در یک زمان اتفاق افتاد.
به هر حال ما در تاریخ پانزده آذر هزار و سیصد و پنجاه و نه در یک جمع چهل نفره وارد سپاه شدیم که در نهایت با همه ی شرایط سخت سی و نه نفرمان به افتخار پاسداری در آمدیم. در آن موقع بعد از زرهی خیابان نبود، یعنی تا زرهی خیابان بود و بعدش خاکی وسیله ای هم در کار نبود و ما باید از شهر خودمان را به پادگان شهید عبدالله مسگر میرساندیم .
همین پادگان امام حسین فعلی بسیار وقتها پیاده گز میکردیم و گاهی هم با کامیونها که در کار جاده سازی بودند به پادگان میآمدیم ما که بچه ی شیراز بودیم یک هفته میماندیم و آخر هفته بر میگشتیم شیراز ،مثل سید که از اردکان می آمد یا دیگران همان جا مقیم بودند تا این که بعد از سه ماه آموزش سخت و فشرده آن هم زیر نظر مربیان ارتش یعنی در تاریخ نیمه ی اسفند سال پنجاه و نه به خلعت پاسداری در آمدیم از سختی دوره ی آموزش ما همین بس که در همین دوره آموزش چتربازی نیز دیدیم و دقیق یادم است که شماره ی کلاه سید سه بود و ترتیب پریدن ما از چرخ بال براساس شماره ی کلاه بود و شماره ی کلاه بر اساس ورزیدگی و شجاعت انتخاب شده بود یک محمدزاده بود ،دو رحیم محمدی و سه سید شمس الدین غازی و شماره ی کلاه من چهارده بود.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتم
🎙️به روایت محمود رجایی
از نکته های جالب در این ،دوره حس برادرانه ی عجیبی بود که بین بچه ها بود و هنوز این حس و حظ آن برای ما که البته تعداد زیادی از مان باقی نمانده است باقی است و استاد سیاسی ما در این گروه غلامحسین غیب پرور بود .حق این است که برای مثل منی ،سید شمس الدین، شهید حسین نژاد ،سردار شیخ زاده، همه شان اسوه و الگو بودند .این برادری در شرایط سخت و کمبود امکانات آن روزها خیلی معنی داشت. باور کردنی نیست که ما برای آموزش لباس نداشتیم .اگر هم بود به تعداد همه نبود. بچه ها میرفتند پادگان زرهی ارتش و لباس افسر وظیفه هایی که مثلاً ترخیص میشدند یا یک دست اضافی داشتند میگرفتند و می پوشیدند و هیچ کس هم اعتراضی نداشت؛ چون هدف چیز دیگری بود غذا هم بسیار کم بود، در مجموع سهم هر یک از ما، ظهرها نصف بشقاب عدس پلو بود با یک سوم یک نان تافتون که برای جوانی بچه ها که رو به رشد بودند و علاوه بر آن فعالیت نظامی و رزمی و آموزش داشتند خیلی کم بود؛ برای نمونه برای یک کسی مثل شمس الدین با آن هیکل ورزشکاری واقعاً کم بود؛ اما می ساختیم و حتی یک شب به دلیل کم بودن مقدار غذا گفتیم برویم و با آشپزخانه صحبت کنیم شاید خرمایی چیزی داشتند بگیریم بیاوریم و با هم .بخوریم از قضا اجابت کردند و یک بسته کوچک خرما به ما دادند و گفتیم از سید که رئیس است شروع کنیم در حالی که همه هم گرسنه بودند اما سید نخورد و گفت اول حق همه است نه فقط حق ما، دوم ممکن است از سهمیه ی فردا کم شود؛ بنابراین حلال نیست، نمیخورم .
بقیه هم به پیروی از سید نخوردند تا مجبور شدیم در پاکت خرما ببندیم و به اشپزخانه تحویل بدهیم. از نکته های جالب رفتار سید در همان گروه چون غازی واقعاً با درک و دریافت بالایی بود طرح دوستی او با شهید حسین نژاد بود خداش و کند شهید حسین نژاد دلیر مردی بود که نظیر نداشت .در جماعت ما او تنها کسی بود که از اهواز آمده بود و به اصطلاح غریب می نمود و سید بدین جهت به او نزدیک شده بود که مبادا احساس غربت و تنهایی کند در حالی که جو بسیار صمیمی و برادرانه با او شوخی می کرد و می گفت تو باید شیرازی بشی!البته حسین نژاد ،خیلی زود شهید شد .
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتویکم
🎙️به روایت محمود رجایی
روحیات خاصی هم به سید میخورد از جمله دعای ماه رجب هر دو دعای یامن ارجوه لکل » را با هم میخواندند و حالی میکردند. انگار از آن چیزی میفهمیدند که ما نمیفهمیدیم. بسیار اهل گریه و تضرع بودند و این هم از روحیات متفاوت و گاه متضاد سید بود که نمیشد از ظاهرش چنین دید .ولی ماه های سه گانه را روزه میگرفت و اهل دعا و مناجات بود و در امر نظامی هم قرص و محکم .اصلاً کارهایی با مواد منفجره می کرد که من میترسیدم .حقیقتاً میترسیدم ولی او انگار با نقل و نبات بازی می کند. از طرف دیگر اهل مطالعه و کتاب هم بود؛ برای نمونه وقتی شهید بزرگوار محمدرضا عقیقی اولین مسئول عقیدتی لشکر نوزده فجر، می گفت فلان کتاب شهید مطهری را بخوانید سید میگفت که خوانده ام و درباره ی آن کتاب صحبت میکرد حُسن خلق و لطف گفتار با توانایی در مدیریت را نیز با هم جمع داشت و دلیلش مدیریت او در فرماندهی آماد و پشتیبانی فرماندهی موشکی، زیرا کسانی که در این قسمت یعنی تدارکات و پشتیبانی کار کرده اند میدادند که جمع اضداد است اینجا آدمهای متفاوت سلایق مختلف روحیات ناهمگون ،سوادهای با فاصله از هم کارهای متعدد ابزار و سایل نامحدود و معدود در اینجا جمع است و مدیریت آنها البته کاری سخت هماهنگ کردن این مجموعه طوری که کار به خوبی پیش برود و هیچ مشکلی بروز نکند از خُلق خوش سید در کنار مدیریت شایسته ی او خبر میداد . او راز و سحری داشت که جلب و جذب میکرد و آدمها را منقاد خود میساخت و شاید همین حال را خود ما به سید داشتیم که تا آخرین لحظات عمر عزیزش باقی بود و این که میگویم استاد ما و برادر بزرگ ما بود شوخی نمیکنم به واقع این گونه بود این کشش و جذبه هم که در شخصیت داشت، چند سویه بود یعنی بر اثر یک چیز نبود ،بلکه بر اثر همان احوالات مختلف بود .یعنی وقتی شوخی ها و شیطتنت های ظریف او را می دیدی ،در کنارش نماز اول وقت ،تضرع و دعایش را می دیدی،در کنارش روحیه عرفانی و اهل شعر بودنش و حتی شعر گفتنش را می دیدی که شعرهای جالبی می گفت .از سوی دیگر در امور نظامی و ابتکاراتش در این حوزه می دیدی ، پایداری و ایثار و برادری اش را می دیدی .همه این ها تو را با او پیوند می داد و مهرش را به دل می انداخت .
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتودوم
🎙️به روایت محمود رجایی
روزهای غم انگیز و طاقت سوز آخر که شیر بیشه چله گاه یال فرو افکنده بود و عقاب قله های« قوچ خوس» فروغی در دیدگان نداشت و پلنگ -بلندی های سپیدان سر از مجادله ی ماه برتافته بود، به اتفاق دوستان نظیر سردار حدائق، سردار مهدیار سردار مازندرانی سردار شیخ زاده به سراغش رفتیم .
پیاپی سرفه میکرد و عذر میخواست و من هرچه سعی میکردم آن برز و بالای گذشته را با لباس سبز و سفید یا با هیمنه ی کلاه تکاوری به یاد بیاورم، قامت تکیده و روی ملول و رنجورش نمیگذاشت و اینک خلاصه ای از آن شمس در مقابلم نشسته .بود به ناگزیر سخن را به گذشته بردیم و یاد کردیم از مجید رؤیایی ،ژولیده سیرت ،حسین نژاد ،محمد زاده، سعید جراحی، نعیمی، کریم حیدری و ... و دوستان به دلداری و سرسلامتی تعارف می کردند که خدا شفا میدهد.
ان شاء الله دوباره برمیگردی سر کار و ... ولی او پیش از این جایش را در بهشت قرب الهی یافته بود.
در این تعارف و تکلیفها نگاهی به من و شیخ زاده ،انداخت.
رفیقان روزهای لباس قرضی و عدس پلوهای نیمه سیر و گفت با لبخند، که البته من طعم آن لبخند را در نیافتم که تلخ بود یا شیرین ، که من همه چیز را پذیرفته ام و به این اتفاق دعا کنید تا این حال من به عنوان بیماری
بسیار راضی ام و خدا کند، شما هم
دعا کنید تا این حال من به عنوان بیماری نباشد، بلکه شیمیایی و به عنوان آثار جنگ باشد که من همش عین دوستانم به
خیل شهدا بپیوندم .وقت خداحافظی شاید هیچ یک از ما به ظاهر اشکی بر چهره نداشتیم؛ ولی چنان اندوهی در دلمان لانه کرده بود که گلهای
سجاده ی مغرب را حسابی سیراب کرد.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتوسوم
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
گفتم لااقل از آن همه شناسایی که رفته اید یک خاطره برایم تعریف کن.این خاطره را سال شصت و سه ، سید برایم تعریف کرد.
گفت :یک بار که از شناسایی بر میگشتم مسیر را گم کردم و به روز خوردم .چون هوا داشت روشن میشد باید زودتر دنبال جان پناهی میگشتم. نیروی شناسایی به دست دشمن بیفتد حسابش با کرام الکاتبین است. مثل اسرای دیگر نیست. خیلی وقتها اصلاً اسارتش اعلام نمیشود و در بدترین شرایط نگه داری میشود. این افکار هم در ذهنم تاب میخورد در سوادِ تاریک و روشن صبحگاهی سرک میکشیدیم و چشم میدواندم که پلی سنگری تپه ای ،چاله ای تانک ساقط شده ای چیزی پیدا کنم و تمام روز را در آن پناه بگیرم تا شب دوباره از راه برسد و برگردم.
در این چشم دواندنهای شتابان و جست و جوهای همراه با ناامیدی سیاهه یک سنگر قدیمی به چشمم خورد نزدیک شدم خیلی محتاط و آرام وراندازش کردم .گونیها کهنه و پوسیده بود. سر در سنگر مقداری فروریخته بود رد عبوری در پیرامون پیدا نمیشد .از خط دشمن هم فاصله ی زیادی داشت و به خط خودی نزدیکتر بود؛ اما به هر حال احتیاط داشت همین که دست روی گونیهای سردر گذاشتم که
خم شوم و به داخل اگر چیزی پیدا باشد نگاهی بیندازم، شن ماسه ها از تاروپود گونیهای پوسیده بیرون زدند و به پایین ریختند. با صدای شره ی ماسه ها کمی عقب کشیدم اما پیش چشمم از گردو غبار تاریک شد. بلافاصله یکی از سنگر بیرون آمد و اسلحه رو سینه ام گذاشت که «لاتحرک» جای هیچ عکس العملی نبود، دستهایم را تا نیمه بالا برده بودم و پشتم به دیواره ی نامطمئن سنگر بود.
اگر اندکی زیرپای من میزد فرش زمین می شدم در آن حالت خوف و رجا فقط نگاهش کردم .دقایقی را فقط زل زده نگاهش کردم او هم به من نگاه میکرد اول کار تفنگ را محکم روی سینه ی من فشار میداد اما کم کم نوک آن را فاصله داد. نگاهی به چپ و راست کرد و با تلخی و غضب گفت: «روح» اصلاً پشت سرم را هم نگاه نکردم. متوجه نبودم که الان روز کاملاً بالا آمده است و من بین دو خط خودی و دشمن در حال دویدنم. این قدر بود که معمولاً دم صبح خط آرام بود خط دشمن که به دلیل طلوع آفتاب دید نداشت، خط خودی هم معمولاً اول صبح تعطیل بود. این بود که با کمی زیگزاگ رفتن خود را به شیار سنگرهای کمین خودی رساندم و نجات پیدا کردم!
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتچهارم
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
این خاطره را سال شصت و سه سید برای من تعریف کرد و دلیلش هم
این بود که گفتم این همه شناسایی میروید یک بار هم مرا با خودت ببر میخواهم ببینم چه خبر است .تازه شما گاهی تنها میروید و خطرناک است، این جوری من میتوانم مواظبت باشم .
لبخند زد و هم زمان دست روی شانه ام زد که نگران نباش نوبت شما هم میرسد بعد ادامه داد: در ضمن
برادر این را هم بدان که غازی دو تا ملک داره که همیشه مراقبش هستند .
این حرف را آن قدر با اطمینان گفت که احساس کردم دارم دست و بال آن
دو فرشته را روی شانه اش میبینم.
بعد گفتم: خب لااقل از این همه شناسایی که رفته ای خاطره ای برایم تعریف کن!
خاطره اش دقیقاً جواب من هم بود و این رهایی از دست سرباز یا حتی شاید افسر عراقی چیزی جز
و
هم
نجات به وسیله ی فرشتگان نبود. جبهه البته محل عجایب و غرایب بود .حیف که خوب قدر ندانستیم .حیف که بسیاری از آنها ثبت و ضبط نشد. حیف که بعضی چیزهای آن باورپذیر نیست و چه بسا که اگر به قلم می آمدند اغراق و گزافه دیده میشدند. ولی آنان که بودند به چشم خود دیدند و واقعاً گاه حیرت کردند اما واقعیت داشت؛
برای نمونه یادم است در خط مقدم یک نوجوان جهرمی بود که شلوار نظامی نمیپوشید .بلوزش نظامی بود ولی شلوارش شخصی و هرچه هم بهش میگفتند زیر بار نمی رفت قبول نمیکرد و نمیپوشید.
راستش بقیه هم به او جور دیگری نگاه میکردند همین طور که کنارم دراز کشیده بود و خط دشمن را با سرک کشیدن های پی در پی می پایید بش سُقلمه ای دادم و گفتم : پسر خوب اگر با این لباس شهید شوی و ببرندت عقب و در شهر خودت تشییعت کنند جالب نیست. نگاهش را از روی لبه ی خاکریز به طرف من برگرداند که اول شهادت لیاقت میخواهد دوم اگر کسی مقام شهادت به من عطا فرمود خود میداند که چه کار کند.
دقایقی بعد آتش دشمن شدید شد و خمپاره پشت خمپاره بر سرمان فرو ریخت .گردوخاک غلیظی به هوا برخاست. لحظاتی بعد فریاد همان پسر جهرمی نیز در غبار پیچید و به آسمان رفت .خدا شاهد است تیکه هایی از پایش را فردا صبح پیدا کردیم و به جسدش که فقط نیم تنه ی بالا بود ملحق شد .منظورم از این حکایت همان شگفتیهایی بود که در جبهه و جنگ و از آدمهای جنگ آدم میدید و نمونهاش خود سید بود و شاید اگر عادت به گفت و گو و زبان بازکردن داشت ،حکایت های زیادی برای تعریف کردن .داشت این قدر بود که سید روحیه ی عارفانه ای داشت که یکی از نشانه هایش همین کتمان اسرار بود و گفت وگو آیین درویشی نبود . . . . .».
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتوپنجم
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
البته این را بگویم که سید همشهری ما بود و از قبل میشناختمش امــا در جنگ هم مدتی در گردان تخریب بودم تا این که تعدیل نیرو شدیم و از گردان امام مهدی به گردان دیگری .رفتیم جاده محل استقرار ما زیادی
زیر آتش دشمن بود و نیاز به شناسایی بود که ببینند چرا این جاده این قدر برای عراقیها حساس شده و برای کارشناسی این امر ،سید مأمور شده بود که ملاقات ما در آنجا اتفاق افتاد و همه ی این گفت و گو حاصل آن دیدار بود و من از دیدن مربی و استاد خودم در آن موقعیت ذوق زده شدم، به ویژه که او را در هیأت جدیدی میدیدم که تمام وسایلش را هم از قبیل کوله پشتی ،دوربین ،سرنیزه قطب نما و غیره با خود داشت!
🎤به روایت محمدرضا حدائق
برای یک مسئول یک فرمانده به ویژه در شداید کار چه چیزی می تواند گواراتر از یک نیروی ماهر زبردست ایثارگر پای کار باشد؟
اول چیزی که از شخصیت سید شمس الدین غازی نمود و بروز داشت این صفات بود .
شخصی مسئولیت پذیر پای کار و خودکار که نمیخواست ساعتهای زیادی را صرف توجیه او کرد؛ یعنی درک و دریافت بالایی داشت و وقتی کاری به او سپرده میشد ،
خاطر آدم جمع بود که به بهترین نتیجه ی ممکن خواهد رسید و او به گونه ای بود که یا مسئولیتی را قبول نمیکرد و یا تا انتها کار را پی می گرفت و خستگی ناپذیر بود.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتوششم
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
با آن که عارضه ،داشت با آن که نارسایی ریه داشت و البته از همگان پنهان داشته بود. هم این که باید گفت در بحث تخریب جزو افراد منحصر به فرد بود. آن هم نه برای مجموعه ی ما یا مثلاً شیراز و فارس بحث از اینها فراتر بود و او برای پشتیبانی کل سپاه یک پشتوانه به حساب میآمد و یک نیروی قابل اعتماد و اتکا روشن است که در کار تخریب ،چاشنی کشی و خنثی سازی بمبها علاوه بر این که کار سخت و و حرفه ای و رازدار و مطمئن هم نیاز است که حساسی است به فردی امین جمع این صفات در جناب آقای غازی جمع بود. ایشان بیش از آن که در مجموعه باشد و در مسئولیت خودش که همانا فرماندهی مرکز پشتیبانی فرماندهی موشکی بود در مأموریتهای حساس سپاه برای امر تخریب و خنثی سازی حضور داشت و هر مجموعه ای از سپاه که کاری از این قماش داشت گزینه ی اول او بود تا برود و کار را شایسته انجام دهد. جالب این که حالا فردی با این ویژگیها و با این صفات که در این راه فشار و زحمات طاقت فرسایی را نیز تحمل میکرد باید فردی خشن و زبر عبوس و تند خشک و بی انعطاف میبود؛ ولی این گونه ،نبود بلکه او خیلی عاطفی و خیلی با احساس بود او شاعری لطیف طبع بود که افقهای دور را میدید و در فرصتی اگر بود دفترش را بیرون میآورد یا از شعرهای خودش
جلسه ها
هم
میخواند یا از یادداشتهایش و یا از شعرهایی که حفظ داشت و گاه میشد که بغض در گلو از ادامه مطلب باز میماند یا چشمهایش پر از اشک میشد و این برای خود من خیلی جالب بود که سختی و نرمی در او جمع بود از خاطرات و بلکه از کارهای به یاد ماندنی شهید شمس الدین غازی یکی هم این است که وقتی سردار شیخ زاده در مینی بوس سپاه که منافقان آن را در سه راه باسکول نادر شیراز به گلوله بسته ،بودند مجروح میشود و به بیمارستان سعدی میبرندش کادر پزشکی ناامید از حیات از عمل او سرباز میزنند؛ ولی غازی با اصرار و الحاح بلکه با دعوا و تهدید پزشکان، شیخ زاده را
به اتاق عمل میفرستد و سردار از این ماجرا جان به در میبرد.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتوهفتم
🎙️به روایت
سعید افسریان
همه ی بچه ها آمدند به جز ناصر .هر مربی را برای کاری انتخاب کرده تا عملیات رزمی فتح تپه به خوبی انجام شود دو نفر هم مسئول انفجار ضدتانک بودند که حساس ترین کار بود . ناصر و سیدمهدی برای این کار در دو نقطه ی مختلف در نظر گرفته شده بودند این کار باید در آغاز رزمایش صورت میگرفت و بعد بچه ها خودشان را به بالای تپه میرساندند کار انفجار صورت گرفت. سیدمهدی رضوی به بالای تپه آمد ،ولی ناصر نیامد. من خودم از اول بالای تپه مستقر بودم بلافاصله پیجور ناصر شدم. اضطراب و دغدغه ای ناخوش تمام وجودم را گرفت و با همه ی اهمیت اردوی عملیات باد رزمی پایان دوره که محل آزمون آموزشهای ما بود دست از ادامه ی کار کشیدم و سراسیمه به پایین تپه آمدم محل انفجار را تنها من میدانستم که
البته
از روز قبل پیش بینی کرده بودیم و برای ایجاد وحشت در بین نیروها و ا آشناشدن آنها با سروصداهای مهیب و وضع و حال جنگ واقعی لازم بود چندین ترقه اتفاق بیفتد با آن که شب بود و فضا تاریک، پیش از نزدیک شدن به محل کاشت مین ،میتوانستم حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده است. مین
منفجر شده بود و از ناصر نیم تنه ای بیشتر باقی نمانده بود که آن هم در خون غرقه بود. حالم نگفتنی بود شاید فریادهای من که با ضجه و آه و افسوس همراه بود تعدادی از نیروها را متوجه حادثه کرد و صحنه ی دلخراش تکه تکه شدن ناصر را در زیر نور کم رمق ماه هرچه دلگزاتر به چشمشان آورد خیلی زود دست به کار شدند و لخته لخته پاره های بدن ناصر را فراهم آوردند؛ جوان برومند شیرازی که از بیست بالا نداشت و برای خودش یک مربی تخریب بود. ناصر جبهه بود و به عنوان تخریب چی فعالیت میکرد تا این که مشکل برایش پیش میآید و با نامه ی سید شمس الدین غازی به پادگان آموزشی که فرماندهی آن را سردار اسماعیل شیخ زاده به عهده داشت معرفی میشود .شیخ زاده هم ناصر را به من سپرد و تأکید کرد به دلیل مشکلات خانوادگی باید چندماهی را در شیراز و در کنار مادرش
.باشد
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتهشتم
🎙️به روایت سعید افسریان
خبر شهادت ناصر ،جوانمردی خیلی زود به جبهه مخابره شد و شاید تنها کسی که از اهواز خود را برای تشییع در شیراز ،رساند سید شمس الدین غازی .بود رابطه ی عاطفی غریبی که سید شمس الدین با نیروهای زیر دست خود پیدا میکرد در اینجا تبلوری مؤمنانه داشت. پیش از این خود از شمس سراغ داشتم شوخی و بذله گویی و خوش مشربی باور نداشتم که از او گریه و زاری ببینم. باور نمیکردم که این زار پریشان گریان که ضجه میزند و زنجموره میکند همان شمس شوخ شنگ و شیرین کار است در کنار آن روحیه جدیت و صلابت در کار هم ویژگی دیگر شمس بود او که آنقدر خلاقیت و ابتکار داشت که به شوخی و جدی دکتر «شمس» خوانده میشد در حالی که امکانات فراوانی نیز در اختیار نداشت و اگر تجهیزات و تدارکات امروز در اختیار شمس بود، یکی از مخترعان معروف می.شد هم از ابتکارات او ساخت بمب های صوتی بود که وقتی از بالا به پایین پرت می شدند.
منفجر میشدند و تنها صدایی مهیب ایجاد میکردند. در حالی که هیچ آسیبی نداشتند و این اسباب بازیهای پر سروصدا برای گروههای آموزشی بسیار مناسب بودند. خلاصه این که سید شمس الدین غازی هم جذبه ی خوش خویی و طنز پردازی داشت و هم جذبهی مدیریتی و اجرایی و در آن روزگار که به عنوان مربیان آموزشی در پادگان جمع بودیم هروقت فرمانده پادگان سردار شیخ زاده میخواست بچه ها را یک جا ببیند بی درنگ می آمد سراغ اتاق سیّد چون میدانست که همگی بر گرد شمع وجود شمس جمع هستیم حق این است که کار شبانه روزی در آن ایام با جمعیت فراوان نیروی آموزشی حسابی ما را خسته میکرد .ضمن این که وقتِ سرکشی به خانه را هم نداشتیم و گاهی تا یک ماه به منزل سر نمیزدیم در این جا نقش شهید
غازی مهم بود که با شوخی ها و رفتارهای دل انگیزش به ما روحیه میداد. از شهادت سید شمس الدین بیخبر بودم. از مأموریت که بر می گشتم مستقیم به پادگان بعثت ،محل خدمت رفتم. وقتی عکس او را جلو در پادگان دیدم، از حال طبیعی خارج شدم برای لحظاتی بهت زده بودم توان حرکت نداشتم. حالی داشتم که وقتی خبر شهادت برادرم را شنیدم این گونه
نبودم.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتونهم
🎙️به روایت محمد غازی
در نماز بودم که کاپشن را روی دوشم انداخت و اصرار کرد که مال تو خداییش فقط به دلم گذشته بود که ای کاش از این کاپشنهای کره ای که تازه مُد شده است ،من هم داشته باشم و این برای نوجوانی من امری طبیعی بود .وقتی سید شمس الدین به خانه آمد ،درست همان جور کاپشنی به تن داشت و همان طور که گفتم در حالی که من در نماز بودم آن را روی دوشم انداخت به این معنی که مال تو بعد از نماز کاپشن را برداشتم و گفتم نه راستش من هوس چنین کاپشنی کرده بودم اما هم اینجا سرد است و تو بهش نیاز داری و هم در مسیر رفت و آمدی خلاصه هرچه اصرار کرد نپذیرفتم و جالب این جاست که من فقط به دلم گذر کرده بود ولی او انگار که ضمیر مرا خوانده باشد اصرار داشت که کاپشن را به من بدهد در نهایت این که قبول نکردم گفت پس من یک کاپشن برایت میآورم و قولش قول .بود دل رحم بود اساسی و این جور بود که من به یک آرزوی جوانانه و یک کاپشن کره ای نو رسیدم. شمس الدین عزیز طوری بود که با اعمالش ما را نصیحت میکرد. هیچگاه صراحتی در امر و نهی نداشت. با آن که اگر چیزی
هم میگفت ما از او قبول میکردیم؛ با این حال به مصداق حدیث حضرت صادق (ع) : كونوا دعاه الناس بغير السنتكم واقعاً شمس الدین با رفتارش آدم را نصیحت میکرد و این بود که ما او را الگوی خود در زندگی میدانستیم و حتی بسیاری از دوستانش و آشنایان که صحبت میکنند به این نکته صراحت دارند که شمس الدین برای ما الگو بود. همچنین از روحیات متفاوت او میگویند که ما هم خود شاهدش بودیم؛ برای نمونه در آموزش نظامی جدی بود و سختگیر ولی در برخوردهای غیر آن شوخ طبع و شیرین و برای ما هیچ از برادری کم نمیگذاشت شمس برای ما چنان عزیز و دوست داشتنی بود که هر سال سالگردش را میگیریم سالهای اول در سالروز شهادتش مجلس یادبود میگرفتیم و در سالهای اخیر در روز تاسوعا و در منزل این کار را میکنیم تا عطر یاد شمس الدین همچنان در خانه ی ما
جاری باشد
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_آخر
🎙️به روایت سید کمال الدین غازی
گفتم حالا که خدا
سر مویی ذوق در قلم موی من گذاشته، من هم کاری
خاصه بکنم که همه را در تکاپو میدیدم. هرکس به نحوی دستی میرساند و کاری میکرد و عزت یعنی همین که به گرمای نفست همگان را در یکجا جمع کنی ،جمعی را بشورانی. حرکت و تکاپویی در دلها بیندازی ، شعله ای باشی که برافروزی یا حرارتی باشی که گروهی را پیرامون آن گرد کنی .خورشید وجود شمس دگرباره شوری در خاندان غازی در افکنده بود که آدم را پس هشت نه سال به یاد روزهای گرم جنگ میانداخت.
چه شوری، چه شکوهی! آن همگرایی و همدلی و آن شورو شوق روزهای جنگ را می گویم. اگر امروز روزگار وجود داشت, ما خیلی از مصائب و مشکلات را نداشتیم.
بحران جنگ مدیریت شد ،این مشکلات هم میتواند در پرتو آن جور همراهی چشمگیری حل شود.
باری چه فایده که نیست !بگذریم خلاصه این که آن وجود نازنین ،یعنی برادرزاده ی عزیز و گرامی که در زمان حیات همه ی خانواده را دور هم جمع میکرد و فضایی سرشار از مهر و دوستی پدید میآورد این زمان بعد از شهادتش نیز چنین کرده بود و تلاشها بعد از
مراسم مختلف بر روی چهلم شمس شهید متمرکز بود .من هم به لطف حق و به عنایت خود شمس الدین مشغول نقاشی چهره شدم تا در مراسم چله
رونمایی شود.
فرصت زیاد نبود. دست به کار شدم و شبانه روزی طراحی کردم تا این که کار به انجام رسید و شاید یک روز به مراسم مانده بود که تمام شد. تابلو بر سه پایه استوار بود کمی عقب رفتم و نگاهی اجمالی انداختم .به نظرم اندکی لغزش قلم مو در کار بود ،ولی هر چه می جستم کمتر می یافتم و روشنم نبود که این ایراد کجاست .خسته و کلافه شدم صندلی را گذاشتم و نشستم دستهایم قلاب به پشت سر بود شب هم تقریباً فراگیر شده بود بلکه ساعاتی از آن گذشته بود. فضای آتلیه هم آرام و ساکت بود. در پاییز سایه ی شب سنگین تر است و ورقه ی سرمای آن کوچه و خیابان را زودتر از وجود آدمها جارو میکند. این بود که خستگی چند ساعته ی کار و کلافگی ایراد ،چهره پلکهای مرا همان طور که روی صندلی قلاب دست نشسته بودم به هم آورد.
چشمهایم که گرم شد ،شمس الدین از در وارد شد احساس خواب و رؤیا نداشتم گویی که شمس در حیات است و آمده به عمویش سری بزند. نگاهی به تابلو انداخت و زبانی به تشکر چرخاند. همانطور که چشمش روی نقاشی چهره ی خودش دور میزد خطاب به من کرد که چی شده چرا ناراحتی؟ بعد انگشتش را روی قسمتی از تابلو گذاشت که مشکل داشت و گفت: بیا اینجای گردنش را درست کنی مشکل حل میشود. در همین حال قلاب دستهایم از هم باز شد و بیدار شدم با آن که چرت کوتاهی زده بودم نمی دانستم چه ساعتی از شبانه روز است فقط جای انگشت سید شمس الدین را به خاطر داشتم. با عنایت شهید ایراد کار پیدا شد. قلم مو را برداشتم و آخرین اصلاح را با اشک و اشاره ی او به انجام رساندم.
#قسمت_آخر
@Modafeaneharaam