✂️ سحر، با صدای ننه که میگفت: "عینی، پاشو سحری بخور"، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. با عجله، چند لقمه غذا خوردم و منتظر ماندم تا اذان بگویند و نماز بخوانم و بعد، از خانه بیرون بزنم. وقتی برای دستنماز به حیاط و کنار حوض رفتم، هوا سردتر از هر زمانی بود. آب حوض یخ زده بود و آقام برای اینکه بتوانیم برای شستن دستورو و مصرف روزانه، آب داشته باشیم، بهسختی و بدبختی، گوشهی یخ را شکانده بود. دستم را که زیر آب کردم تا وضو بگیرم، از سرمای زیاد آب، خواب از سرم پرید. با خودم فکر کردم این طایفه یزید به او که سحری که ندادهاند هیچ، حتما نمیگذارند نماز هم بخواند.
آقای بادیگارد| صفحه ۹۰| نویسنده: نفیسه زارعی
#برشهای_رمضانی
@Modafeaneharaam