#خاطرهایازهمسرشهید #محمدتقی_سالخورده : 🕊🌺
🌸محمد با اینکه خیلی سرش شلوغ بود ولی هیچ وقت در محبت برای ما کم نمیگذاشت، هر وقت نگاهش میکردم بهش افتخار میکردم ،گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم فقط بهش نگاه میکردم، انگار سالها ندیده بودمش، بعد همون لحظه بهش پیام میدادم و میگفتم بهت افتخار میکنم،به خودم میبالم که تو همسرم هستی.
چندماہ بعد از عقد من وآقامحمد رفتیم بازار برای خرید. . . من دوتا شال خریدم... یکیش شال سبز بود که چند بار هـم پوشیدم
اما یه روز محمد به من گفت: خانومی:اون شال سبزت رو میدیش به من؟
حس خوبے به من میده ،شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم ... گفتم:آره که میشه... گرفت و خودش هـم دوردوزش کرد وشد شال گردنش ،تو هـر ماموریتی که میرفت یا به سرش مے بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هـم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهـادت برام آوردن ...😔
#شهادت_اردیبهشت۹۵
@Modafeaneharaam