مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کاف
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_دوم
زوزه خمپاره به زمین چسبید این انفجار را فشرد و به دیوارهای کانال کوبید صدای کشداری در گوشها دوید و غبار غلیظ فضا را نخودی رنگ کرد. همه در کانال فرو رفتند .گرد و خاک بنشیند و نشیند بعضی ها نیم خیز شدند .مجید گوشش زینگ زینگ میکرد .غبار غلیظ سرفه اش انداخته بود .توجهی نداشت .
زیر چشمش میسوخت. همین سوزش متوجه اش کرد. یک لحظه بعد هرم ملایمی روی صورتش لغزید. ن
دست برد به طرفش. خون فج زد. گرد و خاک کاملاً نشسته بود و هاشم فهمید که مجید زخمی شده است.
حدود ۱۲ ساعت از شروع عملیات می گذشت و ساعت ۱۲ ظهر است .
مقر تیپ یک عراق را تصرف کردهایم و قصد داریم پس از پاکسازی در آن مستقر شدیم. سنگر محکمی است. بتنی و هلالی شکل و به اندازه چهار پله در زمین چال شده است. قطر گزاف از خاک رویش ریختهاند .گلوله توپ و خمپاره که بر آن فرود می آید از داخل به اندازه بارش تگرگ کویر صدا میکند. باورم این است.
_حاج آقا..
هاشم کسی را صدا میزند.
کف دستش را نگاه میکند فقط شیارها سرخ نشده اند خبری از باند و گاز نیست حتی امدادگری هم نمانده است عملیات کربلای ۵ رو به اتمام است یا لااقل از تب و تاب اولیه افتاده است. مجید که رگه خونی از پشت دستش شر کرده است مرتب می گوید :«مهم نیست هاشم چیزی نیست»
.رگهه های خون روی لباس از گلدوزی شده اند و رفته رفته سیاه میشود. به نظر میرسد خون زخم کمتر شده باشد اما مجید هنوز دستش را زیر چشمش می فشارد.
حاج آقا عمامه را روی سر جابجا می کند خودش نمی بیند لایه ای از خاک حجم سفید این دایره را در بر گرفته است طوری که رد انگشت هایش روی عمامه جا می ماند.
_بفرمایید آقای اعتمادی فرمایشی بود در خدمتم.
هاشم سر راست می کند .لبخند می زند و می خواهد چیزی بگوید حرفش را میخورد. مردد است حتی با انگشت نشانه اشاره هم می کند اما منصرف میشود انگشتش را پس می کشد .حاج آقا تازه متوجه میشود که مجید زخمی شده است.
_چرا باندی گازی چیزی نمی بندید؟!
هاشم میخندد
:«حاج آقا برای همین صداتون کردم.»
هنوز حرفش تمام نشده که حاج آقا عمامه را دو دستی تعارفش میکند.
هاشم جای زخم شده پارچه را از لای دندان هایش درآورد و دست هایش را به سرعت از هم باز کرد و اندازه یک متر جر خورد و برید گذاشت روی زخم و مجید با دست نگه داشت نم نمک خون بند آمد.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهل_یکم صدای موسیقی از د
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_دوم
زوزه خمپاره به زمین چسبید این انفجار را فشرد و به دیوارهای کانال کوبید صدای کشداری در گوشها دوید و غبار غلیظ فضا را نخودی رنگ کرد. همه در کانال فرو رفتند .گرد و خاک بنشیند و نشیند بعضی ها نیم خیز شدند .مجید گوشش زینگ زینگ میکرد .غبار غلیظ سرفه اش انداخته بود .توجهی نداشت .
زیر چشمش میسوخت. همین سوزش متوجه اش کرد. یک لحظه بعد هرم ملایمی روی صورتش لغزید. ن
دست برد به طرفش. خون فج زد. گرد و خاک کاملاً نشسته بود و هاشم فهمید که مجید زخمی شده است.
حدود ۱۲ ساعت از شروع عملیات می گذشت و ساعت ۱۲ ظهر است .
مقر تیپ یک عراق را تصرف کردهایم و قصد داریم پس از پاکسازی در آن مستقر شدیم. سنگر محکمی است. بتنی و هلالی شکل و به اندازه چهار پله در زمین چال شده است. قطر گزاف از خاک رویش ریختهاند .گلوله توپ و خمپاره که بر آن فرود می آید از داخل به اندازه بارش تگرگ کویر صدا میکند. باورم این است.
_حاج آقا..
هاشم کسی را صدا میزند.
کف دستش را نگاه میکند فقط شیارها سرخ نشده اند خبری از باند و گاز نیست حتی امدادگری هم نمانده است عملیات کربلای ۵ رو به اتمام است یا لااقل از تب و تاب اولیه افتاده است. مجید که رگه خونی از پشت دستش شر کرده است مرتب می گوید :«مهم نیست هاشم چیزی نیست»
.رگهه های خون روی لباس از گلدوزی شده اند و رفته رفته سیاه میشود. به نظر میرسد خون زخم کمتر شده باشد اما مجید هنوز دستش را زیر چشمش می فشارد.
حاج آقا عمامه را روی سر جابجا می کند خودش نمی بیند لایه ای از خاک حجم سفید این دایره را در بر گرفته است طوری که رد انگشت هایش روی عمامه جا می ماند.
_بفرمایید آقای اعتمادی فرمایشی بود در خدمتم.
هاشم سر راست می کند .لبخند می زند و می خواهد چیزی بگوید حرفش را میخورد. مردد است حتی با انگشت نشانه اشاره هم می کند اما منصرف میشود انگشتش را پس می کشد .حاج آقا تازه متوجه میشود که مجید زخمی شده است.
_چرا باندی گازی چیزی نمی بندید؟!
هاشم میخندد
:«حاج آقا برای همین صداتون کردم.»
هنوز حرفش تمام نشده که حاج آقا عمامه را دو دستی تعارفش میکند.
هاشم جای زخم شده پارچه را از لای دندان هایش درآورد و دست هایش را به سرعت از هم باز کرد و اندازه یک متر جر خورد و برید گذاشت روی زخم و مجید با دست نگه داشت نم نمک خون بند آمد.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_دوم
یکیشان خندید و گفت برو خیالت راحت
به سمت شیار دویدم و از شیب تند تپه سرازیر شدم. در میانه ی راه یکی از تانکهای دشمن روبه رویم سبز شد برگشتم تا جایی مخفی شوم اما قبل از این که بتوانم خودم را مخفی کنم هدف تیربار قرار گرفتم .گلوله های تیربار به کمرم خوردند و مرا به زمین کوبیدند. دردی شدید در تمام بدنم پیچید. نفسم بالا نمی.آمد زیر بغلم خیس شده بود و داغ .دست زدم خیس شد .خون بود .خودم را کشان کشان پشت صخره ای پنهان کردم .صدای حرکت تانک را میشنیدم کمی که گذشت فهمیدم میتوانم دست و پایم را
تکان بدهم .به زحمت از جا بلند شدم و افتان و خیزان به سمت ربوط دویدم .
_الله اکبر!
صدای دست بالا بود. لحظه ای بعد تانک آتش گرفته بود و رزمندگان تکبیر می.گفتند .دست بالا تانک را هدف قرار داه .بود بچه ها روحیه گرفتند و به سمت نیروهای دشمن یورش بردند دست بالا مرا دید و به سمتم دوید.
_زخمی شدی؟
سر تکان دادم .پیراهنم خیس و سرخ شده بود .دست بالا مرا عقب کشید و
گفت :چطوری خودت رو رسوندی؟
_خودم هم نمیدونم
_بذار به امدادگرا بگم ببرنت
_نه باید به فرمانده گزارش بدم
گوشی بیسیم را در دست گرفتم تا موقعیت منطقه را به برادر نبی رودکی
فرماندهی تیپ امام سجاد (ع) گزارش بدهم. بیسیم از کار افتاده بود.
_چرا این صداش در نمیآد؟
غلامعلی نگاهی به بیسیم انداخت خندید و گفت: «سبحان الله.»
_چی شده؟
-بیسیم آبکش شده .باید بگم امدادگرا این بیچاره رو ببرن عقب.هر چی گلوله بوده خورده به بیسیم حضرت عالی.
.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_دوم
گفتم:
_اگر اجازه بدهید میخواهم اسلحه را تمیز... با خوشرویی گفت:
- بفرمایید بفرمایید!
شروع به تمیز کردن اسلحه کردم. ابتدا با تکه پارچه و گازوئیل گل و لای را از ظاهر اسلحه گرفتم. پیرمرد همان طور که سرگرم بود گفت:
_راسی تو نبودی که پشت خاکریز تیراندازی کردی تا آن قشقرق و دردسر به پا شود؟!
- بله خودم بودم
از بچه های فضول و پرجنب و جوش خوشم میاد . بچه ی خودم هم ماشاءالله خیلی فضوله...
در پوش اسلحه را باز کردم .گلنگدن را که کشیدم فشنگی از لول بیرون پرید. پیرمرد متوجه نشد فشنگ را کنار پایم گذاشتم و اسلحه را با حوصله تمیز کردم.
پیرمرد سخت سرگرم بود. دستهایش به خشک کردن تفنگ مشغول و افکار و روحش جای دیگری بود .با لب موزیک میزد.
قطعه های اسلحه را سوار کردم. با خود گفتم با پیرمرد شوخی بکنم. فشنگ را داخل لوله گذاشتم خلاصی ماشه را گرفتم. با صدای تیر پیرمرد مثل فنر از جای کنده شد اسلحه از دستش افتاده بود. وقتی صدای خنده ام
،درآمد از کوره در رفت و بد و بیراه گفت .
گفتم:
_خودت گفتی از بچه های فضول...
آخه نزدیک بود بزنی بکشی منو ،دفعه آخرت باشه با اسلحه شوخی میکنی.
- چشم آقا جون! چشم!
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam