💢 شهیدی که #وصیت کرد مانند حضرت زهرا(س) سنگ قبر نداشته باشد👇👇
دوست دارم اگر شهید شدم؛پیکری نداشته باشم،
از #ادب به دور است که در محضر سیدالشهدا(ع)،
با تنی #سالم و کفن پوش محشور شوم و
اگر پیکرم برگشت، دوست دارم #سنگ_قبری برایم نگذارند
برایم #سخت است که سنگ مزار داشته باشم
و #حضرت_زهرا سلام الله علیها بی نشان باشند!
#شهید_مرتضی_عبداللهی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#مزار_خاکی😔
شادی روحشون صلوات🌹🍃
مدافعان حرم 🇮🇷
داستان پسرک فلافل فروش🌹 #قسمت_چهلودوم #انسان_الهي شيخ محمد صبيحاوي و... من همه گونه انسان ديدهام.
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_چهلوسوم
#درخطمقدم
محمدرضا ناجي
از مؤسسهي اسالم اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون
آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر
را ميديديم.
بعد از مدتي بحران داعش👹 پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل ميديدم. من در
جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم.
يک روز ميخواستم به منطقهي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار
داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.
او خيلي آماده و خوشحال بود.☺️ انگار گمشدهاش را پيدا کرده. در آنجا
روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم👌✌️. من هم از او
عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهي شهر شيعهنشين بلد شديم. اين شهر محاصره شده
بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهاي داعش 👹 بود. هر کسي نميتوانست
به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار
آمده بود، اما يک ساله در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف
را آنجا از هادي گرفتيم.
همانجا ديدم که هادي پيشانيبندهاي زيباي يا زهرا را بين رزمندگان
پخش ميکند.🌹
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر
حال بود.☺️😁
ميگفت: جبههي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچهها مثل
بسيجيهاي خود ما هستند.🌹
هادي مدتي در منطقهي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروي
و حملهي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار
گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي
بود.
يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که
پرچم داعش👹 بالاي آن نصب شده😬. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک
ميشود تا او را بزنند.
در ثاني شما تجربهي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام
ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا
داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقهي سامرا شده و به
زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقهي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطرهي
داعش 👹 بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً
ميترسيديم.😨😰
هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزي نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد
بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.🍃
ما از طريق شبکههاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با ۴
هادي صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک
قدمي شهادت بودم...
او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...💣
چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقهي
مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادي
تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!🕊🕊🕊🕊
من هم گفتم اين هفته پيش شما ميآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.😭😭😭
داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
مهدی جان...🍃
ببین گناه، دلم را زپا درآورده
برای این دل درمانده ام شفا بنویس
درون دفتر خود از میان منصبها
همیشه روبروی نام من گدا بنویس
بیا برای من و "اربعین" امسالم
اگرکه زحمتتان نیست "کربلا" بنویس...😔
#آفرین_آفرین_آفرین...
🍃| شهید مهدی عــزیزی :خوابشرا دیدہبودند و از مهدی پرســیدہ بودند: راستش را بـگو شب اولقبر که نکیر و منکر آمدند چطور شد در جواب گفته بود: تا زخمهایم را دیدند گفتند آفرین
#دیدارامامزمان
خاطره از یکی از همرزمان شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی❣
شبی که عملیات داشتیم حمید آقا رو بعد از آسیب دیدگی داشتیم میاوردیم عقب...داخل نفر بر بودیم شدت خونریزی بسیار زیاد بود😔😔😔😔
اما حمید جان حتی تو اون لحظات مراقب رفتارش بود و مدام به ما میگفت ببخشید خونم روی شما میریزه!!!!😓
مدام ذکر با حسین و یا زهرا میگفت🌹🌹🌹🌹
چشماش بسته بود یکی از دوستان صداش زد که حمید جان من رو میشناسی حمید آقا گفتن بله مگه میشه دوستم رو نشناسم!؟
بعد دوباره چشماش رو بست و ذکر گفت دوباره چشماش رو باز کرد در حالی که دستش روی پیشانیش بود بالای سرش رو نگاه کرد و گفت یا ابا صالح المهدی و لبخند زد🙂 و چشماش رو بست و دیگه نفس نکشید😭من حس کردم یه نوری از بدنش خارج شد😭شروع کردم به گریه و داد زدن و صداش میزدم....ولی دیگه جواب نمیداد😭یکی از همرزم ها اومد و دلداریم داد و گفت بخدا حمید جان عالی پر کشید🕊 بخدا معلوم بود امام زمان عج رو دید و رفت🌹🌹🌹