★∞غزاݪ اݦاݥ ڔضا∞★:
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
سلام حضرت آفتاب ، مهدی جان...صبحت بخیر آقا جان🌹❤️
بی روی ماهتان ، زندگی به بازیچه ای کودکانه می ماند ... تکراری و ملال انگیز ...
ایمان به طلوع روشن شماست که امیدمان می دهد ، جانمان می بخشد و پویایمان می کند ...
روزی به همین زودی ، به همین نزدیکی ...🌹
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب س
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
به خاک افتادند ...
اما
خاک ندادند ...
ای رها گردیدگان آن سوی هستی ، قصه چیست ؟؟؟
ای شهدا گاهی نگاهی ...
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزار شهید مدافع حرم، شهید محمدحسین محمدخانی 📿🕊
🌷 تهران، بهشت زهرا، قطعه ۵۳ 🌷
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
〈استادپناهیان🔐🌿〉
-بروگریهکُن ؛
التماسِخداکُن ؛
بگونمیتونمازموقعیتِگناهفرارکُنم
اونقداینخُداکریمه،
کهموقعیتِگناهوفراریمیده،
توفَقطمیونِگریههاتبگو؛
-دیگهناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناهنکنمآاا، زورمنمیرسه!
#معجزهمیکنهبرات😌🖐🏼
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
خوشآحالِآنهایۍ؛
کھطعمچاےهاےموکبت
راچشیـدھاند...
ومےچشݩـد(:
-حُـسین♥️
#جاماندهـ 🍂
#چاےِعراقے ✨
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
محمدحسین محمدخانی🍀
معروفـــــ به 🍁حاج عمـــار🍁
یكی از هزاران نفری است كه زندگی و
دلبستگی هایش را رها كرد و به جنگ با
تروریست های تكفیری رفت و در این راه جانش را فدا كرد🌾
سرلشكر «قاسم سلیمانی» درباره حاج عمار گفته است:
«او من را یاد شهید همت می انداخت. او همت من بود.»
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_هفدهم
دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردهام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمیآمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچهها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشتههایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه میگفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش .
ادامه دارد...