8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دوگانه جنگ و صلح . . .
چه دوگانه های غلطی که بارها انسان را در طول تاریخ فریب داده . . .
#فرو_الی_الحسین
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
🆔️@Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل دوازدهم _ قسمت دوم 🟣 حر؛ وقتی مأمور دیروز، مدافع امروز میشود جنگ آغاز شد، و اسبها به صف شد
📍 فصل دوازدهم _ قسمت سوم
🟠 از منطق بریر تا ایثار وهب
بریر، پیرمردی بود عارف، اهل استدلال.
او به میدان آمد، نه با نیزه…
بلکه با کلام.
📌 ایستاد و با آیه و حکمت،
حریفش را به مباهله و گفتوگو فراخواند.
با منطق، بر او غلبه کرد.
اما نتیجه چه بود؟
شمشیر.
🔻 وقتی دشمن دید که نور عقل هم کارگر افتاده،
دستور داد خاموشش کنند.
و بریر، شهید شد…
نه فقط در میدان نبرد،
بلکه در میدان گفتوگو.
📌 هنوز شعله خاموش نشده بود
که نوری دیگر برخاست: وهب.
جوانی تازهمسلمان،
بیسابقه در جهاد،
اما با قلبی عاشق.
مادرش گفت:
«جز با شهادت تو، روسفید نمیشوم…»
و همسرش گفت:
«نرو، من طاقت ندارم…»
🔻 وهب رفت.
و همسرش، دلش لرزید،
او هم شمشیر کشید،
آمد به میدان، ایستاد کنار شوهرش…
📌 وهب، با دستان بریده،
او را به عقب برگرداند،
و امام، او را در آغوش گرفت و گفت:
«خدا از تو راضیست… برگرد.»
❗️کربلا فقط جایی برای شمشیر زدن نبود،
جایی بود که خانوادهها با هم، پای یک حقیقت ایستادند.
❓و ما امروز…
در میدان جهاد روایت،
در جنگ نرم ،
آیا خانوادهایم یا تنها؟
با هم میجنگیم،
یا یکی میداندار است و بقیه بازدارنده؟
وقتی دشمن، منطق و وفاداری را با شمشیر میزند،
ما هنوز کنار هم ایستادهایم؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
📍 فصل سیزدهم _ قسمت اول
🟠 آخرین نگاه، آخرین وصیت: حسین
در دل میدان، مسلم بن عوسجه میجنگید،
نه برای کشتن،
بلکه برای خریدن فرصت؛
شاید دلهایی هنوز قابل هدایت باشد.
📌 زخمی شد.
زمین افتاد.
و امام با حبیب بر بالینش آمدند.
🔻 امام اشک ریخت…
و حبیب خم شد تا آخرین وصیت دوستش را بشنود.
و مسلم گفت:
«اوصیک بهذا…»
با چشمان نیمهباز، اشاره کرد به امام حسین.
نه به زن و فرزند، نه به وصیتنامهای پر از دنیازدگی…
فقط گفت:
«مراقب حسین باش…»
❗️در لحظه مرگ،
همه چیز کنار میرود.
و آدم، آنچه را که واقعاً دوست دارد، نگه میدارد.
و مسلم، فقط حسین را نگه داشت…
❓و ما امروز…
اگر لحظه مرگمان فرا برسد،
چقدر ولیّ خدا، در مرکز دغدغه ماست؟
به چه وصیت میکنیم؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
831.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غزه امروز عیان ترین سنگ محک انسان است، در کدام جبهه ایم؟ خدا یا شیطان؟
#روایت_انسان
#غزه
🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل سیزدهم _ قسمت اول 🟠 آخرین نگاه، آخرین وصیت: حسین در دل میدان، مسلم بن عوسجه میجنگید، نه برا
📍 فصل سیزدهم _ قسمت دوم
🟣 رأفت مولا، اصرار بنده… و عطری که ماندگار شد
جون، غلام سیاهپوست خاندان نبوت بود.
سالها در خانه علی و حسن،
و حالا در کنار حسین…
📌 روز عاشورا،
وقتی دید اصحاب یکییکی شهید میشوند،
آمد تا اجازه میدان بگیرد.
اما امام حسین با نگاهی پدرانه فرمود:
«تو در زمان رفاه، خدمت ما کردی…
نمیخواهم در سختی جنگ، کشته شوی.»
🔻 این، نه تحقیر بود،
نه ردّ مقام.
بلکه رأفتی بود از سوی مولا،
برای حفظ عزت خادمی وفادار.
📌 اما جون آرام نگرفت.
با اشک گفت:
«در نعمتها با شما بودم…
حالا که نوبت بلا رسیده،
میخواهی مرا کنار بگذاری؟»
🔻 این جمله،
امام را متاثر کرد .
اذن داد.
و با دعایی عجیب بدرقهاش کرد:
«خدایا، چهرهاش را سفید کن…
بویش را خوش گردان…
و با نیکان محشورش کن…»
📌 بعدها نوشتند:
بدن جون در میدان کربلا،
خونآلود بود…
اما بوی خوشی از او بلند بود
که دشمن را هم حیرتزده کرد.
❗️اینجا، نه رنگ مهم بود،
نه سابقه.
فقط دلِ عاشق، و زبان وفادار.
❓و ما امروز…
نسبت خادمیمان را با ولی حق چگونه تعریف میکنیم؟
بندهای برای زمان صلح،
یا جان فدایی در همه ی سختیها؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
✨ اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْكَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُكَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا...
🌿 الغوثِ جهان را پسر فاطمه دریاب...
#خط_خیبر
#حسینیه_مبنا
#غزه
🆔️ @Revayate_ensan_home
« حســـینیه مبنــــا » ✨
توسل جمعی برای مردم مظلوم غزه
🕰 امشب، ساعت ۲۱
📖 همراه با قرائت دعای توسل
👤 سخنرانی حجت الاسلام دعاوی(پژوهشگر روایت انسان)
🤲 و استغاثه دسته جمعی برای پیروزی جبهه حق.
📌 آدرس مجازی برپا شدن خیمه حسینیه:
🔗 https://skyroom.online/ch/mrarasteh/hosseiniehmabna
#خط_خیبر
#غزه
#حسینیه_مبنا
🆔️ @Revayate_ensan_home
📍 فصل چهاردهم _ قسمت اول
🟠 قاسم، نوجوان نستوه کربلا
از خیمه بیرون آمد…
با صورتی که از ماه روشنتر بود.
قاسم بن حسن، یادگار کریم اهلبیت،
با دلی بزرگتر از قامتش،
به میدان رفت.
📌 جنگی کرد شجاعانه.
اما ناگاه، شمشیری سرش را شکافت.
و با صدای بلندی فریاد زد:
«یا عماه!»
🔻 امام، همانجا چون باز شکاری بر میدان فرود آمد.
از خشم، مثل شیر غرید،
و قاتل قاسم را با شمشیری کوبنده، از آرنج جدا کرد.
اما دیگر دیر شده بود…
📌 وقتی غبار میدان نشست،
حسین را دیدند که بر بالین قاسم نشسته…
و جوان، پاهای کوچکش را روی خاک میکشید از درد.
امام گفت:
«سخت است برای عمویت،
که صدایش بزنی، اما نرسد…
صدایت را بشنود،
اما نتواند نجاتت دهد…»
❗️قاسم، با پارههای تنش،
در آغوش عمویش آرام گرفت…
و امام، او را به خیمه شهیدان برد،
در حالی که صدای هقهق زینب از خیمه بلند بود.
❓و ما امروز…
نوجوانمان را قاسم گونه پرورش میدهیم؟
نوجوان ما چقدر پا در رکاب ولی خداست؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل چهاردهم _ قسمت اول 🟠 قاسم، نوجوان نستوه کربلا از خیمه بیرون آمد… با صورتی که از ماه روشنتر
📍 فصل چهاردهم _ قسمت دوم
🟣 وقتی خون علیاصغر، آسمان را شرمنده کرد…
علیاصغر را آورد…
نه با شمشیر،
بلکه با زبان منطق.
📌 گفت:
«اگر با من دشمنی دارید،
این نوزاد چه گناهی دارد؟
جرعهای آب به او بدهید…»
🔻 اما پاسخشان، تیر سهشعبه بود.
وسط سخن امام،
حرمله لعین،
تیر را به گلوی نوزاد پرتاب کرد.
📌 گلو شکافت.
سر از تن جدا شد.
و امام، در سکوتی سنگین،
خون را با کف دستانش گرفت…
نگاه به آسمان کرد:
«خدایا، تو که میبینی… از تو راضیام…»
و خون را به آسمان پاشید.
❗️هیچ قطرهای به زمین نرسید…
زمین هم تاب نیاورد
این مظلومیت را.
🔻 صدای گریه نوزاد هم نیامد…
نه اشکی، نه لرزشی…
فقط لبهایی که آرام باز و بسته میشدند.
انگار میگفت:
«پدر! تو برو… من حجت شدم.»
❓و ما امروز…
حواسمان به کربلای غزه هست؟
به شیرخواره های گرسنه و تشنه اش؟
یا علی اصغرهای زمانه مان را میبینیم اما
مشغول زندگی روزمره مان هستیم؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل چهاردهم _ قسمت دوم 🟣 وقتی خون علیاصغر، آسمان را شرمنده کرد… علیاصغر را آورد… نه با شمشیر،
📍 فصل چهاردهم _ قسمت سوم
🟠 عباس که افتاد، قامت حسین شکست…
وقتی حسین تشنگی خیمهها را دید،
امیدی هنوز زنده بود:
عباس…
📌 ماه بنیهاشم،
با مشک بر دوش،
به فرات زد.
آب را دید،
اما ننوشید.
🔻 مشک را پر کرد،
اما دشمن راه را بست.
دست راستش را زدند…
مشک را به دست چپ سپرد.
آن را هم بریدند…
مشک را با دندان گرفت.
📌 تیر به مشک خورد…
آب، روی خاک ریخت…
و عباس،
با قلبی شکسته صدا زد:
«یا اخا! أدرک اخاک…»
🔻 امام رسید.
برادرش را در آغوش گرفت.
و با صدایی بغضآلود گفت:
«الآن انکسر ظهری…
اکنون پشتم شکست…»
📌 دیگر نه مشک بود،
نه امید به آب…
فقط تَرَک افتاده بود در دل حسین.
❓و ما امروز…
خیمهها هنوز در آتشاند…
کودکان هنوز لبتشنهاند…
اینبار نه در کربلا،
بلکه در غزه.
آیا ما عباسِ امروزیم
یا ایستادهایم کنار شط سیاست،
و فقط تماشاگریم؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home