eitaa logo
🏡 خانه اهالی روایت انسان
25.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
377 ویدیو
31 فایل
🏡خانه اهالی روایت انسان روایتی بدون سانسور از هویت تاریخی انسان!✨ جایی برای تجربه‌ی ناب زندگی مؤمنانه... ادمین پاسخگو @revayate_ensan ⚠️تبلیغ و تبادل انجام نمی‌شود. هماهنگی برای دعوت‌ها و جلسات حضوری : @nakhaei_davat
مشاهده در ایتا
دانلود
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل دوازدهم _ قسمت دوم 🟣 حر؛ وقتی مأمور دیروز، مدافع امروز می‌شود جنگ آغاز شد، و اسب‌ها به صف شد
📍 فصل دوازدهم _ قسمت سوم 🟠 از منطق بریر تا ایثار وهب بریر، پیرمردی بود عارف، اهل استدلال. او به میدان آمد، نه با نیزه… بلکه با کلام. 📌 ایستاد و با آیه و حکمت، حریفش را به مباهله و گفت‌وگو فراخواند. با منطق، بر او غلبه کرد. اما نتیجه چه بود؟ شمشیر. 🔻 وقتی دشمن دید که نور عقل هم کارگر افتاده، دستور داد خاموشش کنند. و بریر، شهید شد… نه فقط در میدان نبرد، بلکه در میدان گفت‌وگو. 📌 هنوز شعله خاموش نشده بود که نوری دیگر برخاست: وهب. جوانی تازه‌مسلمان، بی‌سابقه در جهاد، اما با قلبی عاشق. مادرش گفت: «جز با شهادت تو، روسفید نمی‌شوم…» و همسرش گفت: «نرو، من طاقت ندارم…» 🔻 وهب رفت. و همسرش، دلش لرزید، او هم شمشیر کشید، آمد به میدان، ایستاد کنار شوهرش… 📌 وهب، با دستان بریده، او را به عقب برگرداند، و امام، او را در آغوش گرفت و گفت: «خدا از تو راضی‌ست… برگرد.» ❗️کربلا فقط جایی برای شمشیر زدن نبود، جایی بود که خانواده‌ها با هم، پای یک حقیقت ایستادند. ❓و ما امروز… در میدان جهاد روایت، در جنگ نرم ، آیا خانواده‌ایم یا تنها؟ با هم می‌جنگیم، یا یکی میدان‌دار است و بقیه بازدارنده؟ وقتی دشمن، منطق و وفاداری را با شمشیر می‌زند، ما هنوز کنار هم ایستاده‌ایم؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
📍 فصل سیزدهم _ قسمت اول 🟠 آخرین نگاه، آخرین وصیت: حسین در دل میدان، مسلم بن عوسجه می‌جنگید، نه برای کشتن، بلکه برای خریدن فرصت؛ شاید دل‌هایی هنوز قابل هدایت باشد. 📌 زخمی شد. زمین افتاد. و امام با حبیب بر بالینش آمدند. 🔻 امام اشک ریخت… و حبیب خم شد تا آخرین وصیت دوستش را بشنود. و مسلم گفت: «اوصیک بهذا…» با چشمان نیمه‌باز، اشاره کرد به امام حسین. نه به زن و فرزند، نه به وصیت‌نامه‌ای پر از دنیازدگی… فقط گفت: «مراقب حسین باش…» ❗️در لحظه مرگ، همه چیز کنار می‌رود. و آدم، آن‌چه را که واقعاً دوست دارد، نگه می‌دارد. و مسلم، فقط حسین را نگه داشت… ❓و ما امروز… اگر لحظه مرگ‌مان فرا برسد، چقدر ولیّ خدا، در مرکز دغدغه‌ ماست؟ به چه وصیت میکنیم؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
831.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غزه امروز عیان ترین سنگ محک انسان است، در کدام جبهه ایم؟ خدا یا شیطان؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل سیزدهم _ قسمت اول 🟠 آخرین نگاه، آخرین وصیت: حسین در دل میدان، مسلم بن عوسجه می‌جنگید، نه برا
📍 فصل سیزدهم _ قسمت دوم 🟣 رأفت مولا، اصرار بنده… و عطری که ماندگار شد جون، غلام سیاه‌پوست خاندان نبوت بود. سال‌ها در خانه علی و حسن، و حالا در کنار حسین… 📌 روز عاشورا، وقتی دید اصحاب یکی‌یکی شهید می‌شوند، آمد تا اجازه میدان بگیرد. اما امام حسین با نگاهی پدرانه فرمود: «تو در زمان رفاه، خدمت ما کردی… نمی‌خواهم در سختی جنگ، کشته شوی.» 🔻 این، نه تحقیر بود، نه ردّ مقام. بلکه رأفتی بود از سوی مولا، برای حفظ عزت خادمی وفادار. 📌 اما جون آرام نگرفت. با اشک گفت: «در نعمت‌ها با شما بودم… حالا که نوبت بلا رسیده، می‌خواهی مرا کنار بگذاری؟» 🔻 این جمله، امام را متاثر کرد . اذن داد. و با دعایی عجیب بدرقه‌اش کرد: «خدایا، چهره‌اش را سفید کن… بویش را خوش گردان… و با نیکان محشورش کن…» 📌 بعدها نوشتند: بدن جون در میدان کربلا، خون‌آلود بود… اما بوی خوشی از او بلند بود که دشمن را هم حیرت‌زده کرد. ❗️اینجا، نه رنگ مهم بود، نه سابقه. فقط دلِ عاشق، و زبان وفادار. ❓و ما امروز… نسبت خادمی‌‌مان را با ولی حق چگونه تعریف میکنیم؟ بنده‌ای برای زمان صلح، یا جان فدایی در همه ی سختیها؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْكَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُكَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا... 🌿 الغوثِ جهان را پسر فاطمه دریاب... 🆔️ @Revayate_ensan_home
« حســـینیه مبنــــا » ✨ توسل جمعی برای مردم مظلوم غزه 🕰 امشب، ساعت ۲۱ 📖 همراه با قرائت دعای توسل 👤 سخنرانی حجت الاسلام دعاوی(پژوهشگر روایت انسان) 🤲 و استغاثه دسته جمعی برای پیروزی جبهه حق. 📌 آدرس مجازی برپا شدن خیمه حسینیه: 🔗 https://skyroom.online/ch/mrarasteh/hosseiniehmabna 🆔️ @Revayate_ensan_home
📍 فصل چهاردهم _ قسمت اول 🟠 قاسم، نوجوان نستوه کربلا از خیمه بیرون آمد… با صورتی که از ماه روشن‌تر بود. قاسم بن حسن، یادگار کریم اهل‌بیت، با دلی بزرگ‌تر از قامتش، به میدان رفت. 📌 جنگی کرد شجاعانه. اما ناگاه، شمشیری سرش را شکافت. و با صدای بلندی فریاد زد: «یا عماه!» 🔻 امام، همان‌جا چون باز شکاری بر میدان فرود آمد. از خشم، مثل شیر غرید، و قاتل قاسم را با شمشیری کوبنده، از آرنج جدا کرد. اما دیگر دیر شده بود… 📌 وقتی غبار میدان نشست، حسین را دیدند که بر بالین قاسم نشسته… و جوان، پاهای کوچکش را روی خاک می‌کشید از درد. امام گفت: «سخت است برای عمویت، که صدایش بزنی، اما نرسد… صدایت را بشنود، اما نتواند نجاتت دهد…» ❗️قاسم، با پاره‌های تنش، در آغوش عمویش آرام گرفت… و امام، او را به خیمه شهیدان برد، در حالی که صدای هق‌هق زینب از خیمه بلند بود. ❓و ما امروز… نوجوانمان را قاسم گونه پرورش می‌دهیم؟ نوجوان ما چقدر پا در رکاب ولی خداست؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل چهاردهم _ قسمت اول 🟠 قاسم، نوجوان نستوه کربلا از خیمه بیرون آمد… با صورتی که از ماه روشن‌تر
📍 فصل چهاردهم _ قسمت دوم 🟣 وقتی خون علی‌اصغر، آسمان را شرمنده کرد… علی‌اصغر را آورد… نه با شمشیر، بلکه با زبان منطق. 📌 گفت: «اگر با من دشمنی دارید، این نوزاد چه گناهی دارد؟ جرعه‌ای آب به او بدهید…» 🔻 اما پاسخ‌شان، تیر سه‌شعبه بود. وسط سخن امام، حرمله لعین، تیر را به گلوی نوزاد پرتاب کرد. 📌 گلو شکافت. سر از تن جدا شد. و امام، در سکوتی سنگین، خون را با کف دستانش گرفت… نگاه به آسمان کرد: «خدایا، تو که می‌بینی… از تو راضی‌ام…» و خون را به آسمان پاشید. ❗️هیچ قطره‌ای به زمین نرسید… زمین هم تاب نیاورد این مظلومیت را. 🔻 صدای گریه نوزاد هم نیامد… نه اشکی، نه لرزشی… فقط لب‌هایی که آرام باز و بسته می‌شدند. انگار می‌گفت: «پدر! تو برو… من حجت شدم.» ❓و ما امروز… حواسمان به کربلای غزه هست؟ به شیرخواره های گرسنه و تشنه اش؟ یا علی اصغرهای زمانه مان را میبینیم اما مشغول زندگی روزمره مان هستیم؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل چهاردهم _ قسمت دوم 🟣 وقتی خون علی‌اصغر، آسمان را شرمنده کرد… علی‌اصغر را آورد… نه با شمشیر،
📍 فصل چهاردهم _ قسمت سوم 🟠 عباس که افتاد، قامت حسین شکست… وقتی حسین تشنگی خیمه‌ها را دید، امیدی هنوز زنده بود: عباس… 📌 ماه بنی‌هاشم، با مشک بر دوش، به فرات زد. آب را دید، اما ننوشید. 🔻 مشک را پر کرد، اما دشمن راه را بست. دست راستش را زدند… مشک را به دست چپ سپرد. آن را هم بریدند… مشک را با دندان گرفت. 📌 تیر به مشک خورد… آب، روی خاک ریخت… و عباس، با قلبی شکسته صدا زد: «یا اخا! أدرک اخاک…» 🔻 امام رسید. برادرش را در آغوش گرفت. و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الآن انکسر ظهری… اکنون پشتم شکست…» 📌 دیگر نه مشک بود، نه امید به آب… فقط تَرَک افتاده بود در دل حسین. ❓و ما امروز… خیمه‌ها هنوز در آتش‌اند… کودکان هنوز لب‌تشنه‌اند… این‌بار نه در کربلا، بلکه در غزه. آیا ما عباسِ امروزیم یا ایستاده‌ایم کنار شط سیاست، و فقط تماشاگریم؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل چهاردهم _ قسمت سوم 🟠 عباس که افتاد، قامت حسین شکست… وقتی حسین تشنگی خیمه‌ها را دید، امیدی هن
📍 فصل چهاردهم _ قسمت چهارم 🟣 قتلگاه… وقتی زمین و زمان گریست امام مانده بود… تنها، بی‌یار، بی‌سایه‌بان… 📌 به میدان رفت، نه برای جنگ، برای پایان. دشمن حلقه زد. باران تیر آمد، سنگ و نیزه هم رسید. 🔻 تیر سه‌شعبه، به سینه‌اش نشست. خم شد… از اسب افتاد. 📌 عبدالله بن حسن، نوجوانی نحیف، از خیمه دوید، خود را سپر عمویش کرد… شمشیر آمد، دستش جدا شد، کنار عمویش جان داد. 🔻 دشمن، ریختند… نه یکی، نه ده نفر… بلکه جماعتی، با نیزه، شمشیر، سنگ… «قتل صبر» یعنی این. 📌 و آن سو… زینب، بر تل ایستاده، با چشمانی که خون می‌گریست، تماشا می‌کرد… ❗️و اینجا… نه فقط امام، که انسانیت، ذبح شد.و ما امروز… فقط برای حسین(ع) اشک میریزیم یا در برابر یزید زمانمان قیام میکنیم؟ در برابر کربلای امروز، غزه کجا ایستاده ایم؟ پایان. 🆔️ @Revayate_ensan_home