❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌺خورشید☀️ من ٺویے وبے حضورٺو
#صبحم بخیر نمےشود
🌺اے #آفٺاب من
گر چهره رابرون نڪنے
از #نقاب خود
🌺صبحے⛅️ دمیده نگردد
بہ #خواب من
🔸تعجیل در ظهور #صلوات🔸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دستم نميرسد بہ #بلنداے چيدنت
بايد بسنده کرد بہ روياے💭 ديدنت
من #جَلدِبام خانہ ی خود ماندهام وتو
هفت آسمان كم است براے پریدنت🕊
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🕊🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌺﷽🌺🍃
نــــشسته بـــــاز
#خیـــــــــالت
کنـار من امّا
دلم برای خودت وخنده هایت تنگ میشود چه کنم؟❤️😔
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی🕊❤️
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔰دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه میگفت نرگس ها چشم شده بودند و او را به دقت مینگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های دخترک را به ذهن💬 میسپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد
🔰صدای دخترک بلند نبود اما به گوش #آسمان رسید که از انتظارش گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از #کربلا تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه صبرش لبریز از انتظار شده😔
🔰آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس اشک ریخت و شکست و دخترک همچنان از انتظار سخن میگفت از بابا #مهدی
🔰قلم نیز بغض کرد، از حسرت نهال* و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمیکرد😓
🔰رزمآورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با #لبیکی ره آسمان میپیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما تکراری نه
🔰انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به #شهادت ختم میشود، عقیده ای که #سوریه را خط مقدم انقلاب و ایران🇮🇷 بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد
🔰دل را صیقل دهیم تا آیینه عشق شود و منعکسکننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به نور است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣
#شهادتت_مبارک
*نهال: اسم دختر شهید♡
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مهدی_قاضی_خانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🚨بیانیهی دختر شهید #قاسم_سلیمانی درباره ردیف بودجه اختصاص یافته سال ۱۴۰۰ برای بنیاد فرهنگی شهید سلیمانی
🔰ردیف بودجه بنیاد مکتب حاجقاسم را به حل مشکلات مردم و ترویج مکتب آن شهید اختصاص دهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🚨بیانیهی دختر شهید #قاسم_سلیمانی درباره ردیف بودجه اختصاص یافته سال ۱۴۰۰ برای بنیاد فرهنگی شهید سلی
اين خانواده از فرد هتاك به تصوير حاج #قاسم_سليمانی ميگذرند
بودجه اى كه به #بنیاد_قاسم_سلیمانی اختصاص داده بود رو به حل مشكلات مردم اختصاص دادند.
اين همون #مكتب_قاسم_سليمانى است👌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم صداے گریہ ے 😭👶هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
9⃣3⃣ #قسمت_سی_ونهم
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:😌
_پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ!
نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط.
_مامان منم میرم!😊
🌳⛲️🌳⛲️🌳⛲️
پارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:
_شهریار هلم میدے؟☺️
شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:
_عزیزم اینجا خوب نیست!😍
عاطفہ با ناز گفت:
_ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!😌
بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:
_بیا دیگہ چرا وایسادے؟😍
بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:
_تو تاب بازے ڪن زن داداش!
براش دست تڪون دادم😊👋
و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ🌳 خیرہ شدم!
شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!😇 وگرنہ مگہ مے شد شهریاروعاطفہ آروم باشن؟!😊
امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!😊👶باهاش حرف میزد و هستے مے خندید!
دلم گرفت، 😒 نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم!
امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!👀
نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!😕 هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_میخوام بدوام مراقبش هستے؟
خواستم بگم راضے نیستم😐
از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_بیا بیینم جیگرخانم!😊
امین هستے رو داد تو بغلم،
محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!😟
چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست!
_از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!😏
همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!😔
ڪنجڪاو شدم،
اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!🙁
تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم!
وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:
_اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!😒
سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:
_هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!😔
قلبم وحشیانہ 💓مے طپید مثل سہ سال پیش!
حق نداشت باهام بازے ڪنہ!😒
آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:
_بریم بازے ڪنیم!
اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:
_دست بردار از اگہ و اما و چرا!😒
بگو چرا نخواستیم؟!
انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟😔
صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م 💓بزنہ بیرون!
_همیشہ دوستت داشتم!😔
نگاهم رو دوختم👀 بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ!
نفسم رو دادم بیرون:
_فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!😒
شهریار سرش رو بلند ڪرد،
نگاهے بهم انداخت👀😠 و اخم ڪرد!
در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد!
با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:😞
_بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن.
امین گفت:
_من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟
شهریار نگاہ😠 اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین👀 خیلے سریع مے دوید!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh