"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت6⃣4⃣
حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد.
زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟
احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هر کاری دوست دارید انجام بدید.
زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم.
رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد.آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان...
دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود!
یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایده آل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟ تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه اش میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟
احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ
چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار وآرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود.
احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...
دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب، قند در دل آب میشود و این قند های آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود...
احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که گفت:بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟
زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: خیلی مهمه؟
احسان سر به زیر لبخند زد: مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما!
زینب سادات: نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره.
دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه.
و احسان در دل گفت: کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو!
بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره.
حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است!
احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد.
از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند: چند ماه هست احسان همه شیفت هاشو با این دختره بر میداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچ کس بهش شک نکرد.
و صدای دیگری گفت: اما من شک کردم! بعدش احسان گفت دختر خاله اش هست، گفتم شاید نقشه مادر هاشون باشه! اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟
مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد...
خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد، نه پدر!ا
"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "
ادامه دارد....
🇮🇷
#سلام_امام_زمانم_
#سلام_مولای_من♥
چه خوشبختم که صبحم 🌱
با سلام بر شما آغاز می شود 🌱
و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد🌱
چه روز دل انگیزی است 🌱
روزی که نام شما بر سردرش باشد 🌱
و شمیم شما در هوایش ...🌱
من در پناه شما آرامم ،
دلخوشم ، زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...🌱
🌤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍂🍂
دمی با شهدا
هوایتان که به سرم میزند ....
دیگر در هیچ هوایے نمیتوانم نفس بڪشم
عجــب نفس گیر است هواے بدون شما
دلتنگم 😔😔
شهید قاسم غریب
شهید رضا الوانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌شهیدی که بعد از ۱۰ سال، خون تازه از بدنش جاری شد
#شهید_عبدالنبی_یحیایی
🔺 "شهید عبدالنبی یحیایی" از شهدای شاخص استان بوشهر است که در سال 62 و عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. پیکر مطهر وی نیز در شهر تنگ ارم شهرستان دشتستان به خاک سپرده شد.
🔻خانواده شهید پس از گذشت 10 سال از تدفین، به دلیل نشست مزار و نیاز به تعمیر آن، ناچار به نبش قبر شدند که در این حین متوجه سالم بودن جسد مطهر شهید می شوند، به گونه ای که بر اساس شهادت حاضران، بدن شهید گرم و تازه بوده و خون نیز در آن جریان داشته است....
#یادشهداباصلوات
#کرامات_شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌بوسهی پدر شهید بر روی رگهای گلوی شهید بی سر
🔸شهید رضا رضاییان در یکی از عملیات ها اسیر شد و سرش را از بدنش جدا کردند،پدرش هنگام وداع دل همه را آتش زد با بوسه به رگهای بریده شده فرزندش،مزار این شهید در اصفهان است
#یادشهداباصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آخرین دعای مادر برای فرزندانش:
خـداوندا، به حقّ اولـیـاء و مقرّبـانی که
آنها را برگزیدهای، و به گـریـه فرزندانـم
پس از مرگ و جدائی من با ایشان، از
تو می خـواهـم گنـاه شیعیان و پیروانِ
ما را ببخشی 🤲❤️
بمیرم برات مـادر که در اوج بیماری و
و لحظه شهادت فقط به فکرِ ما بودی،
بابت همه چیز شرمندهایم 😭🥺
شهادت حضرت صدیقه طاهره (س)
را محضر امام زمان ارواحنا له الفداه
و تمام شیعیان تسلیت عرض میکنم 🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
••🍃🌸
و سلام بر او که می گفت:
«رفیق حواست به جوونیت باشه
نکنه پات بلغزه، قراره با این پاها
تو گردان صاحب الزمان(عج) باشی»
•🕊 شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊 •
#امام_زمان
••🍃🌸