🌷شهید نظرزاده 🌷
ناگفتههایی از روایت فتحِ دلی با قصه دلبری... 👈تحول در بانویی با خواندن زندگی نامه شهید مدافع حرم د
توی قلعه گنج کرمان، بچه های فقیر و ماه ها حموم نرفته ی #کپرنشین رو بغل میکرد، #نوازش میکرد، میبوسید
و ساعت ها زیر ظل #آفتاب، وسط خاک و خُل، با #بازی جمعشان را #گرم میکرد تا از ته دل #بخندند.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
از امام سجاد پرسیدند:آقا به شما کجا خیلی سخت گذشت؟
... سه مرتبه فرمود #الشام #الشام #الشام ....
امام سجاد (علیه السّلام) به نعمان بن منذر مدائنی فرمودند: در شام، #هفت_مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود🚫.
۱- ستمگران👹 در شام، اطراف ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کردند و بر ما #حمله نمودند و کعب نیزه به ما می زدند💥.
۲- #سرهای_شهدا را در میان هودج های زن های ما قرار دادند😭، سر پدرم و سر عمویم عباس (علیه السّلام) را در برابر چشم عمه هایم #زینب (سلام الله علیها) و ام کلثوم (سلام الله علیها) نگه داشتند😭 و سر برادرم علی اکبر (علیه السّلام) و پسر عمویم قاسم (علیه السّلام) را در برابر چشم سکینه و فاطمه (سلام الله علیها) (خواهرانم) می آوردند و با سرها #بازی می کردند و گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم ستوران قرار می گرفت😭😭.
۳- زن های شامی از بالای بام ها، آب و آتش🔥 بر سر ما می ریختند، آتش به #عمامه ام افتاد، چون دست هایم را به گردن بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم، عمامه ام سوخت🔥 و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید😭.
۴- از طلوع خورشید☀️ تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز🎶 ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می گفتند: ای مردم #بکشید آن ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند😔.
۵- ما را به یک ریسمان بستند⛓ و با این حال ما را از در خانه ی #یهودونصاری عبور دادند.
۶- ما را به بازار #برده_فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند😔 ولی خداوند این موضوع را برای آنها مقدور نساخت🚫.
۷- ما را در مکانی جای دادند که #سقف نداشت❌ و روزها از گرما و شب ها از سرما آرامش نداشتیم و از #تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن همواره در وحشت و اضطراب به سر می بردیم😭.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گم میشوم میان ِ #دلتنگی هایم! و #محو ِ نگاهت ... که مشتاقانه #پرواز را به انتظار نشسته ای... #شهید_
1⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 #منتظرت_هستم
🌷در مورد #شهید شدن آقا عبدالمهدی اگر فكری هم به ذهنم خطور میكرد، خودم را به كاری #مشغول میكردم تا فراموش كنم.
🌷سه روز قبل از آمدنش #خواب دیدم رفتم حرم #حضرت_زینب(سلام الله علیها). عکس همه شهدا به دیوارهای حرم بود. همان طور که نگاه می کردم، دیدم عکس همسرم هم بین آنهاست. از #شوکی که بهم وارد شد داد زدم «وای عبدالمهدی شهید شد.»
🌷از خواب #پریدم بالا. دستانم خیلی میلرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، #زنگ زد. خواستم خوابم را تعریف كنم، ولی گفتم نگرانش نكنم. فقط گفتم: عبدالمهدی خوابت را دیدم.گفت: «چه خوابی؟» گفتم:وقتی آمدی، تعریف می کنم..
🌷آقا عبدالمهدی خیلی دل به دل بچه ها میداد و #انس_عجیبی با آنها داشت. انقدر كه بچهها دور پدرشان بودند با من نبودند. اهل #بازی با بچهها بود. فاطمه را خیلی به خودش #وابسته كرده بود. ریحانه هم كه جای خود داشت.
همه جا جای خالیاش پر شدنی نیست.
🌷بعد از شهادتش، هرشب #خوابش را میبینم. احساس میكنم الان هم یک لحظه از من و زندگی ام و بچههایم #غافل نیست! اگر زمانی كه آقاعبدالمهدی زنده بود، احساس خوشبختی میکردم، الان صدبرابر احساس #خوشبختی میکنم، چون میدانم به #آرزویش رسیده است.
🌷یک #دفترچه داشتم كه خاطراتم با عبدالمهدی را آنجا مینوشتم، گاه و بیگاه هم شعرهایم را، به خصوص اوایل زندگی كه هنوز بچهدار نشده بودم و #فرصت بیشتری داشتم.
🌷یک روز بعد از شهادت همسرم، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتر و #خاطراتمان را مرور كنم. به محض بازكردن دفتر، دیدم برایم یک #نامه نوشته با این مضمون كه «همسر عزیزم! من به شما #افتخار میکنم که مرا سربلند و عاقبت بخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در لیست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا #منتظرت هستم!»
راوی:همسر شهید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣از #زیارت برمیگشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق مینویسد. ❣اومدم به مح
7⃣6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب #سربلند
✍ به روایت دوست شهید
🌾من بیشتر در ستاد #تدوین بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان #پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با #ماشین داخل پادگان تردد میکردم.
🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که #سوار شود. گفت: میخوام #ورزش کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین #بیت_الماله، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. »
_این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون.
🌾آدم تو همین چیزای #خُرد مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه #رعایت نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی!
🌾سرش را از پنجره دزدید.
_آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه.
_یعنی چی!؟
_یعنی خدا به دهن و گوشت #مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه.
🌾یکبار #بیرون از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک #توپ_بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار .
#پیاده_شد، رفت سمت بچه ای که سر کوچه #دمغ شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه #بازی دیگه بکن تامن برات توپ بخرم.
🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. #دوتا توپ بادی خرید؛ #مثل همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از #موبایل وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را #سرگرم کنند.
🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی #ثوابش هم من رو شریک کنی!))
🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی #چای آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم!
گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید #همه_دارایی این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری #شرمنده میشه.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍قانونی گذاشته بود که #بین_الطلوعین نباید بخوابیم. حتی اگر با #شوخی و حرف زدن هم بود نمی خوابیدیم.
🍃🌺🍃🌺🍃
❣تصور نمیکردم حزب اللهی ها این قدر #شاد و شنگول باشند.اصلا آدم های #ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند.
❣محمدحسین یک میز #تنیس گذاشته بود توی خانه دانشجویی اش .وارد که میشدیم بعد از نماز اول وقت، #بازی و مسخره بازی شروع میشد.
❣لذت میبردم از بودن کنارشان از #شادی میترکیدی بدون ذره ای #گناه.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شست بارانـ🌧 همه ی کوچه، #خیابان ها را پس چرا مانـده #غمت بر دلِـ💔 بارانے من⁉️ #شهید_محمدرضا_دهقا
1⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نمازعیدفطر
🔰 #دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
🔰در #قنوت رکعت اول حواسم به سمت #محمدرضا کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوشجان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است.
🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست❌ بانگرانی #نمازم را تمام کردم. از صدای #اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است♀ شرمنده شدم.
🔰 #چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از #صف_اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفشهام👡 را هم نپوشیدم🚫 و #پابرهنه به خانه برگشتم.
🔰محمدرضا همه #مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها #بازی میکرد.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم #مسجد و هیئت نبردم❌
🔰اما مسجد و هیئت را به #خانه آوردم و روی #اعتقادات بچه ها کار کردم👌
📚برگرفته از کتاب #ابووصال
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 ✨از مال دنیا هرچه داشت #انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو #یتیم و یک #بدسرپر
💠سرشار از انرژی!!
📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین
⭕️از کار که برمیگشت، با وجود #خستگی بسیار، در خدمت خانواده بود. خیلی برایم #عجیب بود!
⭕️معمولا از کار که بر می گشتم، از شدت خستگی #حوصله ی هیچ کاری را نداشتم، ولی مرتضی این طور نبود، انگار که در مسیر برگشت #تجدید_قوا کرده باشد، باز هم برای خانواده توان داشت اگر خرید یا کاری در منزل بود انجام میداد، خلاصه از هیچ کاری #دریغ نمی کرد.
⭕️وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از #خوشحالی سر از پا نمی شناخت، ساعت ها باهم #بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود نه مرتضی!!.
اومعتقد بود که #خانواده هم سهمی از او دارند.
#شهید_مرتضی_حسین_پور
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دوباره اینجا بهــ🌸ـار آمده و اینبار به شعرم #آب خواهم داد که میوه #توست! شاید مثل گذشته " #خودت" ر
7⃣4⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌷شهید عبدالله باقری🌷
تولد: 29 فروردین 1361
ازدواج: 19 خرداد 1382
شهادت: 30 مهر 1394
محل شهادت: #سوریه، حلب
🔰عبدالله ازدوران راهنمایی تابستان ها می رفت #سرکار، از کبابی🍖 و پارچه فروشی گرفته تا فروش آکواریوم. بگی نگی دستش رفت توی #جیب خودش.
🔰یک روز از سرکار که برگشت حسابی سرحال بود😍 یک چیزی هم #قایم کرده بود زیر کاپشنش. یک راست رفت توی اتاقمان🚪 و گفت تا صدایتان نکردم نیایید⛔️
🔰توی دلم خوشحال بودم که می خواهد #غافلگیرمان کند. چند دقیقه ای که گذشت با چشم بسته🙈 رفتیم توی اتاق. چشم هایمان را که باز کردیم یک #آتاری🎮 دیدیم که توی خواب هم نمی دیدیمش.
🔰حقوقش را جمع کرده بود💰 و خریده بود برایمان. از #خوشحالی آن قدر بالا و پایین پریدیم که نزدیک بود سرمان بخورد به سقف😅صدای ذوق و شوقمان #مادر را کشاند توی اتاق.
🔰تلویزیون سیاه سفید📺ننه را گذاشتیم یک گوشه. آتاری هم زیرش. فردایش همه پسرهای فامیل👦 را چمع کردیم. برنامه نوشتیمو📝 لیگ برگزار کردیم. زدیم توی سروکله هم و کلی #بازی کردیم.
#شهید_عبدالله_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بی_قرار_شهادت🍃🎀 🍃 | #گمنامی را دوست داشت در وصیت نامه اش به این #نکته صریح اشاره کرده بود که📝 مر
💠قرآن و بازی
🔰در سن ده یازده سالگی درگیر #حفظ قرآنش بودیم. اوایل که مقدار حفظ کم بود مشکلی نداشتیم❎ ولی وقتی #حجم حفظیات بالا رفت⇈ طبیعتا باید وقت بیشتری⏳ برای حفظ قرآن و #مرور می گذاشتیم.
🔰سعی میکردم طبق برنامه📝 موسسه پیش برویم تا از بقیه👥 عقب #نماند. این اواخر انگار خسته شده بود😪 از اینکه وقت زیادی برای #بازی کردن نداشت ناراحت بود. تا اینکه یک روز وقتی خواستم طبق #برنامه از او سوال بپرسم📖 و صفحاتی که حفظ کرده مرور کنیم، توپش⚽️ را برداشت و رفت توی حیاط.
🔰شروع کرد به بازی و گفت شما #سوالاتونو بپرسید همان طور که بازی می کرد سوال ها را دقیق و درست جواب میداد✅ حتی یک بار من با اینکه از روی #قرآن نگاه می کردم و می پرسیدم حواسم پرت شد و اشتباه گفتم می خندید😅 و می گفت: بابا دیدی اشتباه کردی ولی من #اشتباه نکردم❌ اینقدر به قرآن تسلط پیدا کرده بود که در حین بازی هم میتوانست #جواب بدهد و مرور کند.
راوی: پدر شهید
#شهید_احمد_مکیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾مراسم تشییع شهدا🌷 را خیلی مفصل آن شب تلویزیون📺 پخش کرد. وقتی پخش این مراسم از تلویزیون شروع شد من #
5⃣5⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
زهرا خانم تهرانی مقدم
#دانش_آموز
#حافظ_قرآن
🔰پررنگترین تصویر پدر در ذهن من💬 شیطنتها و #انرژی اوست. شبها معمولاً دیر به خانه میآمد و من هم پابهپای ساعت #بیدار میماندم تا از راه برسد. گاه ساعت از نیمهشب🌒 میگذشت که میرسید.
🔰از صبح سر کار بود، اما وقتی میآمد، انگار همۀ خستگیها و #دغدغههای کار را پشت در خانه🚪 میگذاشت. من همیشه فکر میکردم #پدرم دوشخصیت و دوجلد دارد؛ کسی که سر کار میرود و کسی که با #تمام_انرژی و قوا به خانه میآید.
🔰سر کار که بود، خسته و گرسنه😋 میشد. بیشتر وقتها پیتزا🍕 میخرید که بخورد، اما #هیچوقت دلش نمیآمد که به آن دست بزند. همانطور سالم و دستنخورده، میآوردش خانه🏡 و با ما غذای خانگی میخورد. پیتزا هم روزی #خواهرم میشد برای فردای مدرسه.
🔰از همانلحظهای که میآمد، #بازی ما شروع میشد. حتی لباسهایش را عوض نمیکرد❌ تا در را باز میکرد، در خانه چشم میگرداند👀 دنبال من که به رسم همیشه، با او #قایم_موشک بازی میکردم😅
🔰جاهای خیلی سختی هم قایم میشدم و بازیمان، یکبازی #واقعی بود که باید واقعاً دنبالم میگشت👌 همیشه در همهچیز #من برایش اول بودم. همیشه میگفت: "اول زهرا" بعد بقیه☺️
🔰همکارهای #بابا که همیشه با او بودند👥 میآمدند. تا پدر حاضر شود، من پیش آنها میرفتم و کلی با هم #بازی میکردیم. حتی به پارک میرفتیم و #هرروز صبـ☀️ـح، کلی به من خوش میگذشت.
🔰هرروز هم برایم یکجایزه🎁 میآوردند. #استثنا هم نداشت🚫 همیشۀ همیشه. آقای نواب صدایم میکرد #زهرای_آبالو، یعنی خوابالو😅 بعد، پدر که آماده شده بود، میآمد و من را به #مهدکودک میبرد و خودش با آنها به سر کار میرفت.
🔰 #آقا که آمدند، خانه خیلی شلوغ👥👥 بود. خیلی. من از آنهمه جمعیت ترسیده بودم😰 نمیدانم چرا خیلی بههمریخته بودم. #میترسیدم که جلو بروم و آقا را از نزدیک ببینم. مادر خیلی دوست داشتند که آقا را ببینم. #آرامم کردند و من را جلو آوردند😍 آنقدر کوچک و دستپاچه بودم که منی که از اولینسالهای زندگیام #چادر به سر داشتم، بیحجاب رفتم پیش آقا. ایشان مهربانانه💖 من را روی پایشان نشاندند.
🔰چندینماه📆 از آندیدار گذشت. یکروز #آقا خواسته بودند ما را در دیداری خصوصی👌 ببینند. وقتی با #چادر پیششان رفتم، خندیدند و گفتند: «زهراخانم! چادر پوشیدهای! یادت هست آنروز #کوچک بودی بدون روسری آمدی⁉️» زبانم بند آمد.
🔰فکـ💭ـرش را هم نمیکردم که #رهبر انقلاب، با آنهمه دغدغه و #مسائل_کلان، من، دختربچۀ پنجسالۀ سادهای را #یادشان مانده باشد.
#دختر_شهید
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 ببینید | ویدیویی که شهید محمد اینانلو برای دخترش #حلما به جای گذاشت 🎬 برداشتی از #مستند_حلما روای
🔰دمی پلک بر هم مینهم و از دریچه ی #نگاه_حلما به او مینگرم.
🎈تولدت #مبارک بابایی!
خیلی دوستت دارم ولی کاش تنهایی👤 نمیرفتی #مسافرت، کاش من رو هم با خودت میبردی، کاش میاومدی شمعها🕯رو فوت میکردی، کاش میاومدی باهام #بازی میکردی، کاش...😔
💟نمیشود، دل من تاب احوال و اقوال این غنچهی #غم دار را ندارد. و چه اندازه همگوناند این غنچهها🌹 تا چه حد غزلهای نهفته در اشکهای😢 #مسکوتشان به هم شباهت دارند.
💟چقدر #چشمان شان، شیوا سخن میگویند. اما جای آن است که ضمیرمان را بکاویم که تا کجا از جام این #سخنان پر ارج و معنایشان آشامیده است⁉️ و تا چه حد دل و مسئلتهایش را در ذیل #خاک مدفون ساخته است؟
✔️آری! جای آن است که #رهرو باشیم.
رهرو باشیم و با رهگذاران عاشـ♥️ـق، همراه و همراز گردیم.
#شهید_محمد_اینانلو
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
#سالروز_ولادت
✍نویسنده: #زهرا_مهدیار
🗺مزار یاد بود: بهشت زهرا، مهرشهر، امام زاده طاهر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰شهیدی که برای اولین بار در #حلب از پهپاد رونمایی کرد. ♦️در منطقه حلب در یک عملیات برای اولین بار #
#خاطرات_شهید🌷
💠اگر ایشان درمنزل🏡 بود، حتما خود را برای انجام فعالیتی سرگرم میکرد. یا با بچه ها #بازی و یا در کارهای منزل کمک میکرد. گاهی ظرف🍽 میشست گاهی خانه راجارو میکشید. بچه ها نیز سرگرم بازی با #پدر می شدند و وقتی پدر نبود، بهانه گیری آنها بیشتر میشد.
💠نه تنهابا فرزندان خودمان، بلکه باتمام بچه ها👦 ارتباط خوبی داشت. در مهمانی ها بچه ها را جمع وبا خواندن #قرآن و شعر سرگرم و در نهایت نیز با تقدیم هدیه🎁 کوچکی خوشحالشان میکرد.
✍راوی: همسرشهید
#شهید_کمال_شیرخانی
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh