🌷شهید نظرزاده 🌷
برشےاز #ڪتاب ســــربلنــد❤️ هر وقت ڪارش جایی #گیر مےکرد☝️ و تیرش به سنگ میخورد😞، زنگ میزد که برایش
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩
📚اکثر شبها دورهم #جوجه_کباب درست میکردیم. کم خوراک بود. بهش میگفتم: بابا نیقلیون یه چیزی بخور.
خیلی #فلافل دوست داشت. یک فلافلی بود توی راه #اصفهان. میگرفتیم همیشه. دست به #بستنی اش خیلی خوب بود. #تخمه هم که خیلی میشکست.
گاهی فیلم میگرفتیم که دورهم ببینیم. به #نهنگعنبر چقدر فحش داد و بدوبیراه گفت که این چه #مزخرفاتی است که می بینی؟ گفتم: بابا این که دیگه مجوز ارشاد داره. تو بدتر از ارشادی؟
دراز کشیده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم: اوج آرزوم اینه که پولدار باشم یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان/سفرهای خارج/گشت و گذار...
ازش پرسیدم: خب محسن تو #آرزوت چیه؟
نه گذاشت نه برداشت گفت: #شهادت
کلهصبح بیدار میشد که سید پاشو #نمازصبح برویم مسجدجامع! میگفتم: دیوانه! توی این سوز #سرما کجا میخوای بری؟ خب همینجا تو خونه بخون!
نمازمغربش را هم کنار #شهیدگمنام نزدیک خانهاش میخواند.
#شهید_محسن_حججی 🌷
لینک خرید کتاب سربلند:
https://forush.co/76/335692/
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
من به خاطر گناهانم دعایم بالا نمیرود اما دعای شما که رد خور ندارد ای #شهید برای ما هم دعا کن...یک د
8⃣1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند 🚩
🌷رفتم خانهی خواهرم؛ روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم تمامقد جلویم ایستاد. همین که نشست پسرِبرادرم آمد داخل. باز تمامقد ایستاد و با آن #بچهی نیموجبی دست داد.
🌷گفتم: جلوی بچه نمیخواد بلندشی بشین راحت باش.
گفت: شما از #ساداتید و احترامتون واجبه! آقا ما را میگویی! انگار یکی با پتک زد روی سرم. با خاک یکسان شدم. باهمین حرفش من را تکاند.
🌷حدود نیمساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید: دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟ از زیرش دررفتم. پا شدم رفتم بیرون و #سیگاری دود کردم.
از آن روز دیگر #تیغ نکشیدم روی صورتم. سیمکارتم را عوض کردم. #نمازخواندن را از سر گرفتم. به کلی تیپم را به هم ریختم. با شلوار پارچهای و پیراهن ساده که میانداختم روی شلوار و شال سبزِسیدی دور گردنم میچرخیدم.
🌷خیلی #خوشحال شد. با ذوق گفت:دایی دکوراسیون عوض کردی! گفتم: باید از یه جایی شروع میکردم؛ فندکش رو تو زدی! از آنجا رفتوآمدمان بیشتر شد.باهم رفتیم اصفهان. گفت: بریم تخت فولاد؟ برای اولین بار شنیدم قبرستان #شهدای_اصفهان است. ما را برد سرقبر #شهیدکاظمی.
🌷در یک موقعیت خیلی #واضح بهش گفتم: میدونم که میدونی فقط ظاهرم درست شده؛ میخوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.
🌷با ماشین میرفتم دنبالش و میرفتیم #مسجد. دیدم کارش طول میکشد گفتم: نماز جعفرطیار میخونی؟
گفت: برای کسی #نمازقضا میخونم.
ولی بعدا فهمیدم #نماز_امامزمان میخواند..
به یاد امام زمانمان باشیم
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آقا محسن چ زیبا گفتی که جوری زندگی کنیم که #خدا عاشقمون بشه اگه خدا عاشقمون بشه خوب ما رو خریداری
2⃣4⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩
🌷عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب #کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر ((لیلة الفتوح)) را به کار برد.
🌷وقتی از خط برگشتیم بچه های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالاپریدن ها محسن گوشه ای ایستاده بود و #تسبیح می چرخاند. صدایش زدم:(( مرد حسابی! همه با دمشون گردو می شکنن تو چرا #هیچ_حسی نداری؟!))
🌷بی تفاوت گفت:(( من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه ی این ها #کار_خدا بود؛ من دارم #شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه.))
🌷روز بعد از طرف سردار عراقی مقداری #لیر به ما هدیه دادند. محسن قبول نمی کرد. می گفت من به خاطر #پول نیامده ام اینجا. گفتم: اولا این هدیهست؛ ثانیا مگه چقدره؟
🌷پیشنهاد دادم مقداری اش را بیندازد داخل #ضریح حضرت زینب(س) و با بقیه اش هم برای همسرش #سوغات بخرد. به خیال خام خودم رامش کردم. هنگام برگشت بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) از بازار زیاد خرید نکرد.
🌷پرسیدم:مگه #قرار نشد با اون هدیه سوغات بخری؟!
-رفت همون جایی که باید می رفت!
همه رو انداخته بود تو ضریح
لینک خرید کتاب سربلند:
https://forush.co/76/335692/
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #دوست_شهید_دارید؟! ◀دوست شهید 🌷در موسسه یاد گرفته بودیم که هر کداممان حداقل با یک شهید دوست❤باشی
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩
.
📚عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر ((لیلة الفتوح)) را به کار برد.
🔹وقتی از خط برگشتیم بچه های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالاپریدن ها محسن گوشه ای ایستاده بود و تسبیح می چرخاند.
🔸صدایش زدم:(( مرد حسابی! همه با دمشون گردو می شکنن تو چرا هیچ حسی نداری؟!))
بی تفاوت گفت:(( من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه ی این ها کار خدا بود؛ من دارم شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه.))
🔹روز بعد از طرف سردار عراقی مقداری لیر به ما هدیه دادند. محسن قبول نمی کرد. می گفت من به خاطر پول نیامده ام اینجا. گفتم؛(( اولا این هدیهست؛ ثانیا مگه چقدره؟!)) پیشنهاد دادم مقداری اش را بیندازد داخل ضریح حضرت زینب(س) و با بقیه اش هم برای همسرش سوغات بخرد.
🔸به خیال خام خودم رامش کردم. هنگام برگشت بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) از بازار زیاد خرید نکرد. پرسیدم:(( مگه قرار نشد با اون هدیه سوغات بخری؟!))
-رفت همون جایی که باید می رفت!
-یعنی همه رو انداختی تو ضریح؟
#شهید_محسن_حججی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh