🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی 🌥 #آفتاب_در_حجاب 1⃣ #قسمت_اول 🏴پرتو اول🏴 💢پریشان و آشفته از خواب پریدى
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️ #افتاب_در_حجاب
2⃣ #قسمت_دوم
💢وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوى، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه #حسین مى رسانى. حسین🚩 در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است.
🖤نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین #عمود کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند.
💢 پیش از اینکه برادر به سُنت همیشه خویش، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى: مى شنوى برادر⁉️ این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده #مکّارشان فریاد مى زند: اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید
🖤 #حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود اینجا، به خواب من. و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان #خوابش را مرور مى کردى و فرمود که به نزد ما مى آیى. به همین #زودى
💢 و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم #طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین
شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى:
واى بر من😭 حسین، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند:
🖤واى بر تو نیست خواهرم❌ واى بر دشمنان توست. تو غریق دریاى رحمتى. #صبور باش عزیز دلم♥️ چه آرامشى دارد سینه #برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو #تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى
💢 تا دست از همه بشویى، تا یکه شناس او بشوى. همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود.
🖤تا فقط به او #تکیه کنى، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى. تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى، با همه بزرگى ات پایش بایستى:
پدر گفت: بگو یک!
💢و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت. کودکانه و شیرین گفتى: یک! و پدر گفت: بگو #نگفتى! پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم. #نگفتى! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى:
🖤بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو #دمسازى کند؟
و حالا بناست توبمانى و همان #یک! همان یک جاودانه و #ماندگار. بایست بر سر حرفت "زینب" که این هنوز اول عشق 💖است
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 1⃣ #قسمت_اول 📍 با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
2⃣ #قسمت_دوم
📍کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش😋
عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت: ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:
_بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠
+هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!😜😃
_لال از دنیا بری!😕
📝شروع کردم به هم زدن آش، زیر لب
گفتم:
_خدایا امین رو به من برسون!😍🙏
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم☺️🙈
عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم😊 عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد😌 عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈
📍مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه😊 با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود، با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:
_میشه منم هم بزنم؟😊
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار، امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈
داشتم نگاهش میکردم
که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،
امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین، خنده م گرفت😄 با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.☺️
تند گفتم:
_من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه
و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن، روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد، فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!😟 سرشو آورد بالا، نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد،
تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
📝امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت، عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت:
_آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی
نگران بودن!😌😉
قلبم وحشیانه می طپید💓 امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم:
_واقعا امین گفت؟! 😳
+اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در🚪 رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،😄😄😁 با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:
_من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:
_خدانکنه! 😍🙈
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع ❤
#قسمت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو...
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده.
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت .
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے
ایـݧ جاچیکار میکنہ؟؟؟؟؟
ینی این اومده خواستگارے من؟؟؟؟؟
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم ....
#نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از شهید بگو :
زندگی نامه شهید محمد مسرور
#قسمت_دوم
✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_دوم 🎬
چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جواني، نميتواني تا ابد
بيوه بماني. در ضمن دختروپسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگراينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد.
بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج
کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند
راه آهن بود. براي کار بايد به خوزستان
ميرفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم.
درآبادان کمتراز سه سال اقامت داشتيم. دراين مدت علاقه پسرم به ورزش
بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليستهاي خوزستاني بود. خيلي
رفيق شده بود. مرتب با هم بودند. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سر
کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا
بعد از بازگشت از آبادان. خيلي از بستگان مخصوصاً عبداالله رستمي(پسر
عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي
برود، چرا که قد و هيکل و قدرت
بدني اش به درد ورزش ميخورد. اگر هم
ورزشكار شود کمتربه دنبال رفقايش ميرود.
اما او توجهي نميکرد. فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد.مشکل اصلي ما
رفقاي شاهرخ بودند. هرروز خبراز دعواها و چاقوکشيهايشان مي آوردند.
عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما
در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مينشستيم. پسر همسايه بود.
گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده
سند خانه ماهميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکباربراي سند گذاشتن
به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر
همسايه ميگفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن،
روي خيلي ازاونهارو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهارنفرروباهم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره حتی خیلی از
ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما
اينطوراذيت ميکنه،واي به حال وقتي که بزرگتربشه. چند بارميخواستم بعد
ازنمازنفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياديتيمي و سختيهائي که کشيده
بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتري شدم. با کارهاي ۷پسرم،همه من را ميشناختند. مامور جلوي در
گفت: برو اتاق افسرنگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي
به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته
بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوي ميزافسرو سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد
باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردموبعدازچندلحظه گفتم: دوباره چيکارکردي؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد
با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه
پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به
پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو
همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم.
سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و
فهميديم مامورما مقصربوده. بعد مكثي كردوادامه داد: به خداديگه ازدست
پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه
بده سرش ميره بالاي دار!
شب بعد ازنماز سرم را گذاشتم روي مهروبلند بلند گريه مي کردم. بعد هم
گفتم: خدايا از دست من کاري برنميياد، خودت راه درست رونشونش بده.
خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.
#ادامه دارد ...
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دوم
#نویسنده_رز_سرخ
یه هفته مثل برق و باد سپری شد
برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت
مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم
آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود
حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت
ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود
برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم
دلم گرفته بود...
نمیدونم چرا
.
.
.
:حلما عزیزم بیدار شو
رسیدیم خونه
.با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم
رسیدیم؟ کجا؟
انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران
جلو خونه هستیم
پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب
با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم
چه زود رسیدیم
البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره...
سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
.
.
.
با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم
:هیییییس منم دختر
حسینم چرا جیغ میکشی؟؟
پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده
.با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد
:چی شده خواهری؟
زبونتو مشهد جا گذاشت...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم
جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم
در ضمن زیارت قبول تنبل خانم
.برو الان میام پایین داداشی
چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود
منو حسین خیلی صمیمی هستیم
هر چند که اون خیلی مذهبیه
ولی با هم خوب کنار میاییم
آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم
خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم...
_سلام صبح همگی بخیر😍
حسین_به به حلما خانوم از اینورا
مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور
-بابا کجاست🤔
حسین_پیش پای شما رفت سرکار
نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانوده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد
سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ...
چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود
سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم
به به سپیده خانوم
سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که😒
_😕گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم
سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی
_خب حالا ببخشید😣
سپیده_اخره هفته تولده نگینِ میای؟
:بعد زیارت میچسبه ها😂😂
_میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه😒😒😒
سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه😁😁روت حساب کردم ها بگو چشم
_باشه ببینم چیکار میکنم
سپیده _اوکی خبر از تو
_باشه خدافظ
#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣ #قسمت_دوم
📖رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر می امد و روبرویم مینشست، انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه #خاستگار که می امد، تا می نشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این #مرد_من نیست.
📖ایوب امد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت☺️ یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم💕 نشست. بسم الله گفت و شروع کرد.
📖دیوار روبرو را نگاه می کردیم. و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم. بحث را عوض کرد.
+خانم غیاثوند، حرف های #امام برای من خیلی سند است.
_ برای من هم
+اگر امام همین حالا فرمان بدهند که #همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
_اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم💖
+شاید روزی برسد که بنیاد به کار من #جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم
_میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده #انقلاب برگردد، انقدر پای انقلاب می ایستم👊 که حتی بگیرند و اعداممان کنند.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_دوم 2⃣
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_دوم 2⃣
📕زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الان وقت گفتن این حرف ها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند جایی برای یکه تازی دارد؟
جواب محمدصادق را ایلیا داد.
مردانه داد. برادرانه داد: یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد.
محمدصادق اخم کرد: خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رومیپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم.
این بار سیدمحمد جوابش را داد: پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟
الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده.
رها ادامه داد: تا من زنده ام، مثل آیه پای بچه هاش ایستادم! با این حرف ها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی!
محمدصادق گفت: تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون.
صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود، نگاه همه را به خود جذب کرد: تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین لاشخور منتظر بمونی.
محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد.
رها گفت: به حرف هاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم
اما زینب سادات فکر میکرد. خیلی فکر میکرد!خانه بی روح بود. بی نور بود. خانه ای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشه اش را نداشت. چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تلاوت قرآن نداشت، مامان زهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدی اش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیه ی بهترین
مادر هم جا گرفته بود. دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب دیوار اتاق شود.
این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود وتنهایی های این خانه.
بعد از بیمارستان بود که تنها شدند. هر کسی به دنبال زندگی خود رفت.
قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود.
زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت
دلش قیمه های مادرش را میخواست.
همانهایی که هر وقت مقابل ارمیا می گذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود.
غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق می داد. دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست.
دلش عشق و صفای آن روزها را میخواست. روی زمین کف آشپزخانه نشست و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و درآغوشش گرفت.
ماه ها بود که با صدای گریه های ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غم هایش می کرد و گاهی ایلیا برادری می کرد برای دردهایش.
✍نویسنده: #سنیه_منصوری
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه
شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_دوم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
پس از چندی ، با هدفی مقدس ، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته ، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتن های پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک ، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران ، از این مهم باز می ماند. با شروع جنگ تحمیلی ، در اولین روزهای جنگ ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد ، مسؤولیت های مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه ( سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود. با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سرحد خود می رساند ، مرثیه شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردارافتخارآفرین، روز 1363/12/23 می باشد که جنازه مطهرش ،با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 1364/2/9 در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
39.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 قوانین طلایی برای رسیدن به زندگی زیبا.
🔴 قانون 1⃣:در همه حال باید شاکر خدا باشم....
🟢 با عمل به این قوانین :
🔸حالمون خوب میشه .
🔸قرب به امام زمان علیه السلام بیشتر میشه.
🔸ولذت زندگی زیبا رو می چشیم.
🔴 #قسمت_دوم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمـــــت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓
ایـݧ جاچیکار میکنہ
ینی این اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامـــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh