🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده_موفق #قسمت_چهل_و_هشتم: آثار مخرب تلویزیون...⛔️ 🔰🔸🔹🔸🔗✨
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده_موفق
#قسمت_چهل_و_نهم: به چه قیمتی میخوای سرگرم کنی بچت رو؟!
🔰✔️✅✔️🔰
استاد پناهیان:
حاج آقا ما چجوری سرگرم بشیم ؟
❓
آخه من فکر میکردم این هفته ای یه چند ساعتی میخواد سرگرم بشه؟؟؟
😒👆
سوالم سر اون بود که گفتم فوتبال بازی کن!
میخواستم بگم خب برو کوه ...
گفتم تو روزانه! مگه میخوای سرگرم بشی
👈آقا روزانه آدم کار میکنه خسته میشه و مثلا میخوره و میخوابه ؟؟؟
نه! هر کاری رو به اندازش انجام میده.
🔴 نه آقااااا ما روزانه میخوایم سرگرم بشیم
😐
💠 مادرهای ارجمند هم که میدونید گاهی از اوقات حوصله ی بچه داری ندارند
😑😒
💠 پدرهای ارجمند هم همینطور تا بچه دوران نوزادی گریه میکنه یه پستونک میزارن دهنش!
☹️👆😵
والله ما اینجوری شنیدیم که دکترا میگن پستونک میزاری دهن بچه
ضرر داره براش!
ولی حالا... یه پستونک میزارن
اگه ضررم داشته باشه میگه بالاخره بچه الان مشغوله فعلا...
خب مشغوله که .....
این بچه که پستونک میخوره فکش کج میشه 🚫
دندونش اینجوری میشه⛔️
نمیدونم هوا تو معدش جمع میشه⛔️
دل درد میگیره⛔️
هزار تا گرفتاری داره
❌👆
میگه آقا "فعلا شرش کم باشه"
فعلا ساکته!
😕
و متاسفانه این بچه که بزرگ میشه پستونک رو بر میدارن
تلویزیون رو میزاره جلوش!
👈میگه فعلا ساکته... !!
بله "فعلا" ساکته!
ولی "بعدا" یک روزگاری به سرت بیاره که حد و حساب نداشته باشه!
❌♨️
میگه نشسته داره فیلم میبینه، فیلم خوبی هم هست 😌
از همین مغازه سرکوچه گرفتم بزار بشینه ببینه سرش گرم بشه!
❗️📛
هر کدوم از شما جوانها بی هدف بشینید فیلم ببینید:
✔️ روز قیامت میبینمت...
اونجا میگم چقدر ضرر کردی...
👈حوالت به قیامت...
نه آقا بیشتر توضیح بده😥
نه دیگه بیشتر از این خودت میخوای متوجه نشی...
توضیح منم فایده نداره برات!
هدف داشته باش.
سرگرمی هم آدابی داره آخه
👆🌺
با خودت بگو: من این فیلم رو برای چی میخوام ببینم؟!؟!؟
میخوام کار هنری این آقا رو ملاحظه کنم ؟
میخوام ببینم این مضمون رو چطوری پرداخته؟
سرگرمی هم آخه آدابی داره ....
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_و_نهم
یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم
یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا
همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو
باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی
نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم
همگی زدیم زیر خنده
_ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی
دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت
تقویت شده ها ماشاالله
- چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا
به من گیر میدی
- سواله دیگه پیش میاد
مامان و بابا که حواسشون نبود
اما علی و زهرا زدن زیر خنده
علی رو به اردلان گفت:
اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم
اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟
علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام
_ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره
برای کی میخوای؟
- برای خودمو خانومم
زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد
باشه بزار زنگ بزنم
علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت
قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان
داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی
قضیه بازو بندو
خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم
- علی بشین اونجا رو تخت
برای چی اسماء
- تو بشین
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود
در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علی عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء این چیه
اینارو اردلان آورده برامون
یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی
- وای چقد قشنگه علی بدستت میاد
علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود
دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم...
اون هفته به سرعت گذشت
ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه
اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن
هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن
روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم
نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن
_ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن
علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت
میکنیم
نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود
۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن
علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء
إ علی نمیشه که
- خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی
دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله
داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم
_ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون
کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد
تو ترافیک گیرکرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردلان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت
طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم
لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش
- با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی
کارت دارم اخه
_ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید
إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
✨
#معجزه_زندگی_من
✨
#نویسنده_رز_سرخ
✨
#قسمت_چهل_و_نهم
.
.
.
سپیده رو تخت نشسته بود
و به فرش زل زده بود
انگار نمیدونست از کجا شروع کنه
_ راحت باش عزیزم
با من درد و دل کن
شاید سبک بشی
سپیده_ اون پسره معتاد رو که یادته حلما؟😔
_ امیر محمد رو میگی؟🤔
سپیده_ آره خوده عوضیش رو میگم ...
کم بهم بدی کرد؟
کم اذیتم کرد؟؟
به پدرم هم رحم نکرد حلما
_ نمیفهمم آخه
قضیه اون که خیلی وقت پیش تموم شد رفت
چرا بعد این همه مدت تصمیم گرفت خودی نشون بده؟😳
سپیده_ بعد اینکه اون احسان کثافت فهمید نمیتونه با تهدید من ، تو رو بدست بیاره
از راه دیگه ای وارد شد...
_ چه راهی آخه؟
بعد این که نتونست تو رو هم مثل خودش تو کثافث غرق کنه پولشو گرفت و عکس هارو هم...
وااااای عکس ها
نکنه... نکنه هنوز عکس هارو داشت؟؟؟
سپیده با بغض سرشو انداخت پایین و اروم گفت:
بعد اون همه تلاشی که برای پاک کردن اشتباهاتم کردم
بعد اون همه هزینه که صرف پاک کردن خریتم کردم
یه نسخه از عکس هارو داشت...
منو به مواد فروخت حلماااا
در حالی که من سیگار هم نمیکشیدم اون سیگار دستم داد...😭😭
اون عوضی تو غذام مواد ریخت
با عشق دروغینش
با محبت های الکیش گولم زد
تو که میدونی درسته؟؟؟
همه اون عکس ها صحنه سازی بود برای اخازی از من...
سپیده رو بغل کردم و گفتم: میدونم عزیزم
میدونم اونا آدم های درستی نیستن
تنها اشتباهت راه دادنش تو زندگیت بود
دیگه نباید اجازه بدی همچین آدمایی تو زندگیت باشن
باید خودتو به خانوادت ثابت کنی
هر آدمی. ممکنه تو زندگیش اشتباهایی انجام بده
سپیده_اوهوم😔
حلما_خدابزرگه ایشالا درست میشه همه چی😢😢
_راستی بهت گفتم قراره هفته دیگه برم کربلا
سپیده_جدیییی😳 چه یهویی
خوش بحالت
حلما_اره یهویی شد مادر جون و پدرجونم قرار. بود برن با حسین
منم اصرار کردم بابا اجازه داد😍
سپیده_حلما جونم رفتی بابای منو خیلی دعا کن دعا کن حالش زود خوب بشه
منو ببخشه😭😭
_چشم عزیزم توام غصه نخور همه چی درست میشه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh