eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
9هزار ویدیو
220 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 | برای استخر، پایگاه بسیج زده بود! روایت شنیدنی درباره شهید مصطفی صدرزاده: 🔸در کارهای فرهنگی خیلی سختی تحمل می‌کرد. مصطفی تا حدود ساعت ۱۲ شب در می‌ماند و کار فرهنگی می کرد. در ماه رمضان حاج آقا بطحایی را تا نماز صبح استخر می‌برد که پاسخگوی سوالات شرعی مردم باشد. 🔸ورودی و لابی استخر بیشتر به یک مجموعه فرهنگی هنری و نمایشگاهی می‌خورد تا استخر. یک اتاق همان‌جا بود که روی آن نوشته بود: «پایگاه بسیج استخر قائم ثبت نام می‌کند.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh 💠
🍃هزار و چهارصد و اندی سال پیش، میثم ها را به تاوانِ عشق و محبت (ع) آویزِ نخل ها می‌کردند. امروز هم مقدر است میثمی متولد شود تا جُرمَش به علی(ع) و آلِ علی(ع) باشد!! 🍃بیست و سومین روزِ اردیبهشت ۶۳ سربازی از لشکرِ عاشورایی در آغوش چشم گشود...نامش را نهادند تا نمونه عینی میثمِ تَمّاری شود، کشته به عشقِ علی(ع)❤ 🍃برادر شهید بود و عاشق اهل بیت(ع) و دست پرورده مادری که با شیره جان، عشق (ع) را به کامِ شیر پسرش می‌داد🙂 🍃به واسطه پدر پایش به و و باز شد تا اینکه در سال ۸۰ لباسِ مقدس پاسداری را به تن کرد. زمزمه جسارت به (علیهم السلام) آرامش را از جانش ربود. 🍃بابایِ مهربان، فاطمه زهرا و فاطمه کوثر را به بانوی می‌سپرد و خود راهی دیار می‌شد. از (س) خواسته بود شرمنده حضرت سقّا (غیرت الله) نشود که نشد. 🍃بعد از مقاومت بسیار، حین برگرداندن همرزمش، خود نیز شهد شیرین را نوشید. تیری که سرِ میثم را به پای انداخت... 🍃روزی که در پیکرش را به آغوش برادرانش سپردند، دستی در بدن نداشت. میثم، بر نخلِ عشقش به علی(ع) آویز شد و میثم وار، نه زبان و دست که و دست هایش را در راه معشوقش فدا کرد😔 🍃وصیت کردی مزارت سنگ نشود و تنها "کلنا عباسک یا زینب"رویش نقش بزنند. حالا مزارت جاییست که حسِ "سرد نبودت" را به "گرمی حضورت" تبدیل می‌کند تا دخترها طعمِ شیرینِ داشتنت را به کام بکشند و دلگرم باشند به حضورِ آسمانی خود🌺 ♡ ،بابا میثمِ فاطمه ها♡ ✍تویسنده : 🍃به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴.حلب 📅تاریخ انتشار : ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ 🥀مزار : قطعه ۲۹ بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃هزار و چهارصد و اندی سال پیش، میثم ها را به تاوانِ عشق و محبت (ع) آویزِ نخل ها می‌کردند. امروز هم مقدر است میثمی متولد شود تا جُرمَش به علی(ع) و آلِ علی(ع) باشد!! 🍃بیست و سومین روزِ اردیبهشت ۶۳ سربازی از لشکرِ عاشورایی در آغوش چشم گشود...نامش را نهادند تا نمونه عینی میثمِ تَمّاری شود، کشته به عشقِ علی(ع)❤ 🍃برادر شهید بود و عاشق اهل بیت(ع) و دست پرورده مادری که با شیره جان، عشق (ع) را به کامِ شیر پسرش می‌داد🙂 🍃به واسطه پدر پایش به و و باز شد تا اینکه در سال ۸۰ لباسِ مقدس پاسداری را به تن کرد. زمزمه جسارت به (علیهم السلام) آرامش را از جانش ربود. 🍃بابایِ مهربان، فاطمه زهرا و فاطمه کوثر را به بانوی می‌سپارد و خود راهی دیار می‌شد. از (س) خواسته بود شرمنده حضرت سقّا (غیرت الله) نشود که نشد. 🍃بعد از مقاومت بسیار، حین برگرداندن همرزمش، خود نیز شهد شیرین را نوشید. تیری که سرِ میثم را به پای انداخت... 🍃روزی که در پیکرش را به آغوش برادرانش سپردند، دستی در بدن نداشت. میثم، بر نخلِ عشقش به علی(ع) آویز شد و میثم وار، نه زبان و دست که و دست هایش را در راه معشوقش فدا کرد😔 🍃وصیت کردی مزارت سنگ نشود و تنها "کلنا عباسک یا زینب"رویش نقش بزنند. حالا مزارت جاییست که حسِ "سرد نبودت" را به "گرمی حضورت" تبدیل می‌کند تا دخترها طعمِ شیرینِ داشتنت را به کام بکشند و دلگرم باشند به حضورِ آسمانی خود🌺 ♡ ،بابا میثمِ فاطمه ها♡ ✍تویسنده : 🍃به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار : قطعه ۲۹ بهشت زهرا 🕊محل شهادت :حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت هجده❤ . از چلو کبابی که بیرون آمدیم گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت. گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم + اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: + زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ . ❤️قسمت نوزده❤️ . آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: - نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را می شناختیم. او هم ما و آقاجون را می شناخت. همان جا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: + مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: . ارواح مطهرشهدا، شهید علی اکبراحمدیان شهید براتعلی نظر زاده والدین آسمانی شهدا وامام شهدا 💥صلـــــــــــــــــواتـــــــــ💥 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📣 شعار داره توسط اغتشاشگران داده میشه،،،،🚫 ⁉️ ولی واقعا بیشرف کیه...⁉️‼️ من میگم:👇 ‌‌● بیشرف اونیه که کتاب مقدس ۲میلیارد مسلمان راآتش میزنه وبه خدا هم جسارت میکنه ‌‌● بیشرف اون سلبریتی وسیاستمداریه که بدون تحقیق،برای امیال نفسانی به نظام دروغ میبنده وبه دروغ، پلیس رامتهم به قتل میکنه ‌‌● بیشرف اونایی هستند که وآمبولانس، ماشین آتش نشانی و بانک و اتوبوس را آتش میزنن و بیت المال مسلمین را که نابود میکنن هیچ، به خودرو و مردم هم رحم نمیکنن ‌‌● بیشرف کسانی هستند که در اول سال تحصیلی، به دنبال تعطیلی دانشگاه و مدارس هستند تا جلوی پیشرفت علمی کشور را بگیرند. ‌‌● ازهمه مهمتر بیشرف کسانی هستند که در کشور اغتشاش میکنند و به بهانه‌ی این آشوب ها از اربابانشان میخوان که ایران را تحریم کنه (حتی مهمترین رو) ‌‌● بیشرف کسانی هستند که گوش به فرمان شبکه سعودی جنایتکار، من و توی بهایی و شبکه سلطنتی انگلیس میدن و به کشور خودشون آسیب میرسونن ‌‌● بیشرف اونیه که با بازیگری در تلویزیون و میادین فوتبال، پول میلیاردی بیت المال را به جیب میزنه و بعد با کاخ نشینی، جوانان مردم رافریب میده و به خیابونا می‌کشونه و بدبختشون میکنه ‌‌● بیشرف اونیه که از سر زن رهگذر میکشه و مادر محجبه را با نارنجک کور میکنه و مامور پلیس را آتش میزنه ‌‌● بیشرف اون استاددانشگاه شریف یا اون استادیه که با سفیر فرانسه مهمونی میگیره ولی تنها چیزی که تو وجودشون نیست شرافته، والآن دارن دانشجوها رو تشویق به اغتشاش و تعطیلی کلاسها میکنن ‌‌● بیشرف اون بازیگرای فاسدی هستن که دیروز جنبش رو راه انداختن ولی حالا فقط دنبال هستن ‌‌● بیشرف اون و جدایی طلبان قاتل و هستن که زنده زنده سوزاندن زن و بچه های ایران رو فراموش کردن و حالا دنبال تجزیه ایران هستن ‌‌● بیشرف اون مصی پولینژاد و زالومه هستن که فقط برای این و اون میفرستن تا جیبشون رو پر کنن و جوان ایرانی رو به جون هم بندازن ‌‌● بیشرف اونایی هستن که هشتک رو میزنن و میخوان بقیه رو مثل خودشون دیوث کنن و حتی به زور چادر از سر ناموس مردم میکشن 🔻حرف آخر: بیشرف اونایی هستن که: دم از میزنند ولی درمقابل هر حرف حقی از طرف مقابل، فقط بلدن فحش ناموسی بدهند أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج‌بحق‌الزینب؏ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍۲۴ مهر ۵۷ تاریخی مهم و ماندگار در تقویم کرمان به شمار می‌رود چرا که در این روز مردم انقلابی و متدین کرمان توسط مزدوران رژیم شاهنشاهی در جامع شهر کرمان که در آن زمان کانون مبارزات انقلابی مردم به شمار می‌رفت، به و کشیده شدند. در ۲۴ مهر ۵۷ مردم برای بزرگداشت چهلم ۱۷ شهریور تهران و سالگرد آیت الله فرزند در جامع گرد هم آمدند. 🔰اما در همین هنگام مأموران امنیتی رژیم شاه با استفاده از اراذل و اوباش نقشه‌های شومی در سر داشتند و حدود ۳۰۰ نفر از اراذل و اوباش به دستور وابستگان رژیم با شعار «جاوید شاه» به سمت مردم حاضر در حمله کردند. 🔰با حمله این افراد به جامع کرمان، مردم درهای را بستند اما آنها با شکاندن درها و آتش زدن دوچرخه‌ها و موتور سیکلت ها راه خود را به درون باز کرده و شروع به و مردم کردند . 🔰مهاجمان بعد از ورود به به پشت بام رفتند و وسایلی مانند و که گویا از شب قبل کرده بودند را به سمت مردم حاضر در صحن پرتاب کردند و مردم حاضر در صحن را به و کشیدند . 🔰در این واقعه تعداد زیادی از مردم شدند و تعدادی هم به رسیدند. همچنین قسمتی از وسایل و ساختمان جامع آتش گرفت و چند جلد از داخل هم سوخت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
روز نیمه شعبان🎊 بود همه بچه ها تو جمع بودن، هرکی یه جای کارو دست گرفته بودو انجام میداد یکی جارو میزد. یکی حوض مسجد🕌و میشست یکی ریسه🎏 وصل میکرد اعلانات جلو در مسجد خیلی کثیف شده بود دنبال این بودم که چه کار مهمی رو زمین مونده که انجام بدم. رفتم سمت در مسجد دیدم با یه خضوع خاصی داره جلو در مسجد تابلو اعلانات رو تمییز میکنه. جالب بود برام که چرا بین این همه کار باید دور از چشم همه مشغول تمییز کردن✨ تابلو اعلانات باشه... گذشت... موقعی مفهوم کارشو فهمیدم که بی خبر از همه رفت تا از بی بی زینب دفاع کنه... شهدا🌷 مزد و بندگی بی تکبرشون رو گرفتن. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
امــیر خیلـی بـود. جلــوی درب مسجــد🕌 ایســتاده بــودیم،یـه چرخـی هم ڪه بـارش مــیوه ے طالبـی بـود جــلو داشت مــیفروخت یـه آقایی ڪـه داشت سوا مــیڪرد یـه طالبی از دستـش و لـه شد، بـدون ایــنڪه فـروشنـده ببـینـه گذاشت رو و بقــیه رو خریــد و رفت امــیـر کــه ایـن صحــنه رودیـد رفـت جلـو همـون لـه شده رو خــرید،اون طالبی رو خرید بدون اینڪـه مــتوجه بــشه. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸اگه يه روز نمی ديدمش دلم براش تنگ ميشد💔 واقعا ناراحت ميشدم، به خاطر او ميرفتيم ، يكبار هم ناهار ما رو دعوت كرد و كلي با هم صحبت كرديم🙂 او با روش محبت و ما رو به سمت نماز و مسجد كشاند 🔹اواخر مجروحيت بود و ميخواست برگرده جبهه، يه شب🌙 توی كوچه نشسته بوديم، براي من از بچه های سيزده، چهارده ساله در فتح المبين ميگفت، همينطور صحبت ميكرد تا اينكه با يك جمله حرفش رو زد: 🔸"اونها با اينكه سن و هيكلشون از تو كوچیكتر بود ولی با به خدا چه حماسه‌هایی آفريدند✌️ تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمونه كه كفترهات🕊 چی ميكنند." 🔹فردای اون روز همه كبوتر ها رو رد كردم، بعد هم شدم، ابراهيم در اون زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود چقدر دقيق و صحيح👌 كار تربيتی خودش رو انجام می داد و چه زيبا "امر به معروف و نهی از منكر" ميكرد. 🌷 📚سلام بر ابراهیم، ج ١، ص۱۶٧ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید. 📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -اره ولی نمیتونم🙁 📖ظرفم را برداشت حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد این بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه بخوانید؟؟" 📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دفاع مقدس علیرضا خاکپور ایشان از به نحو احسن استفاده می کرد و جمعه در جمع بچه هاى محله، و كميل بر پا می کرد، گاهى در به مى ‏پرداخت و درباره و صحبت می کرد. 🍃🌷🍃 ها به اتفاق دوستان به جمعه به گرگان می رفت. ایشان اگر در مجلسى ‏جويى يا می شنيد آنجا را می کرد «نسبت به غيبت خيلى حساس و از افرادى كه غيبت می کردند دورى می کردمو با آيات و روايات اهل ‏بيت، آنان را نصيحت می کرد.» 🍃🌷🍃 در...عده‏ اى حدود بيست و پنج نفر بودند كه راه را گم كردند. مدت روز و بدون بودند و به شدت دچار و شده بودمد و را با مى‏ خواندند. 🍃🌷🍃 از فرط به نشستند و بسيار كردند. در حال خواندن بود كه صدايى شنيد: «خاكپور بيا آب را ببر.» به دنبال صدا رفت. بالاى يك گردنه درختچه ‏اى بود، نه مسير رفت و آمد انسان و نه ماشين بود. 🍃🌷🍃 گالن بيست ليترى زلال در آنجا قرارت. با نوشيدن آن بچه ها سير شدند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh