eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
♥️ السلام علیک یا اباعبدالله 🎤 صدای #شهید سیداحمد پلارک 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣0⃣5⃣ 🌷 💠به شیوه حــــر 🔰 ، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت: ، شب عاشورا توبه کرد😔. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند👌. 🔰بیایید ما هم حر امام حسین عليه السلام بشیم😭.نصف شب🌒 که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای ها رو به هم گره زد. 🔰بعد توی پوتین ها ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت: «حالا بریم😊» چند ساعت⌚️ توی بیابون های پیاده رفتیم و عزاداری کردیم 🔰اون شب چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم🚫. راوی : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بد
💢یادمه تو دوره #آموزشی بعد شامگاه همه خسته و کوفته اومدیم سمت #آسایشگاه. 💢از سیاهی پیشونی مون بعد اون همه #تمرینات سخت تازه باید مثل بچه ادم میرفتیم و #پوتین هامون رو هم #واکس می زدیم. 💢ما #نای ایستادن رو پاهامون رو هم نداشتیم. واکس زدن که جای خودش رو داشت. 💢تو اون حالت که منتهای آمال ما این بود که بچسبیم به زمین و #استراحت و... حسین پوتین همه بچه ها رو برد و واکس زد و اومد نشست رو برویمان. 💢آن لحظه احساس کردم #با_مرام ترین ادم روی زمین نشسته رو به رویم. [راوی: حسین کاید خورده] سال ١٣٩۵، دوره آموزشی تبریز #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_ترور_اهواز شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد 🌷دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر ب
🌹 🔹سوریه که بود پیام داد📲 گفت عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد. گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد☃ داشتم با نماز📿 میخوندم. 🔹یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت قبول نیست❌ و منم به شک‌افتادم.بعد از چند دقیقه⌚️ تو خواب دیدم که یه اومد به خوابم و گفت: ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله☺️ ⭕️تا به خودم اومدم فهمیدم رو دیدم و از خواب پریدم🗯 ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
باد که می وزد، هوا که ابری می شود، دلت بی قرار می شودُ می رود آنجا؛ که جایش گذاشتی..!! و تو را که
🍂یاد بخیر که تکرار اُحُد و عاشورا بود و که ارزش طلا✨ را شکست... 🍂 یاد بخیر که نگهبان سجده گاه ملائک😇 بود که سجاده عبادت📿 بود و که شماره پرواز را نشان میداد... 🍂 یاد بخیر که هیچ درجه ای نداشت❌ لباسهایی که ساده و بی اتو بودند هایی که بدون واکس بودن و هیچگاه بر پدال بنز و پورشه🏎 و لامبور گینی قرار نگرفتند🚫 🍂 یاد آفتابـ☀️ بخیر که به گرمی می تابید و ماهش🌙 که شرمنده ماههای بود و ستارگانش که به ستاره های زمینی چشمک می زد و که بوی باروت میداد😌 🍂 یاد هایی بخیر که قاصد وصال بودند 💞 و ترکش هایی💥 که می کردند 🍂 یاد هایی بخیر که بر آن اشک می غلتید😭 و محاسنی که بر آن غبار تبرک می نشست دعای کمیلی که پایانش پاکی بود💫 و قنوتی که در آن طلب می شد… 🍂یاد ↵ بخیر که به آرایش جهان پرداخت ↵ که به دنبال نام و نشان نبود ↵ که از نمدانقلاب کلاهی برای خود نساخت❌ ↵ که معلم اخلاق بود ↵ که زینت دین بود ↵ که مجسمه اخلاق بود ↵ که بجز با خدا معامله نمیکرد ↵ که کسی او را نشناخت‌ و ↵ که دلها‌ را شکار میکرد... 🍂 یاد ⚰ که برنگشت⭕️ 🍂یاد بخیر که بی صدا میگریستند😭 و هایی که هیچ گاه پدرانشان را ندیدند😔 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهدا دو روز در سال #تولد دارند 🎈تولد زمینی 🎈تولد آسمانی 🎀و چه زیبا که تولد این دو دوست👥 را در #یک_
🔰انگار همین دیروز بود که #پوتین های همرزمان و دوستان👥 آقامحمدتقی رو جفت کرده بودیم و با همه دلتنگیمان💔 جای پوتین های خالی #محمدتقی، شاخه گلی🌷 گذاشته بودیم و این تصویر غمناک را ثبت کردیم📸 🔰اسفندماه 95 بود که اعضاء #صابرین و دوستان آقامحمدتقی چند روز قبل سال نو، به منزل پدر🏡 آمدند تا تسلای دل❤️ خانواده ش باشند 🔰بعد از #شهادت_شهید_علیجانی، وقتی داشتیم تصویر🎞 پوتین ها روبرای #چندمین بار، نگاه می کردیم، #نوشته داخل یکی از پوتین ها توجه مان را جلب کرد 🔰درست کنار #جای_خالی کفشهای👞 آقامحمدتقی، اسم #میثم_علیجانی رو دیدیم، #جانباز مدافع حرمی که عاقبت به خیر شد و در دفاع از حریم وطن به دوستان شهیدش🌷 پیوست #شهید_محمدتقی_سالخورده #شهید_میثم_علیجانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
قسمت های آخر رمان #نیمه_پنهان 👇👇 سپاس بی کران از شما که ما رو همراهی می کنید💐 #شهید_مهدی_زین_الدین
#عاشقانه_شهدا💞 ❣ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از #شن بود! سفره رو انداختم تا #شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم. ❣گفت نه #منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم. وقتی برگشتم دیدم #پوتین به پا #خوابش برده، خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد ❣گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟ گفتم: نه، آخه #خسته ای! سر سفره نشست و گفت: نه! #تازه میخوایم شام بخوریم #شهید_مهدی_زین_الدین 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
برنمیگردی عزیزم😔 بسکه #محکم بسته ام بادعاے دستهایم بند #پوتین تورا حرف‌ #ناموس خداوندست وقتے ‌جان دهے❣ حضرت #سقا بخواند ذڪر تلقین تو را #شهید_محمد_اینانلو #شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#حتما_بخوانید👇👇 🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا
🌹 🔹سوریه که بود پیام داد📲 گفت عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد. گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد☃ داشتم با نماز📿 میخوندم. 🔹یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت قبول نیست❌ و منم به شک‌افتادم.بعد از چند دقیقه⌚️ تو خواب دیدم که یه اومد به خوابم و گفت: ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله☺️ ⭕️تا به خودم اومدم فهمیدم رو دیدم و از خواب پریدم🗯 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم 📝این اواخر دی
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣2⃣ 📝دیگر تمام کارهای خانه افتاده بود روی دوش من از خرید و کارهای اداری گرفته تا ثبت نام حامد توی مدرسه و دکتر بردن  و واکسن زدن بچه ها دیگر کم کم اماده شده بودم همه ی کارهای زندگی را خودم انجام بدهم. 📝تا مدت ها دلم نمی خواست فاطمه که تازه زبان باز کرده بود، بگوید بابا. اصلا اسمش را هم جلوی فاطمه نمی آوردم، تا یاد نگیرد. فکر می کردم این باباییکه معلوم نیست برایش بماند، بهتر است خیلی با او اخت نشود، تا بعد ها سراغش را از من نگیرد. این اواخر دو دست، لباس بیش تر نداشت. یکی را می شست و اون یکی را می پوشید 📝وقتی که من روز تولدش یا عید برایش لباس می خریدم تا بهانه ای دستش نباشد، می گفت: یک خواهش ازت دارم. اونم اینه که دیگه برام لباس نخری، می دونی که نمی پوشم. آن هم ادمی که قبل از شیک پوش ترین افسر ارتش توی گارد بود. این بود که دیگر از خيرش گذشتم. 📝اخرین باری که از جبهه برگشت، پنجشنبه، دوم مهر سال شصت بود. حامد زمین خورده بود و انگشت دستش در رفته بود. خیلی درد می کرد. زهرا بردش پیش شکسته بندی که خانه اش نزدیک خانه ی خودشان بود. کلی معطل شدند تا جا انداخت و دستش را بست. تا رسیدند خانه، حامد گفت: اِ مامان! بابا خونه ست! 📝‌ های یوسف پشت در بود. حامد از خوشحالی بالا و پایین پرید. زهرا هم چند روز بود یک لبخند حسابی تو دلش نگه داشته بود برای یوسف. مادر یوسف از آمده بود خانه شان. بعد از نماز وشام یوسف گفت: بیایید دعای کمیل بخونیم. خودش شروع کرد و بلند بلند خواند. زهرا، حامد و عزیز هم همراهش. 📝خیلی باحال خواند. نمی دانستم آخرین دعای کمیلی است که با هم می خوانیم. صبح جمعه گفت: جایی کار دارم. معلوم نیست کی برگردم. عزیز هم رفت خانه ی یکی از دخترهایش که تهران بود. یوسف دید تنها شده ام. گفت: حالا که جمعه ست، نمی خوام تنها بمونید. حوصله تون سرمی ره 📝بعد ما روبرد، خونه ی یکی ازدوست هایش. نهار آن جابودیم. خودش تا عصر نیامد. تلفن کرد و عذر خواهی کرد که کارش طول کشیده. بعد آمد دنبالمان که برویم خانه، گفت باید صبح شنبه برود جبهه یوسف فاطمه را بغل کرد و لپش را کشید. دو تا ماچ آبدار هم چسباند. دو طرف صورتش. بعد حامد را بغل کرد و بوسید. 📝گفت: مواظب مامانت باش. وقتی من نیستم، تومرد خونه هستی ها، نگاه کرد به چشم های زهرا. سرش را پایین انداخت و گفت: خب دیگه، حلالم کن. خیلی اذیتت کردم. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣5⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷 #دلنوشته ✍ #شهید_قاسم_سلیمانی 💮خوش به #سعادتت سردار دلها... شب 🌙جمعه شب زیا
🔺 اول وقت سفارش 🌷 🔗ماجرای اقامه نماز سلیمانی در کاخ کرملین شهریاری ماجرای نماز سلیمانی را که در کاخ کرملین اقامه کرد، تعریف کرده است: 🔽قصه‌ی نماز خوانده‌شده حاج قاسم فرق ‌می‌کرد، به کاخ کرملین رفته بود و با قرار داشت. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه‌اش را گفت. صدایش ‌در سالن پیچید، بعد هم به نماز ایستاد. 🔽همه نگاهش ‌می‌کردند. می‌گفت در طول عمرش چنین لذتی از نماز نبرده بوده است.پایان پیشانی‌اش را روی مهر گذاشت، به خدای خودش ‌گفت: «خدایا، این بود کرامت تو، یک روزی در کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی آمدم اینجا نماز خواندم.» 🗯خدایا ماراباشهدای کربلا محشورفرماوماراازغافله شهدا جدانفرما الهی آمین 🤲 نثار روح همه شهدا صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با 🌸🍂 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌟 | 🔻 چند وقتی بود بچه ‌هاصبح 🌞که پا میشدند، میدیدن هاشون واکس زده⚫️ دم مقر جفت شده بود .😳 با چند تا بچه ‌ها قرار گذاشتیم تا ببینیم کار کیه ؟!😎 یه شب نیمه شب یدفعه از خواب بیدار شدم و صدای توجه ام رو جلب کرد، یه نفر با یه داشت آروم از مقر میرفت بیرون، دنبالش رفتم، یه نشست و شروع کرد به زدن پوتین ها.بدون توجه خودم رو بهش رسوندم و روبرویش ایستادم .🧐 برای چند لحظه ماتم برد اون بود ، فرمانده لشکر بدر😨 خواستم چیزی بگم که گفت، هیس !! هیچ چیزی نگو و قول بده بچه‌ ها هم چیزی نفهمند .... سردار 📕 ستارگان خاکی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃پرواز پرستو ها به هنگامهٔ بهار، در آسمان آبی و هوای اردیبهشت ماه آنچنان برایم لذت بخش و زیباست که نمیتوانم چشم بردارم از این صحنه ناب. 🍃حقیقت زیبایی این صحنه، پرستوهایش هستند که و همراه با هم‌بالان خود به اوج آسمان می‌روند و میچرخند. به گمانم تا آسمان هفتم پرواز میکنند! 🍃پرستوهای نگاه من فرزندان آدم هستند، بر زمین. بال نمیخواهند همان یک‌جفت پوتین و لباس رزمشان بالی میشود که در هرجای این صفحه جغرافیا پرواز کنند، به مقصد میرسند. 🍃اینبار هم یک جفت و یک دست لباس بالی شدند برای سبک پریدن رزمنده ای به نام رحیم کابلی! خستگی و ناامیدی واژه های غریبی با روح او بودند، برای اویی که هشت سال را کنار همرزمانش جنگید و حراست از این خاک را عهده دار شد. 🍃زمانی هم که زنگ تفریح را زدند دور استراحت خط کشید و بار سفر بست به جایی که (س) در آن آرام گرفته بود. آن روزها فصل کوچ کردن پرستو های بیقرار به بود! 🍃خلاصه بگویم از زندگانیش، میرسم به ، و آسمانی شدن به رسم حضرت مادر. رفاقت دیرینه ای با بلباسی داشت. رفاقتی از جنس آسمان! 🍃 بهتر بگویم؛ عهدشان تا بهشت بود! و هردو آن لحظه الوعده وفا گفتند که در یک خاک آرام گرفتند، روحشان پیوند خورد و به آسمان پرواز کرد. اما تقدیر چند سال بعد چیز دیگری را رقم زد، بلباسی از خانطومان دل کند و به دیار خود برگشت ولی $رحیم... 🍃همسایه عقیله بنی هاشم شد و به رسم بی نشان ماند. سالروز تولدت مبارک *! پ.ن*در وصیت نامه اول خود شهید( به تاریخ۹ آذر ۹۴)آمده که روی قبرم بنویسید فدایی ولایت، نوکر حرم. ✍نویسنده : ♡ به مناسبت سالروز ♡ 📅تاریخ تولد : ۱۱ مهر ۱٣۴٢ 📅تاریخ شهادت : ۱٧ اردیبهشت ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh