🌷شهید نظرزاده 🌷
◀شهـدای گـمـنام دانشـگاه علـمی کاربـردی درس می خواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن چهار ش
🔹کتاب های📚دفاع مقدس را زیاد می خواند و خیلی علاقه داشت😍 بعضی اوقات که یک #کتاب برایش دلچسب بود، چندبار می خواند.
🔸سوار سرویس دانشگاه🚌 که می شدیم #کتاب "خاک های نرم کوشک" را می خواند. بعد از مدتی برای همه سوال شده بود که بدانند این چه کتابی هست‼️ که محسن می خواند. تا بالاخره چند نفری #خریدند و خواندند
برشی از کتاب #سرمشق
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#ابراهیم_هـای_خمینی اولین بتی را که شکستـ⚡️ـند بت #درونخویش بـود.... #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_گمن
0⃣4⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠قسمتی کوتاه از زندگی شهید ابراهیم هادی
🔰شهید ابراهیم هادی نه #عالم دینی بود نه از فرماندهان جنگ❌ یک جوون #ورزشکارِ کشتی گیر و اهل گود زورخانه. مردم تهران اگه بخوان خوب های خودشون رو مثال بزنند، شهید #ابراهیم_هادی رو مثال بزنند که بگن بچه تهرونی مثل کی⁉️
🔰یه سحری تصمیم میگیره در یک وضعیت نابسامانی بره #اذان بگه
همه بهش گفتن الان چرا اذان گفتنت اخه اومده😕 ولی وقتی اذان میگه به سمتش تیراندازی💥 میکنن یکی از تیر ها به #گلوی او میخوره
🔰همه میگن اینکارو چرا کردی یه دفعه میبینن #عراقی ها با دستمال سفید🏳 تسلیم شدن. گفتن شما چرا تسلیم شدین میگن این کی بود اذان گفت؟؟؟ گفتن بله یکی اذان🔊 گفت شما #تیر زدید بهش
🔰بعد گفتند ما بخاطر اذان او #تسلیم شدیم بعد فرمانده گفت من اون سربازی رو که تیر زده رو با خودم اوردم فقط بزارید ما یک بار دیگه این #اقا رو ببینیم
میرن سنگر، عراقی ها در حالی که ابراهیم مجروح💔 بوده به دستو پاش میفتن..
🔰نه تنها برای گردان کمیل و #کانال_کمیل یک افتخاره جاودانست👌 در عین حال کانال کمیل افتخار میکنه به "شهید ابراهیم هادی"🌷 شاید تمام #خوبان تهران روز قیامت پشت سر شهید ابراهیم هادی وارد بهشت بشند😍
🔰من اون #رویای_صادقه دوستمون رو واقعا میپذیرم. عارف و زاهد بزرگوار مرحوم #زاهد رو در عالم رویا میبینه که بعنوان استاد عرفان عملی در عالم رویا عکس📸 شهید ابراهیم هادی رو نشون میده. یا اقای دولاوی با اعتقااااد این حرف رو به او میزنه که "اقا ابراهیم یکم ما رو #نصیحت کن"
🔰بنده مبلغ یک کتاب هستم که نویسنده کتاب میگه وقتی #کتاب رو تموم کردم نمیدونستم اسم کتاب رو چی بزارم با نیت قران را باز کردم📖 ایات 109 به بعد "سوره صافات" جلوه گری میکرد که می فرماید:
" #سلام_بر_ابراهیم اینگونه نیکو کاران را اجر میدهیم به درستی که او از بندگان مومن ما بود.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #کلیپ_شـهدا خاطـره اے بسیار زیبا و شنیـده نشده از #شهید_محمدحسین_محمدخانی •••|شـهدا #خاص بودن
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🔸نشست روبه رویم خندید و گفت: "دیدی آخر به دلت نشستم😉" زبانم بند آمده بود، من که همیشه #حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم😶
🔹خودش جواب خودش رو داد: رفتم #مشهد یه دهه متوسل💞 شدم حالا که بله نمیگی، امام رضا(ع) از توی دلم بیرونت کنه، پاکِ پاک که دیگه به #یادت نیفتم. نشسته بودم گوشه ی رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، #خیر_کنن و بهتون بدن✅
🔸نظرم عوض شد، دو دهه دیگه دخیل بستم ک #برام خیر بشی♥️ حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد انگار #دست_امام(ع) بود و دل من!
✍پ.ن:
#قصه_دلبری روایتی روان و جذاب از زندگی #شهید_محمدحسین_محمدخانی به روایت همسر می باشد. این کتاب📙 مقطعی از ماجرای آشنایی این دو بزرگوار در دانشگاه تا شهادت #عمار_حلب را دربرمی گیرد.
🔖نثر جذاب و طنازش مناسب کسانیست که از #کتاب خواندن خسته میشوند و حتی علاقه ای به خواندن زندگینامه های شهدا🌷 ندارند.
🔖یک بیزاری شدید هم میتواند منجر به یک #دلبری جذاب شود، اگر خدا بخواهد😍
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸آقا مهدی به تبعیت از #ولایت_فقیه خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا♥️ به دفاع از مردم #سوریه، یمن و عرا
💞 #عاشقانه_شهدا
🔹شهدا واسطه ازدواج ما شدند....
▫️#آقا_مهدی عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده #شهدا میرفت و #وصیتنامه و #خاطره شهدا را جمعآوری میکرد🌸 تا بتواند به صورت #کتاب دربیاورد (ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد!)
▫️چون ما #خانواده_شهید هستیم و پدرم سردار محمدباقر مداح از شهدای دفاع مقدس است، یک روز #آقای_مهدی آمده بود منزلمان تا مطالب #شهید را جمعآوری کند.👌
▫️وقتی مامانم میگوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد، همان لحظه #آقا_مهدی به خودش میگوید: «خدایا یعنی میشود این خانواده شهید من را به عنوان #دامادی قبول کنند»😢 به این صورت شد که قضیه #خواستگاری پیش آمد. در واقع شهدا واسطه #ازدواج ما شدند.
راوی: همسر شهید
#شهید_مهدی_اسحاقیان
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📝نزدیک های انقلا
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📝یوسف شد یکی از بنیان گذاران #سپاه باز هم توی خانه درست و حسابی نمی دیدمش. همه اش دنبال تشکیلات سپاه بود. هفته به هفته ازش خبر نداشتم. از ترور های اول #انقلاب خیلی می ترسیدم. بالاخره ممکن بود او را هم ترور💥 کنند. همه اش منتظر بودم تلفن بزنند و بگویند شوهرت را کشتند.
📝توی همان گیر و دار کارهای سپاه دنبال کارهای هنری هم بود. از همان موقعی که #ازدواج کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری🔨 بلد بود، بلد بود تخت و مبل بسازد. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد.
📝توی خانه ی مادرش پر از تابلوهایی بود که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ تکنیک آب رنگ🎨 مداد رنگی، پاستل. گاهی وقت ها هم می نشست با حامد #کاردستی درست می کرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت: بابا من ماشین🚗 می خوام.
📝یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی #مقوا شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید؛ با اندازه های دقیق. بعد هم دورش را قیچی✂️ کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود.
📝گاهی وقت ها هم دولا می شد و به حامد می گفت: بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره ی من بهتره یا سرسره پارک. حامد می خندید و می گفت: همین خوبه، همین خوبه😍 اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با #حامد حرف می زد.
📝بیش تر پول هایش را خرج #کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید🛍 همیشه می گفت: یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلا یک کمد مخصوص هدیه باشد.
📝خیلی وقت ها که از کتاب📕 یا اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها می گفت: باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون #هدیه ای بخریم.
📝هر وقت بچه ای می امد خانه مان و یوسف می خواست به ش کادو بدهد، از کمد هدیه ها🎁 کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود. خودش هم خیلی #مطالعه می کرد. همه جور کتابی می خواند؛ سیاسی مذهبی، تاریخی، ادبی، حتی کتاب کودکان.
📝کتابهای بچگانه📚 را با دقت میخواند و درموردش نظر میداد. میگفت: اگر اینطور یا آنطور مینوشتند برای بچه ها جال تر بود. با روحیه #نظامی که داشت این همه علاقه به کارهای هنری🎭 خیلی عجیب بود چون هنر مندها معمولا بی نظمند.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣#قسمت_پنجم 💢باید #دعاکنى برایشان، باید از #او بخواهى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
6⃣#قسمت_ششم
🏴پرتوچهارم🏴
💢 تو نیز دل 💕نگران از جا بر مى خیزى و از #شکاف خیمه🏕 بیرون را #نظاره مى کنى....
افراد، همه #خودى اند اما این وقت شب🌙 درکنار خیمه تو چه مى کنند ⁉️پاسخ را #حسین به درون مى آورد:
🖤خواهرم ! اینها #اصحاب من اند و سرشان ، #حبیب_بن_مظاهراسدى است . آمده اند تا با تو بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم #رسول االله ایستاده اند.
💢 چه بگویم ⁉️
چه #دریافت_روشنى💥 دارد این حبیب !... دین را چه خوب شناخته است... بى جهت نیست که امام لقب #فقیه به او داده است . اسم حبیب اسباب #آرامش_دل 💓است . وقتى #خبر آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى :
سلام مرا به حبیب برسانید.
🖤حسین جان ! بگو که زینب ، دعاگوى🤲 شماست و برایتان #حشر با رسول االله را مى طلبد و تا ابد #خیر و #سعادتتان را از خدا مسالت مى کند.
همین که برادر، #عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، شمشیر🗡 پیامبر را در دست بگیرد و به سمت #سپاه دشمن👹 حرکت کند
💢کافیست تا #غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى #مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت وتنهایى جاودانه پدر، از #اعماق جگرت سر باز کند.اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد،
تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل #سیاهدلانى که به خون سرخ💔 او تشنه اند،
🖤لب به موعظه مى گشاید:
مردم ! در #آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه #حق_شمابرمن است به جاى آورم که #موعظت شماست و #اتمام_حجت بر شما... درنگ کنید تا من ، انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و #تصدیقم کردید و با من از در #انصاف درآمدید خوشا به #سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است.
💢 اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام #قوا و شرکاء خود را به کار
گیرید، به #مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن✨ و بى ابهام گام مى زنید.
🖤به هرحال #ولایت من با خداست و #پشتیبان من اوست . هم او که #کتاب📚 را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت.
#بندگان خدا! تقوا پیشه کند و از #دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى بهتر از #پیامبران براى بقا و شایسته تر به رضا و راضى تر به قضاء؟!
💢 اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى #فنا آفریده است.
تازه هاى دنیا کهنه است ، #نعمتهایش فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، تاریک 🖤و ظلمت زده.
دنیا، منزلى #پست و خانه اى #موقت است . کاروانسراست..... پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند #رستگارتان کند...
🖤 او چون طبیبى که به #زوایاى وجود بیمار آگاه است ، مى داند که مشکل این مردم ، مشکل #دنیاست ، مشکل علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى .
فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به #خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا 🕋مى تواند، پشت #عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد.
💢 فقط از یاد بردن #خدا مى تواند #حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن ✨خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد... و تو از #شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او #حمله_ور شود...
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 «آن سوی دیوار دل» 📌 روایتهایی #خواندنی از زندگی #شهدا 📖 کتاب پیش رو #مجموعهی 108 خاطرهی کوتا
📚 در بخشی از این #کتاب میخوانیم:
منطقه که بود، مدتها میشد من و #بچهها نمیدیدیمش. حسابی دلم❣ میگرفت.
🥀میگفتم: #اصلا تو که میخواستی این کاره بشوی، چرا آمدی من را گرفتی؟!
میگفت: پس ما باید بیزن #میماندیم
میگفتم: من اگر #نخواهم سر تو نق بزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟!
🌾میگفت: #اشکالی ندارد؛ ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی! اصلا #پشت پردهی همه این کارهای من، بودنِ توست که مرا #محکم میکند...
🥀 نمیگذاشت #اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم؛ آن وقت همه #مشکلاتم تمام میشد...🍁
✍🏻 راوی: همسر
# شهید_عباس_بابایی🌷
📚 آن سوی دیوار دل، ص ٨۰
#با_کتاب
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تولد داریم امرووووووز چه تولدی 😍 🎉🎊🎈🎉🎊🎈🎉🎊🎈 هرچند تولد اصلی او روزی بود که سرش به پای یار افتاد🕊
♡بسم رب الزهرا
🍃کم توفیقی نیست #شهادت، چرا که مراقبه میخواهد و ظاهر و #باطنی_پاک.
🍃#مراقبه هایش تنها مادی نیست، به قول #امیرالمومنین(ع): #علی شدن، مراقبه ی قلبی میخواهد❤️
🍃شاید فکر کنی کم است اما میدانی، #قلب آدمی به سرعت وابسته می شود و این #وابستگی، سمی است برای متعالی شدن و از فرش به عرش رسیدن، وابستگی به مال، وابستگی به آدم ها، به عمر....آری! اینک #آسمانی شدن برایت سخت میشود.
🍃باید #عشق ورزید و دوست داشت اما وابسته نشد. چراکه این وابستگی ها تو را به زنجیر می کشند و در #قفس_تن، اسیرت میکند.
🍃تنی که به #معنوی شدن فکر نمیکند، تنی که اگر باب میلش پیش بروی، عاقبتت می شود قساوت و #سنگدلی، که بر سر کوفیان و #ابن_سعد آمد.
🍃اما می دانی، گاهی اوقات وابستگی خوب است، این که وابسته باشی به #خدا و #اهل_بیت، این که وابسته شوی به شجاعت و صلابت، وابسته شوی به #نماز_اول_وقت...🌺
🍃اصلا میدانی وابسته شوی به کتاب. آخر آدم های وابسته به #کتاب هم، کم پیدا می شوند. کم هستند آدم هایی که به همه کتاب هدیه دهند، حتی برای اولین کادو به همسرشان. این آدم ها، ارزش کتاب را به خوبی درک میکنند، چرا که کتاب باعث ارتقای آگاهی است و مسبب تمام گمراهی های ما همین #فقر_مطالعاتی ست.
🍃می دانی، باید برای دستیابی به #بصیرت تلاش کرد و راه وابستگی به تمام چیز های خوب را یافت. به عبارتی، تنها در پی خدا بود. درست مانند #محسن🙂
آری باید دل کند و رها شد چرا که...
#اللهم_عجل _الولیک_الفرج❤️
✍️نویسنده : #مونا_زارع
🌺به مناسبت سالروز تولد شهید #شهید_محسن_حججی
📅تاریخ تولد : 21 تیر 1370
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت چهل و هشت❤️
.
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد.
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
.
❤️قسمت چهل و نه❤️ با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد.
آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند.
گفتم:
+ تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره #کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم.
او برای ایوب انتخاب رشته کرد.
ایوب زنگ زد تهران
_ چه خبر از انتخاب رشته م؟
+ تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد.
مدیریت دولتی دانشگاه تهران
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد.
برای درس ایوب آمدیم تهران.
ایوب مهمان خیلی دوست داشت.
در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود.
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند.
ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت.
مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند.
چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت.
آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم.
منظورم را متوجه شد.
یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من
از خجالت سرخ شدم.
بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.
😍
#ادامہ_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃شهید محسن الهی در خرداد ماهه سال ۱۳۵۱ با قدم مبارکش #زندگی خانواده را جانی تازه بخشید. در خانه پدری ب دنیا آمد و تا دوسالگی با خانواده زندگی کرد، بعد که عموی بزرگوارش صاحب فرزند نشد ، محسن را به ایشان سپردند تا در دامان پر مهرشان پر ورش یابد.
🍃پس از #شهادت عموی بزرگوارش آن خانه را ترک نکرد و خواست تا با خاطرات ایشان زندگی کند. شهادت آرزوی دیرینه اش از زمان کودکی بود، همیشه بعد از بجا آوردن نماز صبح و عصر و خواندن #زیارت_عاشورا و دعای ندبه ک با پایبندی میخواند و تاکید زیادی ب خواندن آن داشت با دلی پر از اخلاص و چشمانی بارانی شهادتش را طلب میکرد.
🍃از کودکی زود گرم می گرفت و صمیمی میشد، اخلاق خوب و معرفتی که داشت در میان همه زبانزد بود و همیشه همه از کوچک گرفته تا بزرگ از او راضی بودند.
🍃خانه دومش مسجد بود به به خواندن #نماز_اول_وقت تاکید بسیاری داشت،
همیشه قبل از اذان ب مسجد می آمد و صدای دلنشین اذانش در محله طنین انداز میشد.
🍃همسرشان در موردشان میگویند :
اگر بخواهم ایشان را وصف کنم شاید در هزاران #کتاب نگنجد ، فقط میتوانم یک تیم بهترین و بزرگ ترین مرد بود.
🍃سرانجام بعد از آخرین زیارتشان در حرم صبری زینبی برای همسرشان #زینب خواستند و برای شهادت خود بسیار دعا کردند و فردای همان روز بعد از جانفشانی های بسیار به آروزی دیرینه خود رسیدند🕊
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_محسن_الهی
📅تاریخ تولد : ٢٨ بهمن ۱٣۵٢
📅تاریخ شهادت : ۱٣ فروردین ۱٣٩۵
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم
📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا #نماز بخوانم.
📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و #خون ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند. دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما #ایوب قبول نکرد.
📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه #کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود
+باید این را #تا_صبح تمام کنم
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#کتاب های نوشته شده درباره
#شهید_عباس_دانشگر🖇🪴 :
۱_لبخندی به رنگ شهادت
۲_آخرین نماز در حلب
۳_تاثیر نگاه شهید
۴_راستی دردهایم کو ؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh