#جوان_ترین_رزمنده
💎 #سعید_فرجود رزمنده دلاور گیلانی که در #کوچه پس کوچه های خرمشهر در عملیات آزادسازی خرمشهر دلاوران✌️بود و رزمندگان دفاع مقدس حضور او را به یاد دارند.
💎سعید فرجود هم اکنون بی ادعا و #گمنام در یکی از مدارس شهر رشت با درد💔 حاصل از مواد شیمیایی☠ خدمت میکند.
#هفته_دفاع_مقدس گرامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔻از زبان: همسر شهید
🔸من همیشه وقتی مشکل دارم یا دلم میگیره💔 میشینم جلو عکسش، با #عکسش درد دل میکنم، یه شب که داشتم با عکسش درد دل میکردم خوابم برد😴
🔹تو خواب دیدم یکی داره زنگ خونه🏡 رو میزنه رفتم درب رو باز کردم دیدم #شهیدمه، اومد تو خونه، بعد رو کرد بهم گفت نگران نباش من #همیشه مراقبتون هستم، از سر کوچه🚏 حواسم به شما هست.
🔸از خواب پریدم. با خودم گفتم: چرا شهید گفت از سر کوچه⁉️ گذشت تا یه هفته بعد خبر دادن که شهرداری تابلوی #کوچه رو آورده، قراره کوچه به نام همسرم، #شهید_حسن_پرنده_رضوانی باشه
🔹تازه اونجا بود که به راز خوابم پی بردم و خیلی خوشحال شدم😍 حالا هم هر وقت میرم بیرون از خونه، خیالم راحته که #شهید حواسش به خونه هست👌
#شهید_محله_مون😍
#شهید_حسن_پرنده_رضوانی
پی نوشت: خاطرات شهدای محله تون رو جمع آوری کنید برامون بفرستین، جذاب باشن میذاریم داخل کانال
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم 📖
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وپنجم
📖ایوب که مرخص شد، برایم هدیه🎁 خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی #کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت: برایت تجربه شد😅 حواست باشد بعد از من #خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی، امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد❌ نه پولی داریم، نه خانه ای هیچی ....
📖کمی فکر کرد و خندید
_من میگویم زن یک #حاجی_بازاری پولدار شو
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد😢 شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم به اندازه ی #ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: برای چی این حرف ها را میزنی؟😕
📖خندید
_خب چون روز های اخرم هست #شهلا، بیمه نامه م توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذار، لازمت میشود بعد من ....
+بس کن دیگر ایوب😡
_بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود.
+تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی، #امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب........"
📖عاشق طبیعت🌱 بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت. توی راه #کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین🚗 را از سر بالایی تند ان بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی
📖ایوب گفت: حالا که اول #بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی میشود.
در ماشین را باز کردیم که عکس📸 بگیریم. باد پیچید توی ماشین، به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان👥بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی🍟 که ایوب استاد درست کردنشان بود.
📖ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به #مرز نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد👀 کنار هم، روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: شهلا فکرش را بکن، یک روز #محمدحسین و محمدحسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی، بعد من و تو باید مدام به انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣*✨💫✨*❣✨💫✨*❣
💥در این#کوچه های
🌟بن بست نفس،پرواز 🕊ممکن نیست
💥باید چگونه #زیستـــن بیاموزیم
🌟از آنان که گمنام رفتند.
#شهداگاهینگاهی🥀
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🖤چند ساعتی⏰ از افطار گذشته و #زهر آرام آرام خود را به #عمق جان میرساند.جگرش میسوزد ولی افسوس که در خانه خود #غریب است
♥️غربت میراث #مادریست.
دیروز میان #کوچه امروز میان خانه 🏡
فردا میان #گودالو آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است
نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های #بنی_هاشم است
نکند در این تاریکی، #زینبش زمین بخورد!
🖤چشم بر هم میگذارد که #پرده حجره کنار میرود: "برادرم حسن"
و فرو میرود در #آغوشی برادرانه...
#حسین_علیهالسلام سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر ،هق هقش را درون سینه آرام میکند
♥️دستان برادر را میگیرد.سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بودکمی آنطرف تر #عباس مردانه #بغضش را فرو میدهد.دل 💓نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟
🖤چشمان بیفروغش روی اشکهای😥 #زینب خیره میماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن"حسین لب #میگشاید تا شاید پاسخِ سوالش،کمی از داغِ سینه #حسن کم کند :"حسن جان! نمیگویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"
♥️و پاسخش #قطره اشکی میشود میانِ موهای سپیدِ برادر.موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است در #آستانه حجره، مادر را میبیند.با همان #چادر_خاکی، دست به پهلو منتظر اوست.
پشت سرش،#پیامبر و پدرش #علی با لبخند 😊نگاهش میکنند.
🖤زینب را به #حسین میسپارد و حسین را به عباس.صدای شیون که بلند میشود، بار دیگر #مدینه رخت عزا بر تن میکند پیکرِ غرق تیرش را به خاک میسپارند وماتم #بقیع را به آغوش میکشد
♥️ زینب سر بر #شانه برادرش از کوچه های بیوفای مدینه میگذرند.
اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!!
سخت است برادری،برادرش را خاک کند.
#امان_از_غریبی 💔
به مناسبت سالروز شهادت🏴 #امام_حسن_مجتبی(ع)
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 23 📖 ما در طبقه پایین زندگی می کردیم وآقای کلاهدوز در طبقه ی بالا. هیچ وقت متوجه و
♡بسم رب قلم♡
🔏قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم #حماسه ی #قهرمانی اش رابهتصویر بکشانم .قهرمانی که ریختن خونش 💔چون #دم_مسیحایی ، جان تازه ای را بهسرزمینش بخشید .#یوسف_کلاهدوز را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی برای پرورش و بزرگیست .
🌀درس #یوسف درس عاشقیست💓 مکتبش ، مکتب شهید #کربلاست .
مگر میشود چنین کسیمدرس خوبی نباشد .کمی با ما راه بیا...
ای #شهیدمشتاقانه میخواهم از تو بگویم از تویی که #بندگی را خوب بلد بودی .اماچه کنم ،این ذهن ، اسیر دنیا گشته ،زنجیر #دنیا، چنان قفلش🔒 کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و #اخلاص ،
🌀بندگی و شایستگی , شهامت و #شجاعت را ندارد از تو میخواهم ،
ای نور به #حق پیوسته ،دستی برار و دل ظلمتنشسته ی مرا به پرتو نورت✨ منور ساز و کوچه به #کوچه وجودم را چراغانی نما
✍نویسنده : #زهرا_حسینی
به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_یوسف_کلاهدوز🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
◾️چند ساعتی⏰ از افطار گذشته و #زهر آرام آرام خود را به عمق جان میرساند.#جگرش میسوزد ولی افسوس که در خانه خود #غریب است
غربت میراث #مادریست دیروز میان #کوچه امروز میان خانه 🏡
فردا میان #گودال و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی #غرق شده است
🍂نگاه تارَش به #کوزه آب 💧اما فکرش میان کوچه های #بنی_هاشم است نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!🥺چشم بر هم میگذارد که پرده حجره کنار میرود: "برادرم حسن" و فرو میرود در #آغوشی برادرانه. #حسین (علیهالسلام) سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر ،هق هقش را درون سینه آرام میکند. #دستان برادر را میگیرد. سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود💔
◾️کمی آنطرف تر #عباس مردانه بغضش را فرو میدهد. دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد⁉️😥 چشمان بیفروغش روی اشکهای #زینب خیره میماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن"حسین لب #میگشاید تا شاید پاسخِ سوالش،کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمیگویی،
🍂آن روز #میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟" و پاسخش قطره اشکی میشود میانِ موهای سپیدِ برادر. موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است در آستانه حجره، مادر را میبیند. با همان #چادر_خاکی، دست به پهلو منتظر اوست. پشت سرش، #پیامبر و پدرش علی با #لبخند☺️ نگاهش میکنند. زینب را به حسین میسپارد و حسین را به عباس. صدای شیون که بلند میشود، بار دیگر #مدینه رخت عزا بر تن میکند
◾️پیکرِ #غرق تیرش☄ را به خاک میسپارند وماتم #بقیع را به آغوش میکشد😭 زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بیوفای مدینه میگذرند. اما #حسین چه بگوید از داغِ دلش!! سخت است برادری،برادرش را خاک کند.
#امان_از_غریبی
به مناسبت سالروز شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع)
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدی_که_گوشت_بدنش_روخوردند!
🔸شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر #سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد. دشمنان👿 برای اعتراف گرفتن، هر دو #دستش را از بازو بریدند
🔸با دستگاه های برقی〽️ تمام #صورتش را سوزاندند. بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده😣 و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭
🔹او مرتب #قرآن زمزمه میکرد. سرانجام اورا داخل دیگ آبجوش♨️ انداختند و همان جا به دیدار معشوق شتافت🕊کومله ها جسدش را مثله نموده و #جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند و مقداری را هم خودشان #خوردند!
💢چه #شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم. ولی کسانی توی این مملکت مسئولند که حاظر نیستند حتی نام #کوچه ها بنام شان باشد
#شهدا_شرمنده ایم😭😭
#شهید_احمد_وکیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃چند ساعتی از افطار گذشته و #زهر آرام آرام خود را به عمق جان میرساند.
جگرش میسوزد ولی افسوس که در خانه خود #غریب است😓
🍃غربت میراث #مادریست. دیروز میان #کوچه، امروز میان خانه ،فردا میان #گودال و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است...
🍃نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های #بنی_هاشم است
نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!🥺
🍃چشم بر هم میگذارد که پرده حجره کنار میرود: "برادرم حسن" و فرو میرود در آغوشی برادرانه... #حسین_علیهالسلام سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر، هق هقش را درون سینه آرام میکند.
🍃دستان برادر را میگیرد. سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود💔
🍃کمی آنطرف تر #عباس مردانه بغضش را فرو میدهد. دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟😥
🍃چشمان بیفروغش روی اشکهای #زینب خیره میماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن"
🍃حسین لب میگشاید تا شاید پاسخِ سوالش، کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمیگویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"و پاسخش قطره اشکی میشود میانِ موهای سپیدِ برادر. موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است😔
🍃در آستانه حجره، مادر را میبیند. با همان #چادر_خاکی، دست به پهلو منتظر اوست. پشت سرش، #پیامبر و پدرش #علی با لبخند نگاهش میکنند.
🍃زینب را به حسین میسپارد و حسین را به عباس. صدای شیون که بلند میشود، بار دیگر #مدینه رخت عزا بر تن میکند...
🍃پیکرِ غرق تیرش را به خاک میسپارند و ماتم #بقیع را به آغوش میکشد. زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بیوفای مدینه میگذرند.
اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!!
سخت است برادری، برادرش را خاک کند.
#امان_از_غریبی😞
🕊به مناسبت سالروز #شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع)
✍نویسنده : #زهرا_قائمی
📅تاریخ انتشار : ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #غربت_بقیع #من_امام_حسنی_ام #حسینی_شده_ی_امام_حسنم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم 📖
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وپنجم
📖ایوب که مرخص شد، برایم هدیه🎁 خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی #کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت: برایت تجربه شد😅 حواست باشد بعد از من #خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی، امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد❌ نه پولی داریم، نه خانه ای هیچی ....
📖کمی فکر کرد و خندید
_من میگویم زن یک #حاجی_بازاری پولدار شو
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد😢 شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم به اندازه ی #ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: برای چی این حرف ها را میزنی؟😕
📖خندید
_خب چون روز های اخرم هست #شهلا، بیمه نامه م توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذار، لازمت میشود بعد من ....
+بس کن دیگر ایوب😡
_بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود.
+تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی، #امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب........"
📖عاشق طبیعت🌱 بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت. توی راه #کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین🚗 را از سر بالایی تند ان بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی
📖ایوب گفت: حالا که اول #بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی میشود.
در ماشین را باز کردیم که عکس📸 بگیریم. باد پیچید توی ماشین، به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان👥بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی🍟 که ایوب استاد درست کردنشان بود.
📖ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به #مرز نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد👀 کنار هم، روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: شهلا فکرش را بکن، یک روز #محمدحسین و محمدحسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی، بعد من و تو باید مدام به انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh