🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_حجت_الله_صنعتکار شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣8⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_حجت_الله_صنعتکار
🔸همرزمانش تعریف می کنند، سه روز قبل از #شهادت، به او اطلاع دادند، صاحب #فرزند شده ای😍. وقتی خبر را شنید حال دیگری داشت، #عملیات هم شروع شده بود و دوست نداشت که در کنار بچه ها نباشد، اما با اصرار فرمانده اش(#شهید_احمد_اللهیاری ) تصمیم گرفت برود🚙 و سری به پسرش بزند
یک روزه رفت و پسرش را دید و وقتی برگشت چند کیلو شیرینی🍩 خریده بود و #شیرینی را بین بچه های #گردان پخش کرد
.
🔹 #آماده شد تا برای پاتکی که در راه بود حرکت کند. قبل از رفتنش می گفت: این عملیات یک چیز دیگری است و نمی شود به این راحتی ها از خیرش گذشت و انگار از همه چیز #مطلع بود.
🔸دیدم که دارد به سمت #دشمن می رود و سخت با آنها درگیر است، در همین حین گلولهٔ توپی از سوی دشمن شلیک شد💥 که مستقیم به سر #حجت خورد،سر حجت به #هوا پرتاب شد و #خون بود که از رگ های گلویش فوران می کرد و به #آسمان می پاشید😱😭،#پیکر_بی_سر حجت همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زدهٔ ما به زمین افتاد😭😭
🍃🌹🍃🌹
⚪️بخشی از #وصیتنامه شهید:
🔸بدانید که #آگاهانه در این راه قدم نهادها
چرا که #خون_سرخ #شهیدان از هابیل تا حسین{ع} و از حسین{ع} تا شهیدان #کربلا ى جنوب و غرب ایران صدایم مىزنند که:
👈چیست تو را؟ براى چه نشسته اى؟
.
🔹ما در عصرى زندگى مىکنیم که ظلم سراسر جهان را فرا گرفته است؛ ما باید خون بدهیم و آن قدر کشته بدهیم که اسلام عزیز تا ظهور #مهدى عزیز{عج} پیروز شود✊ و قسط و عدل الهى در سایه توحید برقرار گردد👌
#شهید_حجت_الله_صنعت_کار🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💬یادش بخیر
جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب😌
حتی #خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا🌸🍃
💬یادش بخیر تابلو نوشته هاش🎫 که هر جا میرفتی👤 جلوت بودن.
حتی تو مسیرهای سوت و کور🌌 مرداب های #جزیره_مجنون.
گاهی پیش خودمون می گفتیم:
یعنی خدا اول #جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتی ها رو
و وای اگر به یک #چند_راهی می رسیدیم☺️
آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید پارک🚍 می کردیم تا بتونیم #گردان خودمون رو پیدا کنیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_دوم (٣ / ٢) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷....تع
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_سوم (٣ / ٣)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به #اعتراف تکان دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی شم، اخراجت نمی کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. #عکس تمام قد #خانمی را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...»
🌷گفت: «هی به من می گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر #بچه های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می کنن؟ چی می گن؟ برای خود شما بد نمی شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر #مرتضی. گذشته ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. #خودم سیاه کردم.
🌷....من تو استان خودمون #قهرمان ورزشی بودم. همین قهرمان بازی حرفه ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. #معتاد شدم. اون هم چه جور! می افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ کس محلم نمی ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره #مواد داشتم له له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد #تشییع_جنازه است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. #خدا داشت درس بزرگی به من می داد....
🌷اون جماعت هیچ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون #جوون مرده داشتن زار زار گریه می کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده ام، هیچ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و #بیدارم کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می دم منم به #همون_راهی برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که #شهید بشم.»
🌷آقای راننده قصه ی تکان دهنده ای داشت. ایام می گذشت و او هر روز رشد بیشتری می کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می خوام #رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو #عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریبچی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). #شب_اول_عملیات، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می کردم، یک #معبر او، به موازات هم پیش می رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می خوام برم #اطلاعات.» گفتم: «بفرما.»
🌷از #گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها می رفتند تو عمق خاک #عراق برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « #برزگر» به او می گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می ماند، دیگر برنمی گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می شنود که می گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشته ام.
🌷بالای نامه نوشته بود: « #خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می شدم و پیکرم را به شهرم می بردند، با گذشته ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا #بدبین می شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، #حافظ_کل_قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد....
راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى
#پايان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه8⃣5⃣ 💠قاطر چشم سفید 🔹دو طرف #خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر
🌷 #طنز_جبهه9⃣5⃣
💠کلیسا
🔹در عملیات کربلای چهار دقیقا روبروی این #کلیسا مدرسه ای بود که محل استقرار نیروهای #گردان تحت امر شده بود.
🔸بچهها هر روز موقع #اذان می رفتند و #ناقوس آن را به صدا در می آوردند.😄
🔹یک معاون #مجاهد عراقی بنام ابو رشاد داشتم
او را فرستادم تا نیروها را #نهی کند از اینکارها🙈
🔸با رفتن او #تشری که زده شد همه برگشتند.
🔹بعد از یکساعت متوجه #غیبت ابورشاد شدیم.
رفتیم با کلی مکافات او را پیدا کردیم
🔸در حالی که داشت #پیانو تمرین می کرد😂
بعد میگن 😉
چرا در عملیات کربلای چهار #عدم فتح داشتیم😂😂
کاظم فرامرزی
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
👆 #شهیدی که در منطقه ای استراتژیک مشرف به #خان_طومان، زمستان در دمای ۸درجه زیر صفر، ۴۰۰متر جاده #صعب
4⃣6⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌷در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ 🗓شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه #دانشگاه امام حسین بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند ،فرمانده گفت:
🌷باید دو نفر👥 از گردان ما به #گردان دیگری برود . پس از بحث و گفتگو گفتند که قرعه کشی می کنیم . یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود🙁 . من هم اصلاً #راغب_نبودم که بروم گردان دیگر . چون خیلی از رفقا وبچه محل ها تو این گردان بودند.
🌷خلاصه پیش #فرمانده که رفتم از من اصرار واز ایشان انکار وبی فایده بود😞 . بعد #علی_آقاعبداللهی آمد وگفت من به جایت می روم گردانی که باید بروی 😃.
🌷 از همان موقع روحیه ایثار و #شهادت را در خودش تقویت کرده بود👌 وفکر کنم این گذشت وفداکاری برای من #ایثار بزرگی جلوه می نمود.
🌷 وگرنه خیلی بزرگ تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند👪 برای جهاد فی سبیل الله به جنگ با کفار #داعشی برود و الآن که سر سفره ارباب بی کفنش متنعم است، فرزندش چهار ساله است .
#شهید_علی_آقاعبداللهی ❤️🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣6⃣ 💠256 بفرستید 🔹برای اینکه #شناسایی نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک #کد_رمز
🌷 #طنز_جبهه4⃣6⃣
💠پسرخاله زن عموی باجناق
🔸یک روز سید حسن حسینی از بچههای #گردان رفته بود ته درهای برای ما #یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با #خمپاره هدف گرفتن، همه #سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، #بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.
🔸آماده میشدیم برویم پائین که #حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت #عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😂😂 خیلی #شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص☜ (9) 💠داستان #کرامت یک خواب 🔸تقريباً اوايل سال 72 بود كه در #خواب ديدم در محور
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (10)
💠عراقی ها داشتند کنار جنازه پاکش می رقصیدند
🔸خیلی با هم دوست بودیم.
گفتند:" چون توی #عملیات احتمال داره برای یکی از شما اتفاقی بیوفته، صلاح نیست با هم باشید. چون دیگه نمی تونید بجنگید."😢
🔹قبول کردیم✅. او به گردان #یونس (ع) رفت و من هم در گردان #امام_حسین(ع) ماندم.چند روز به عملیات مانده بود، که برای #وداع آخر سراغ من آمد.
🔸اما من در گردان نبودم. ندیدمش.😔
برایم پیغام گذاشته بود که📜 " این عملیات #آخر منه."
🔹به سراغش رفتم. گفتند #جلو رفته است.
به منطقه رفتیم. سراغش را گرفتم. گفتند برای #عملیات رفتند.😔
🔸بعد از عملیات به تعاون رفتیم. یک فیلم📹 از تلوزیون📺 عراق گرفته بودند.
گفتند بیاید ببینید، شاید بتوانید بچه های #گردان را شناسایی کنید تا به خانواده هاشان خبر دهیم🔊.
🔹#حسن را آنجا دیدم؛ کنار آب اروند🌊. خیلی آرام روی خاک افتاده بود.😭
#عراقی_ها داشتند کنار جنازه پاکش 🕊می رقصیدند.
🔸پس از چند سال، بچه ها جنازه اش را در #تفحص پیدا کردند. #سر نداشت.😭
فقط یک مشت #استخوان بود.
بعثی ها دور پیکرش رقصیده بودن و .. #سرش را...😭😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اسمش #داود بود، بارها از #ابراهیم شنیده بود، تشابه زیادی به چهره او داشت، به دنبال ابراهیم رفت، خبر
5⃣9⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰مختصرے از زندگینامه
شهیدی که شباهت زیادی به شهید ابراهیم هادی دارد 👇👇
🌷 #داوود_عابدي که يکي از يلان #گردان ميثم بود، با صداي رسا و قشنگي روضه مي خواند و با لهجه اصيل تهراني و بسيار تو دلي دعا مي کرد.😌
بچه ها به داوود مي گفتن: «داوود غزلي».
او يک بار هم #ابراهیم_هادي را زيارت نکرده اما مريدش شده بود.
هر وقت مرا مي ديد، از پهلواني و مرام و مسلک ابراهیم مي پرسيد.
مي خواست مثل ابراهیم داش بشود. گيوه ي نوک تيز مي پوشيد☺️.
شلوار کردي تن مي کرد و کلاه کف سري مي گذاشت.
اين جوري، بسيار خوش رخ تر مي شد😍👌.
🔰کمـ کمـ زمزمه هاے #عملیات به گوش مي رسید 👇👇
داوود از عمليات #والفجر چهار به گردان ميثم آمد .
کم کم زمزمه عمليات پيچيد و توجيه عملياتي و شناسايي ها بيشتر شد.
معلوم شد نام عمليات، #بدر، و خود عمليات، چيزي شبيه خيبر و ادامه آن است.
نيروهاراه و چاهش را خوب مي دانستند✔️ و تقريبا توجيه بودند.
🔰شب عملیات داود شروع به روضه خواني کرد👇👇
شب دومـ نوبت گردان میثم بود عصر یک مجلس عزا و #روضه_خوانی برای امام حسین دست داد وداوود عابدی روضه خواندند.
داوود، آخر شب، روضه #حضرت_ابوالفضل را خواند.
تا زمان حرکت به طرف👈 خط مقدم، همه مان بیدار بودیم.
نصف شب سوار کامیون شدیم🚛 و نزدیک صبح🌥 رسیدیم لب آب.
وقتی قایق 🛥ما به لب و ساحل رسید و از آن پیاده شدیم،
گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا باید صبر کنید
🔰به دلم افتاد داود رفتنی شده👇👇
داود صدایم کرد #آسیدابوالفضل
- دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟ شما #ساداتی.
گفتم (حیدر یا علی). و شروع به خواندن روضه #حضرت_زهرا کرد.
یکی یکی بچهها آمدند و دورمان جمع شدند.
سید ابوالفضل گفت الان همه مون لو میریم.»
آخرش داوود خواند:
🍂 اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
🌿باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
🍂شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت
🌿به امیدی که به کوی تو رسانند مرا.
همه مان گریه کردیم😭.
به دلم افتاد داوود رفتنی است.
واقعا آسمانیـــ🕊 شده بود.
از رخش پیدا بود
🔷وشهادت داود 👇👇
حین عملیات سعید طوقانی #مصدوم شد.
جلوتر رفتم و دیدم باز بچهها حلقه شدهاند دیدم #داوود است!
تیر #دوشکا خورده بود.
چمباتمه زده بود و میلرزید.😖
تمام لباسش را خون گرفته بود.
بچهها تا مرا دیدند،
گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل😭 .
نگاهم کرد و گفت : «یا علی...آسید ابوالفضل، دیدی من #مسافر شدم؟»
گفتم:«سلام منو به #مادرم_فاطمه برسون، داوود جان.»
جملهای زیر لب زمزمه کرد:«سید، آن جا #منتظرت هستم.»
بغلش کردم و ماچش کردم.
یک وری افتاد زمین و #شهید🌷 شد.
و دعوت پروردگارش را لبیک گفت .
#شهید_داوود_عابدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#طنز_جبهه7⃣7⃣ 💠 دندان مصنوعی 🔸شلمچه بودیم.از بس که #آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.
#طنز_جبهه8⃣7⃣
💠 #پستانک 😂😂😂
🔸عملیات والفجر چهار، در #گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم.
🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت #روحیه بگیرن و به شوخی، #پستانکی🍼 به گردنش انداخته بود.
🔸همین طور که به سوی #منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه #شیرخواره گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂
🔹بعد از #عملیات در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی #برانکارد گذاشتیم و دادیم دست #اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود.
🔸دوستی داشتیم که او را با #اسلحه🔫 تهدید کرد. #عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭.
🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان #اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
راوی: آقای مسعودی
📚کوله بار
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
0⃣0⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠حسرت آب
🌷همراه بچه های #گردان رزمی در کانال به دام افتادیم. دشمن با تیربار کانال را زیر آتش💥 گرفته بود. امکان حرکت نداشتیم. در انتظار #کمک نیروهای خودی، شب🌙 را تحمل کردیم. هوا که روشن شد، خودی ها ما را با دشمن اشتباه✘ گرفتند و آتش توپخانه را روی کانال ریختند.
🌷از دو طرف به سوی ما شلیک می شد. #تشنگی به شدت فشار می آورد. تا غروب طاقت آوردیم. پس از تاریک شدن هوا🌚، به آرامی از کانال خارج شدیم.
🌷کمی جلوتر به تعدادی از #شهدای خودی رسیدیم. بچه ها از فرط تشنگی به سمت #قمقمه ها رفتند. آب های💧 باقی مانده را خوردند و به من نرسید🙁.
🌷دوباره حرکت کردیم. آتش دشمن🔥 شروع شد. بالاخره نزدیک خط خودی رسیدیم. تعدادی بیست لیتری #آب آنجا بود. مجدداً بچه ها به سوی بیست لیتری ها رفتند و باز هم به من آب نرسید😞!
🌷کمی جلوتر به #نیروهای خودی رسیدیم. بچه ها به سوی #کلمن _های آب دویدند. من هم یک کلمن برداشتم. سنگین بود. با خوشحالی آن را به دهان بردم و شیر آب🚰 را باز کردم.
🌷 هر چه تکانش دادم. حتی یک قطره💧 آب هم بیرون نیامد. در کلمن را باز کردم. پر از یخ بود. تکه ای #یخ برداشتم و با عجله به دهان گذاشتم و جویدم. تا چند روز گلویم به شدت درد😣 می کرد!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 5⃣9⃣ 💠صبحانه خطری 🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از م
🌷 #طنز_جبهه 6⃣9⃣
💠موشک جواب موشک😂
🔸مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه #عملیاتی می گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر می کرد #مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به #راه_راست هدایت کرده، کلید #بهشت را دستشان بدهد.
🔹شده بود مسؤول تبلیغات #گردان. دیگر از دستش #ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای #نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها #مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای #بدبخت خالی می کردند.
🔸از رو هم نمی رفت.تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به #مقابله_به_مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش #تکمیل شد. مسؤول #تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
🔹لحظه ای بعد صدای #نعره_خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه ها از #خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh