🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_تورجی_زاده🌷 خدایا معیار سنجش اعمال، #خلوص است. من میدانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم #ا
0⃣1⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#راز_سه_شنبه_های_شهید_تورجی_زاده
🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، #جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان #نیرو نمی خواهی⁉️
گفتم : تا ببینم کی باشه😊!
🔰گفت : #محمـــد_تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : #خودم هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، #همین_الآن بخون!
🔰همانجا نشست و کمی #مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد #حضرت_زهـــــرا(سلام الله علیها) خواند.
🔰 #علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی #مسائل_سیاسی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️.
🔰گفتم : به یک #شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به #گردان ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم #بروم بین بقیه نیروها.
🔰گفتم : باشه اما باید #مسئول دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف #محمـــد بودند.
🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید #معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که #سه_شنبه_ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟
🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی #نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. #مدیریت محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید #مسئول گروهان بشی.
🔰رفت یکی از دوستان را #واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان #شرط قبلی!
🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی #کجا_میری؟اصرار می کرد که نگوید. من هم #اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت.
🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم #مسجد_جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم.
🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری #دارخــوئیــن تا #جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن #نافله بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود.
🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار #14بار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم #نماز را خواندم و سریع برگشتم!
✍به روایت از همرزم شهید
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مادران_شهدا #مادر ڪه میشوی میوه دلتـ💞 که دربرابرچشمانت قد میکشد😍قد #رشیدش راکه میبینی ودردلت برای
8⃣8⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد
🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی #شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با #شهید شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود.
🔰عطیه #خواهر درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم #گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا🚕 و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه میآورند که چون #رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و #خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم #مجید را بیرون میاندازند😄
🔰تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما #مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است.
🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. #مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد #سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
🔰ما #روزهای_آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری🛌 میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو #نمیروی. حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی میگفت: «این #مامان_خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود🚷
🔰چند روز مانده به رفتن لباسهای #نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم #رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد #پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز #جدی است.»😔
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بو
1⃣1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پای مجید به #سوریه که میرسد بیقراریهای💓 مادرش آغاز میشود. طوری که چند بار به #گردان میرود و همهجوره اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم🚫 و باید #مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند.
🔰مجید برای بیقراریهای #مادرش هرروز چندین بار تماس☎️ میگیرد و شوخیهایش😅 حتی از پشت تلفن ادامه دارد #خواهر کوچکتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه🏡 را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم⁉️ اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. #همهچیز را موبهمو میپرسید.
🔰آنقدر که خواهرش میگفت: مجید #تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم ⚡️اما حالا روزی #پنج، شش بار تماس☎️ میگیری. ازآنجا به #همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت.
🔰هرکسی ما را میدید میگفت: راستی #مجید دیروز تماس گرفت📞 و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر👌 هم پای تلفن #شوخی میکرد. آخر هر تماس هم با #مادرم دعوایش میشد😄 اما دوباره چند ساعت⏰ بعد زنگ میزد.
🔰شنیدهایم #همانجا (سوریه) را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالکوبی هایش طوری در سوریه #وضو می گرفته که معلوم نباشد🚫 اما #شب_آخر🌙 بی خیال می شود و #راحت وضو می گیرد.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💌نامه ای به خدا 💌 📝آیا کسی که از کاروان شهدا🌷 #جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد⁉️ کسی که در دریای مع
1⃣6⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 شما نگذاشتید من بروم
🔰فاصله ما و #عراقی ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند💥 کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین💣 #معبر باز می کردیم برای پیش روی بچه ها.
🔰هر چه #تخریب_چی رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک #گردان می افتاد دست تخریب چی👤 دل و جرائتی💪 می خواست، این بار #مجید دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد.
🔰موقع برگشت تیر خورد💥 همه فکر می کردیم #شهید شده. هفت، هشت تیر خورد به #شکمش. بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس🚑 شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز #زنده است.
🔰 #نه_ماه تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش🛌 باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش #باز بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی #قطع_امید کردند.
🔰همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح🕌 نذر و نیاز. فردا #صبح علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند😦 بعد از آن بارها به #مادربزرگش می گفت: ” #شما_نگذاشتید_من_بروم”
#شهید_مجید_پازوکی
#شهید_تفحص
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💟ازدواج #مهدی_باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش♥️ اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد💍
2⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠بنده سی…نیروی دیده بانی هستی؟
🔰مرحله سوم #عملیات «والفجر ۴» بود؛ از پادگان گرمک یک جاده آسفالتهای بود که به سمت پنجوین میرفت و کنار جاده🛣 یک ارتفاعی بود که به آن #کله_قندی میگفتیم.
🔰بالای این ارتفاع #عراقیها مستقر بودند و پایین آن ما یک خاکریزی زده بودیم و قرار بود یک گردان شبانه🌚 روی آن #عملیات کند؛ هوا تقریبا گرگ و میش بود که همه پشت خاکریز مستقر بودیم و منتظر بودیم تا قرارگاه دستور حمله💥 را صادر کند.
🔰ناگهان یک خودروی🚚 تویوتا با چراغ روشن و #نوربالا به سمت گردان مستقر در پشت خاکریز آمد، هرچه همه رزمندگان فریاد زدند که «چراغ را خاموش کن! خاموش کن!» توجهی نکرد🤦♂ تا اینکه آمد و ۲۰ متری ما ایستاد و آنوقت #چراغهای خود را خاموش کرد.
🔰من گفتم الان است که #مهدی_باکری یک کشیده در گوش راننده آن بزند😥 اما آقا مهدی به زبان ترکی به او گفت: الله بنده سی… نیروی دیده بانی هستی⁉️ راننده گفت که «نه نیروی #تدارکات هستم»، آقا مهدی گفت: من فکر کردم نیروی دیدهبانی هستی و داری نوربالا🔦 میزنی که #عراقیها ما را ببینند.
🔰در حالی که این راننده با کار خود ممکن بود به یک #گردان آسیب وارد کند، برخورد آقا مهدی🌷 با وی همینگونه بود و از طرفی نیز برای دیگران درس بود که در هر شرایطی بتوانند #خونسردی خود را حفظ کنند👌 آقا مهدی همیشه یک چهره ساده و #بیتکلف، همراه با یک لباس ساده داشت و در هر جمعی که بود، کسی نمیفهمید که وی #فرمانده_لشکر است.
#شهید_مهدی_باکری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♥️♥️♥️ #پنجشنبه_های_شهدایی🌷 #سلام ما به لبخند ☺️شهیدان به #ذکر🥀 روی سربند #شهیدان #سلام ما به #
9⃣1⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
#رزق_محرم
☘️ #سلامبࢪابࢪاهیم ☘️
🔰ابراهيم در اول #ارديبهشت سال 1336📅 در محله #شهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود.😍
او #چهارمين فرزند خانواده بشمار ميرفت. با اين حال پدرش، #مشهدي محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت.
او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با #شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
🔰ابراهيم نوجوان بودکه #طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس #ابوريحان و کريم خان زند. سال 1355 توانست به دريافت #ديپلم ادبي نائل شود.✅ از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.
🔰حضور در #هيئت جوانان وحدت اسامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه #محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود.
در دوران پيروزي انقلاب #شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصيل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به #آموزش و پرورش منتقل شد.
🔰ابراهيم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با #ورزش پهلوانان يعني ورزش باستاني شروع کرد.
در #واليبال وکشتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.مردانگي او را مي توان در #ارتفاعات سر به فلک کشيده بازي دراز و گيلان غرب تا دشت هاي سوزان #جنوب مشاهده کرد.
🔰حماسه هاي او در اين #مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي #جنگ تداعي مي کند.در #والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي 👥#گردان هاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
🔰سرانجام در 22 #بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه هاي باق يمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.او هميشه از #خدا مي خواست گمنام بماند، چرا كه #گمنامي صفت ياران محبوب خداست.
خدا هم دعايش📿 را مستجاب كرد.
#ابراهيم سال هاست كه #گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي ☀️باشد براي #راهيان نور.💥
بࢪگࢪفتھازڪتابسلامبࢪابراهیم📚
#محرم
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
#رفاقت_با_شهدا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🕊🌴🕊🌴🕊
🌼در #عملیات کربلای۴
از یک گـروه #هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها #حاجستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد وبه عقب برگردد ، و #اکثر آنها از جمله
🍀 صمدبرادرِ حاج ستار #شهید شدند ...وقتی که از حاجی پرسیدیم :
« حاجی، تو که #میتوانستی
جنازهی #برادرت را با خود بیاوری ،
چرا این کار را نکردی ؟»
🌼در #جواب گفت :
« همه بچه هـا برادر من هستند کدامشان را می آوردم⁉️فرمانده #گردان۱۵۵-لشکر۳۲
انصارالحسین
#شهید_ستار_ابراهیمی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾 بی همگان به #سر شود،بی تو به سر نمیشود❌ 🌾 عــشق تــ✨ـــو در #دلم ❤️بُـوِد غیر تـو جا #نمیشود #شه
6⃣5⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
#رزق_محرم
☘️ #سلامبࢪابࢪاهیم ☘️
🔸 #ابراهيم در اول ارديبهشت سال 1336📅 در محله شهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان #خراسان ديده به هستی گشود.او #چهارمين فرزند خانواده بشمار ميرفت. با اين حال پدرش، #مشهدي محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت.
او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
🔸ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد. دوران دبستان را به مدرسه #طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و کريم خان زند. سال 1355 توانست به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.
🔸حضور در هيئت جوانان وحدت اسامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد #شخصيتي ابراهيم موثر بود.
در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصيل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
🔸ابراهيم در آن #دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باستاني شروع کرد.در #واليبال وکشتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.
🔸مردانگي او را مي توان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازي دراز و گيلان غرب تا دشت هاي سوزان #جنوب مشاهده کرد.حماسه هاي او در اين مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي #جنگ ☄تداعي مي کند.در #والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي #گردان هاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
سرانجام در 22 #بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه هاي باق يمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.
🔸او هميشه از خدا مي خواست گمنام بماند، چرا كه #گمنامي صفت ياران محبوب خداست.خدا هم دعايش را مستجاب كرد. #ابراهيم سال هاست كه #گمنام و غريب در #فكه مانده تا خورشيدي باشد براي #راهيان نور.
بࢪگࢪفتھازڪتابسلامبࢪابراهیم📚
#محرم
#رفاقت_با_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید فرامرز(محمد)بهروان. تولد ۴۳/۵/۶ دزفول" شهادت ۶۳/۱۲/۲۵ شرق دجله عملیات بدر #شهید_فرامرز_بهروان
7⃣6⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰بچه های #گردان بلال کجایید؟فرامرزبرگشته"ازسفری به دوری ۳۶سال.📅محمدآمده "به #استقبالش شتاب کنید.اما....آرام جلو نروید" وای من مادرمحمداست با قدی #خمیده و چشمانی کم سو و اشکبار.😭"۳۶ سال چشم رامیخکوب کوچه نمودن نایی برای چشمانش نگذاشته است.
🔰تمام رمق #قلبش 💓را دردست گرفته و کنار تابوت می آید"ونجواگونه می گوید"#محمدپسرم برگشتی چقدرسفرت طولانی شد قربون قدت بشم مادر".بلندای قامتت کجاست امیدمادر... نامش فرامرزبودامادرخانه محمدصدایش می زدند.سال ۴۳ بدنیا آمد درشهرمان دزفول.شهری که بلدالصواریخ نام گرفت.شهری که تن زخمیش هنوزکه هنوزاست التیام نیافته.
🔰داغی سرب #موشک ها وخمپاره☄ هنوز داغ است.محمدتشنه جهادورزم بود.لحظه ای آرام نداشت.قرارش را بیقرارهای #عملیات بدر ربوده بود.دلش بی تاب رفتن وقلبش مشتاق وصال بود.آخرین بار که آمده بود پایش مجروح بود.پدرومادرپاپیچ رفتنش شدند"پدرش نگران از زخم پایش گفت"نروتا زخمت التیام یابد اما او گوشش بدهکارحرفی جز رفتن نبود.در بدر"آنجاکه گردان بلال نورافشانی کرد.💥
🔰انجا که #رادمردان بلال ستاره🌟 شدندوشرق دجله انگشت به دهان عشق❣ ورزی گردان بلال بود محمد زمین را به آسمان نزدیک نمود.و#جسمش ۳۶سال چراغ دجله شد.اکنون آمده است.چه می توانیم بگوییم جز اینکه محمد "شرمنده ایم"
#شهید_فرامرز_بهروان🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#شهیدانه🌸
🥀#مقاومت
🌱#ایستادگی
♨️این عکس📅 ، ﺁﺩﻡ را #خجالت زده میکند ، یکی از #حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات فکه ، ماجرای #گردان حنظله است .300 تن از رزمندگان این #گردان درون یکی از #کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در میآیند ، آنها چند روز و صرفا با تکیه بر #ایمان سرشار خود به #مبارزه ادامه میدهند و به مرور #همگی توسط آتش دشمن و با #عطش🌸 مفرط به #شهادت میﺭﺳﻨﺪ .
♨️ساعتهای ⏰آخر #مقاومت بچهها در کانال، بیسیمچی #گردان حنظله #حاج_همت را خواست ، #حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای #ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی #خط شنیدم که می گوید :
#احمد رفت ، #حسین هم رفت ، باطری بیسیم دارد #تمام میشود ، بعثیها عن قریب میآیند تا ما را #خلاص کنند ، من هم #خداحافظی می کنم .
♨️#حاج_همت که قادر به محاصرهی تیپهای تازه نفس دشمن🐲 نبود ، همان طور که به #پهنای صورت #اشک می ریخت ، گفت :بیسیم را قطع نکن...
♨️ حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بیسیمچی را شنیدم که میگفت :
سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید:#همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم .
📚 #کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصر_کاوه
#ولایت
#ولایت_مداری
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌾🌼🌾🌼🌾
🔺یک موشک آر پے جے بہ #سمت تانکهاے دشمن شلیک مےکرد تا گرد و غبار #انفجار💥 بخوابد.بہ سرعت ⏰خود را بہ سنگرے دیگر مے رساند و از آنجا باز روے سر دشمن🐲 آتش 🔥مے ریخت.
🔺 با همین #سرعت عمل علے اکبر، شش تانک دشمن منهدم شد. عراقے ها فکر میکردند با این حجم آتش، حداقل یک #گردان نیرو در مقابلشان ایستاده؛ تا اینکہ ستون پنجم، موقعیت علے اکبر را لو داده و گفتہ بود: آنچہ این چند ساعت
🔺 راه شما را سد کرده تنها دو بسیجے هستند. عراقے ها روش ناجوان مردانہاے را براے مقابلہ با این دو مرد انتخاب کردند و #شروع کردند #موضع علےاکبر را بہ گلولہ ☄و توپ بستند.
آنقدر گلولہ ے توپ بر سر آن دو نفر ریختند کہ #مطمئن شدند دیگر در آن خط، نفسے باقے نمانده کہ جلوے آن ها بایستد . . .
#شهید_علی_اکبر_پیرویان🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#طنـــزجبـهہ
دو تا از بچههای #گردان ، غولی👹 را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.😂😅
گفتم: این کیه؟🧐
گفتند: عراقی
گفتم: چطوری #اسیرش کردید؟
گفتند:
از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی بهش فشار🤯آورده بود با لباس بسیجی ها اومده ایستگاه #صلواتی شربت 🚰گرفته و بعد پول داده حساب کنه 💰
اینطوری لو رفته بود.
بچهها هنوز میخندیدن..😂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh