eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
پروانه ها غبطه خوردند به حال خوشمان وقتی که دیدند بی بال و ‌پر هم می توان پرواز کرد... #شهیدحسین‌هر
5⃣3⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 💠همکاری در ساخت مستند 🔹از همرزمان شهید حسین (سوژه مستند پرواز از حلب) بود. در مرحله تحقیقات قبل از ساخت ، با شهید «محمد جاودانی» آشنا شدم. 🔸تماس گرفتم، وقتی شنید تصمیم دارم برای دوست و همرزمش مستند بسازم، خیلی خوشحال شد و مدام تشکر می‌کرد. 🔹همان روز بلافاصله خودش را به دفتر کارم رساند. یک جوان حدوداً سی‌ساله که صورت و سیرت و کلامش از چند فرسخی به آدم آرامش می‌ داد. 🌹🍃🌹🍃 🔹 بود و تخصصش . مدتی در عراق و حالا در سوریه در حال جهاد بود و از «السابقون» به حساب می‌آمد. 🔸در نگاه اول حدس زدم که او هم امروز یا فردا به رفقای شهیدش خواهد پیوست. وقتی لب به کلام باز کرد، سوز و که در کلامش موج می‌زد، حدس من را به یقین تبدیل کرد. وقتی از «حسین هریری»، «مصطفی عارفی» و سایر رفقای شهیدش صحبت می‌کرد، از حسرت لب می‌گزید. 🔹چند ماه گذشت و تا توانست در جمع‌آوری آرشیو و تحقیقات پروژه مستند «پرواز از حلب» به ما کمک کرد.  🌹🍃🌹🍃 🔸فروردین‌ماه، وقتی کار به مرحله رونمایی رسید، تماس گرفت و عذرخواهی کرد که برای حضور معذوریت دارم. قرار شد حضوراً در دفتر کار، برایش اکران خصوصی داشته باشم. 🔹چند ماه گذشت و مدام امروز و فردا کرد. تا اینکه خبر آمد، «محمد جاودانی» شب خودش را به رفقایش رسانده. 🔸آری، شب عاشورا پر کشید و خودش را به قافله اصحاب رساند. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه6⃣4⃣ 💠 اقرأ 🔹یه بچه #بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه #قبری کنده بود.
🌷 ⃣4⃣ 💠ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟ 🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم بوديم 🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم و مزه پران بود😊 از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي بهم مي گي؟ 😉 🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه به او انداخته بود😠 گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم بوده؟!! 🔸بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود😯 سريع كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم بهم بگين...☺️ 🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. - مي خواستم بپرسم شما ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁 🔸حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 🤔 - هيچي حاجي همينجوري!!! - همين جوري؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف زدم؟ - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... 🔹حاجي همينطوري به نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، را روي محاسنش كشيده يا زير آن.🤔 🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜 و همچنان مي خنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه جوابت رو ميدم.😐 🔹يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!! 🔸حاجي با آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر وقتي مي خوام فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂😂 🔹هر سه زديم زير خنده 😂دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉 منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ١) 👇👇👇 🌷یک روز رفتم واحد لشکر و به مسئولش آقای «محمد‌اسماعیل کاخ» گفتم: «يه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب». «اسماعیل کاخ» گفت: «اتفاقاً يه دونه راننده دارم که همه ویژگيها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظه‌ شماری می کردم برای دیدن راننده ‌ای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگی‌ های را داشت. 🌷خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فری. یک یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دگمه ‌های یقه‌ اش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ‌ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ ای با آن ویژگیهای مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچ‌ پچ می‌ کرد. مرا نشان می‌ داد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌ گفت. یک لحظه کردم. نکند راننده ‌ی مورد نظرش همین باشد؟! 🌷صدایم کرد: «آقا مرتضی!» _بله. _بفرما. این هم راننده ‌ای که می خواستى. _چی؟! به یک‌ باره جا خوردم. خیال کردم می‌ کند. چون آن بنده ‌ی خدا به همه چیز می‌ خورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو می‌ خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقاً برای اینه که نشه. عمداً سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او می‌ گفت، پس عجب نیروی گیرم آمده بود. 🌷یک ، تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم . علاوه بر رفتار سؤال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچه ‌های تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» می‌ رفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر يه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!» 🌷تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت:.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⭕️در پیاده روی ۹۵، اتفاقی میثم رو کنار یکی از موکبها ملاقات کرد |چند قدمی همسفر شد| در بین صحبتها خودشو معرفی کرد و از حاج میثم خواست که بعد از در مراسم تشییع کنه |چندماه بعد حاجت روا شد و حاج میثم خوند: از شام بلا شهید آوردند با شور و نوا شهید آوردند 🌹فرمانده تیپ ابوالفضل العباس لشکر 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یادم هست یک روز صبح #مجید_پازوکی گفت: دیشب #خواب دیدم زیر همین جاده های که ما از #طلائیه به سمت #جز
0⃣9⃣5⃣ 🌷 💠جعفر جهروتی زاده، بنیانگذار گردان لشکر 27 حضرت رسول(ص) خاطره ای را که خودش برای او نقل کرده است اینگونه بیان می کند: 🍃🌹 بود و مقر بچه های تفحص و و دیگران، گاه گاهی کاروان هایی از دانشجویان برای جنگی می آمدند و هنوز کاروان های به شکل امروزی پا نگرفته بود.... 🍃🌹 در عالم خواب و بیداری صدایی می شنود و برای آنکه بداند صدا از کجاست، بیرون می آید و اطراف را نگاهی می اندازد و می بیند که 15ـ 16 نفری با سربندهای (س) در حال سینه زدن راهی هستند..... 🍃🌹لحظه ای می ترسد و به مقر برمی گردد و را روی خود می کشد و تلاش می کند تا بخوابد....... 🍃🌹به محض اینکه خوابش می برد، یکی از به خوابش می آید و به او می گوید: 🍃🌹چه شد ؟! تو که همیشه می خواستی بشوی و حالا از ما فرار می کنی؟! ... 🍃🌹هفت؛ هشت روزی می گذرد که خبر مجید همه جا پخش می شود..... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣0⃣1⃣ به یاد #شهید_سجاد_دهقان🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣5⃣6⃣ 🌷 🔸سجاد مهندس بود. من همیشه در استرس کارها و فعالیت‌های او بودم😥. چون مسئولیتش بود. مرتبه دوم که سجاد قصد داشت به برود به من اطلاع داد و من هم فقط گریه می‌کردم😭. 🔹آن زمان باردار بودم و از او خواستم بماند تا به دنیا بیاید و بعد راهی شود. می‌گفت: پناه می‌برم به ! یعنی تا آن‌موقع باید صبر کنم❗️ قبول نکرد و راهی شد. 🔸این بار رفتنش طول کشید. من هم مدام دعا می‌کردم که سالم بازگردد و التماس (س) را می‌کردم که بیاید و دخترش را ببیند. شکر خدا سجاد به سلامت برگشت و فرزند دوم‌مان به دنیا آمد😍. 🔹سجاد خیلی بچه دوست بود. همیشه می‌گفت: آدم باید قد یک بچه داشته باشد. فرقی نمی‌کند دختر باشد یا پسر فقط صالح و سالم باشند👌. هانیه هشت‌ماه داشت که سجاد برای راهی سوریه شد.  🔸نگران بودم. خودم می‌دانستم که او به آرزویش یعنی شهادت🌷 خواهد رسید. بار سوم رفت و بعد از دو هفته آمد. بار چهارم به من گفت: قرار است یک ماهی برود و این اعزامش بود😔. 🔹نمی‌دانم یک حس عجیبی در وجودم به می‌گفت: این آخر است که او راهی می‌شود و بازگشتی برایش نیست❌. آخرین اعزامش 29 آذرماه 1394 بود. 🔸هر بار که یکی از دوستانش می‌شد خیلی غصه می‌خورد و می‌گفت: من از دوستانم جا ماندم😞. همیشه می‌گفت: دعا کن که من . من هم می‌گفتم: الان نه در 50 سالگی☺️. او هم می‌گفت: شهادت باید در باشد. 🔹می‌گفتم: بعد از من چه کنم با دو بچه⁉️ سجاد می‌گفت: تو هم مثل باقی همسران شهدا😇. یک روز به سجاد گفتم: سجاد جان چند بار رفتی دیگر بس است نرو📛. گفت: جواب (س) را در قیامت چه می‌دهی❓ راوی:همسر شهید   🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
﴾﷽﴿ روح‌الله #هنرمند بود. هم خطاطی می‌کرد هم طراحی و نقاشی. بهش پیشنهاد داده بودند برای #طراحی حرم
0⃣9⃣7⃣ 🌷 🔰ما یک مغازه‌ی تجهیزات نظامی و کوهنوردی🚵 داشتیم. زیاد میومد اونجا.آخرین بار فکر می‌کنم یکی دو روز قبل از اومد. 🔰دنبال یه دست خوب می‌گشت.با حقوق پاسداری💰 به سختی تونست لباس رو بخره.از اونجایی که خبر داشتم روح‌ الله تو کارِ هست، از پشت ویترین یک آوردم و گفتم: 🔰روح‌الله این انبردست رو تازه آوردیم. راست کارِ خودته... خیلی به درد می‌خوره👌روح‌الله با اشتیاق آن را گرفت😍 و گفت: آره از اینا دیدم. خیلی خوبه. چنده❓ 🔰قیمتش رو که گفتم، کمی نگاهش کرد👀 و گفت:نه باشه سری بعد الان رو ندارم بخرم🚫.فهمیدم به خاطر قیمتش این رو گفت. 🔰بهش گفتم:مگه چند روز دیگه# اعزام نداری؟ اینو با خودت ببر. حالا بعدا باهم حساب میکنیم💴.مکث کوتاهی کرد، انبردست رو به سمت من هل داد و گفت:نه نمونم بهتره. 🔰فکرشو خوندم💬. گفتم:تو اینو با خودت ببر. اگر برگشتی که با هم حساب می‌کنیم. اگرم شدی🌷نوش جونت. مبارکت باشه هم هم انبردست. 🔰این رو که گفتم، گل از گلش شکفت😍 و زیر لب گفت: ان شاءالله.اما هرچی اصرارش کردم راضی نشد❌ انبردست رو با خودش ببره. می‌خواست با حساب صاف بره.رفت و در همون اعزام ... به نقل از: یکی از دوستان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh