eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣0⃣4⃣ 🌷 💠لبخند آخر 🔹در مرحله اول بودیم و شدت حملات دشمن. با هزار دردسر جان پناهی کنده بودیم و با زحمت به صورت چمباتمه نشسته بودیم😓. 🔸 هم از راه رسید و با قلدری خودش را در آن سوراخ جا داد و نفس ما بند آورد😥. داشتیم که هم برای گرم شدن و هم جلو گیری از ریزش خاکریز بر سر و رویمان کشیده بودیم. 🔹ولی شدت انفجار💥 خمپاره ها و رگبار تیربار و تیرهای مجال خواب را از همه ما گرفته بود. حس ما حس فرود آمدن بود که هر از گاهی بر سرمان فرود می آمد. 🔸در همین گیر و دار ای بالای جان پناه ما آمد و آرپی جی پشت، آرپی جی به سمت دشمن شلیک می کرد💥 و خاک و آتش🔥 عقبه را نصیب ما می کرد. 🔹 به او گفتم که دوبار از یک شلیک نکن🚫 که تو را شناسایی نکنند ولی او کار خود را می کرد و توجهی به ما نداشت😕. ما آرام به خزیدیم و ........ 🔸صدای پشت خاکریزی که بودیم ما را تکاند و دود🌫 و خاک و باروت را به ما چشاند. تا چشم باز کردم متوجه آن شدم که از خاکریز به سمت ما سُر می خورد و پایین می آمد. 🔹صورتش در مقابل من قرار گرفته بود. نگاهی به انداختم. هنوز زنده بود و تا چشمش در چشمم قفل شد، مهربانانه لبخندی😊 زد و چشم هایش را بست😔. و سالهاست که شیفته همان ملیح و خدایی آخرش هستم. راوی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هیهات #مصیبتی است تنهـا ماندنــ هنگام #رحیـل همرهان جا ماندنــ سخت است زمان #هجرت هم قفســان مبهوت
6⃣4⃣4⃣ 🌷 💠 در آغوش یار راوی: شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات 🔸صبح روز محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل آمد... ساعت 7/5 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای داشت. انگار می‌دانست به نزدیک شده است! 🔹محمود اسدی که خودش هم بعدها شد، با او صحبت می‌کرد. در مورد آرایش نیروها و امکان عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای ، سنگر خراب شد! 🔸 شهید شده بود اما بقیه بچه‌هایی که در سنگر بودند شده بودند. گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده. 🔹سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول داشت دنبال می‌‌گشت و می‌گفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه قشنگی دارد. 🔸محمد را از سنگر بیرون آوردند. عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن ایجاد کرده! 🔹لبهای محمد هنوز تکان می‌خورد. محمود را جلو آورد اما نفهمید محمد چه می‌گوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار کرده و خودشان برگشتند. 🔸هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پشت بی‌سیم اعلام کردند برادر رفت پیش حاج حسین! می‌گویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج شهید شده بود. 🔹تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای و مناجاتهای محمد را پخش می‌کردند. بیشتر مناجاتها و مداحی‌های محمد در مورد عجل‌الله فرجه بود... 🔸محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی محمد را دید؛ خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم تنش بود. چهره‌اش هم بسیار نورانی‌تر شده بود. یاد مداحی‌های او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که می‌‌خندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجل‌الله فرجه را در گرفتم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 4⃣9⃣ 💠 یه دور تسبيحی📿😅 🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل می‌كرديم. هر كی #تسبيح د
🌷 5⃣9⃣ 💠صبحانه خطری 🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای با کلاس مرا به خود در پدافند فاو دعوت کرد. 🔹لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد شدم. چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از تیرهای کلاش. 🔸به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، او که تازه از شبانه آمده بود هم به خوش فرو رفته بود. بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند. 🔹حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند. 🔸بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:" من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً می خورم". 🔹حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:"می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن. مگه تو امروز شهردار نیستی؟" 🔸از ترس در حال بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را کرد. بوی فضای سنگر را پر کرد و ..... 🔹در حالی که در گوشه ای گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم :" بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب تن به تنی راه انداخته اید!!". با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال بودم که حسین بسیار آرام و صدایم کرد و گفت:" ببین، این جریان بین خودمان بماند" و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد. در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، میشم 😂👋 رضا بهزادی،گردان کربلا 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
ڪاش ما را هم ... مهمانِ #سنگر باصفایتان کنید هم لقمه بودن با شما آرزوی ماست #صبحتون_شهدایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#حجــــابــــ🌸🍃 حجاب تو، #سنگر تو است تو از داخل حجاب، دشمن را میبینی✅ و #دشمن تو را نمی بیند❌ #سردارشهید_رحیم_آنجفـی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
توی قلعه گنج کرمان، بچه های فقیر و ماه ها حموم نرفته ی #کپرنشین رو بغل میکرد، #نوازش میکرد، میبوسید
📝 در یکی از شب های کنگره شهدا مشغول پخت #آش گندم بودیم. زمستون بود و سرمای یخبندون تا نیمه های شب بیدار بود به پیشنهاد خودش اونجا برای خودش یه سنگر کنده بود.. رفت داخل و مشغول #نماز شد✌️ برای انجام کاری مجبور شدم برم جایی و برگردم تا اومدم برگردم یک ساعتی شد. اومدم دیدم هنوز اونجاست داخل #سنگر وقتی هم اومد بیرون حال خوبی داشت اومدپیشم گفت: برام #زیارت_عاشورا بخون. بدجوری #نور بالا می زد 😊✌️
#سنگر تنها خانه ایست🏡 که اجاره بهایش #خون است. فراموششان نکنیم⛔️ #پیکر_شهدا🌷 البیضا عراق؛ سال ۱۹۸۵ #صبحتون_شهدایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠راه شهید ، کلام شهید ♨️ترس از خدا👇 ⚜عراق منطقه رو زیر آتیش شدید💥 گرفته بود ؛ صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد میثمی رو هول دادیم توی یه سنگر ، کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر👥 جا نمی شد. ⚜اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت پریده بودن تو سنگر.حاج آقا میثمی بهم گفت : می دونی چرا توی سنگر به این جا شدیم⁉️ ⚜گفتم : چرا .. ؟ گفت : به خاطر ! اگر انسان هم از بترسه دنیــ🌍ـا براش کوچیک میشه !!! 🌺 امام حسین علیه السلام: لا یَأمَنُ یَومَ القِیامَةِ إِلا مَن خافَ اللهَ فی الدُّنیا ؛ 🌸هیچ کس روز قیامت در امان نیست🚫 مگر آن که در دنیا باشد. 👈کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹سـِـــنِّ عـاشـِـــقـی ❤️ یک سرباز #عراقی تعریف میکرد: ✍یه پسر بچه رو #اسیر کرده بودیم. آوردنش #سنگر من که ازش حرف بکشیم. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: مگه سن سربازی توی ایران #هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: تو که هنوز هجده سالت نشده! بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید به خاطر جنگ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و #سن_سربازی رو کم کرده؟ جوابش خیلی من رو اذیت کرد!! با لحن #فیلسـوفانه ای گفت: 🔸سن ســربـازی پاییـن نیومده، " سـن عـاشـــــقـے " پایین اومده ... 🔸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ به شدت عصبانی شد. لب هم به #غذا نزد☝️ گفت: دلیلی نداره برای ما که فرمانده ایم #چلوکباب بیارند و بر
💖 #اخلاق_شهدایی 💖 اون شب بہ #سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند 😴 ولی ما او را نمی شناختیم. هنگام #خواب گفتیم: « پتو نداریم برادر !!! » 🙂 گفت : « ایرادی نداره ... » یڪ #برزنت زیر خود انداخت و خوابید. صبح وقت #نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت: « برادر #خرازی شما جلو بایستید.» و ما تازه فهمیدیم 😥 ڪه او فرمانده لشگر حاج #حسین_خرازی بود ... #شهید_حسین_خرازی🌷 فرمانده لشگر امام حسین (ع) ♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
آرزوهایشان را، پشت #سنگر جا گذاشتند.. شده، تا حالا از خودمون بپرسیم؛ مگر آنهـا #دل نداشتند...!؟ #مـردان_بےادعا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حسن باقری را بسیاری به‌عنوان #مغز_متفکر اطلاعات نظامی ایران🇮🇷 می‌شناسند. او در #نهم_بهمن ماه سال ۶۱🗓
2⃣9⃣9⃣ 🌷 💠راوی: سردار صفاری 🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور  به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت مقدماتی در منطقه بماند. 🔰قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم🛫 وحدتی بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شود😔بدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم. 🔰در طول مسیر یادم می‌آید که شهید بقایی در حال حفظ سوره بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی  إِلَی  رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را به خاطر بسپارد💬 و وقتی موضوع را به گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن (ع) است. 🔰بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپه‌ای قرار داشت و برای بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشه‌ها🗺 را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی می‌کرد و روی نقشه علامت❌ می‌زد. در این هنگام خمپاره‌های کور می‌زدند 🔰اما یکی از خمپاره‌ها 💥به زیر تپه‌ای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیده‌بان عراقی ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « » که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشی‌ها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال❓ کند. 🔰با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره💥 به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاک‌آلود🌫 شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است. 🔰در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپاره‌ای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده💔 و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به (ع) سلام می‌دهد. 🔰 برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آن‌ها ماجرا را گفتم، شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروح‌ها آن‌ها را داخل جیپ فرماندهی🚑 گذاشتیم که حین انتقال به عقب در داخل جیپ و « » هم در اتاق عمل به 🌷 رسید😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh