🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰خستگیناپذیر 🔸دوکوهه مسئول پیشتیبانی بود و کارش سخت و #پرتحرک بود از هشت صبح⏰ تا هشت شب #خادمی بود
0⃣7⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰از روز اولی که #محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش🙂 بود. با خیلیا فرق داشت. #مغرور و متکبر نبود❌ خودش برای رفاقت👥 قدم جلو میذاشت.
🔰اصلا هم چیزی رو به دل💗 نمیگرفت
خیلی #معرفت داشت، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست💔 و تا اونجایی ک در #توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری #کمک میکرد.
🔰اگه کسی ناراحت بود، حتی شده #نصفه_شب! با موتور🏍 میرفت دنبالش و میبردش بیرون. طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت #غمی داشته! #امربه_معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود👌
🔰عین یه #برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از #تجربه داره پشتمون بود💪 خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد☺️ یکی از #آخرین شبـ🌙ـهای قبل از رفتنش، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره🚷 ولی اون آماده رفتن بود.
🔰 دفاع از حرم رو #وظیفه میدونست میگفت: حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه. گفت: ناراحت نباش! من برمیگردم😔 بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری، از وابستگی ها و دل بستگی هات💞 دل کندی، حتی #موتورتم دادی رفیقت، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه #آخرت جمع میکنی. بعد به من میگی برمیگردی⁉️
🔰از اون #خنده های همیشگی به لباش اومد. طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم. انگار یه خداحافظی👋 #همیشگی بود😭 یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو🚫 و #رفت.
🔰دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم📵 تا روزی ک #خبر_شهادتش رسید. اون لحظه فقط یادمه ک همه رو #محمدرضا صدا میکردم😭
#شهید_محمدرضا_دهقان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸وقتی #پدر شهید رضا کارگربرزی خاطره ای از سفر پدرش با پای پیاده👣 از کرمان به #کربلا را تعریف می کرد،
3⃣7⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰آخرین دیدار حضوری ما روز #دوازدهم_تیرماه سال پیش بود، آن روز #رضا را برای آخرین بار دیدم و شب🌙 هم منزل برادرش با هم بودیم. حتما خودش می دانست که #آخرین دیداره ، چون خیلی از کارهای ما را سروسامان داد.
🔰مثلاً برای دستگاه تست قند خون من باتری🔋 مناسب خرید، دوچرخه🚲 محمد مهدی را درست کرد، به همه خواهرها و برادرش #سرزد ، به دیدن دایی اش رفت ، حتی سراغ دوستان نوجوانی اش را هم گرفته بود و با چندتا از آنها دیدار داشت .
🔰انگار میخواست #بیدغدغه برود و حتما در دلش❤️ با همه وداع کرد . البته سه روز قبل از #شهادتش تماس گرفت 📞و با من و پدرش صحبت کرد، همهاش میگفت: من حالم خوبه.
🔰خیلی با بغض با او صحبت کردم😢، به من گفت: مادر هروقت دسترسی به تلفن☎️ داشته باشم باز زنگ میزنم. #باخنده برای اینکه شرایط سخت آنجا را برایم تجسم کند گفت: #مادر من 11روز است که به تلفن دسترسی نداشتم🚫.
🔰در حالی که میدانستم #ایران نیست✘ اما همیشه حضورش را کنارم👥 حس میکردم. دیدار بعد ما شد روز #دوازدهم_مرداد ماه که پیکر رضا ⚰را برایم آوردند.
🔰از اینکه خدا من را هم لایق دانست تا در صف #مادران_شهید باشم، شکرگزارش هستم. راضیام به رضای خدا😊. #شهادت_مبارک_رضاباشد ، خودش خواست ، خدا هم بهش داد.👌
#شهید_رضا_کارگر🌷
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹روز #شهادت حضرت معصومه (س) خدام، پرچم حرم🚩 را به منزل #شهید اوردند وخانواده شهیدزاهدپور🌷 میزبان #خا
🔸فرزند شهید اسماعیل زاهدپور گفت: لحظه لحظه ی زندگی ام با پدر #خاطره ای فراموش نشدنی است💭
🔹اما یک موضوع بیشتر در ذهنم مرور می شود و آن اینکه، پدرم طی #آخرین تماس تلفنی☎️ خود از من خواست برای #شهید شدنش دعا کنم و آرزو داشت که فرزندان وی نیز ادامه دهنده #راهش باشند.
#شهید_اسماعیل_زاهدپور
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
احمد سن و سالی نداشت. مجله ای چاپ شده بود با عکسهای #مبتذل. #پول_توجيبى هايش را جمع مى كرد و می رف
⚜قصہی #معراج سیمرغ راز بود
❣قصد او از زندگے #پـرواز بود
⚜لحظہی پـايـان✋ او آغــاز بـود
❣مرگ او خود #آخرين پرواز🕊 بود
🔸امروز 15 آذرماه مصادف با سالروز شهادت خلبان #شهید_احمد_کشوری و «روز هوانیروز» در سال 1359📆 است.
🔹احمد کشوری، افتخار اسلام و #هوانیروز است و به وسیله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارتشی نمونه👌 لقب گرفته است.
🔸از شجاعت پدرش همین بس که رئیس #ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال بوده و با سردمداران زر و زور مبارزه میکرد و در آخر مجبور به استعفا شد و سپس به کشاورزی🌱 پرداخت و از قدرت روحی مادرش چه چیز بالاتر از این که در هنگام #دفن_پسرش در حالی که عکس او را میبوسید و پرچم جمهوری اسلامی🇮🇷 را که به دست خودش دوخته بود، بر سر مزار او میآویخت و فریاد میزد: احسنت، پسرم، #احسنت_پسرم.
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰شهدا اینگونه بودند👇 🔸به این #یقین رسیده بودند که اسیر و شیفته ظواهر دنیوی نشوند❌ و در هیچ جایی ظاه
🔰این #اواخر کمتر حرف میزد. زمانی که از تهران برگشته بود بیشتر مشغول #خودسازی بود. از خودش کمتر میگفت. به توصیههای کتب اخلاقی📚 بیشتر عمل میکرد.
🔰 #هادی عبادتها و مسائل دینی را به گونهای انجام میداد که در خفا🌚 باشد. کمتر کسی از حال و هوای او در #نجف خبر داشت. او سعی میکرد خلوت خود را👤 با مولای متقیان #امیرالمومنین (ع) حفظ کند.
🔰هادی حداقل هر هفته🗓 با تهران و دوستان و خانواده تماس☎️ میگرفت و با آنها بگو بخند داشت، اما در روزهای آخر #تغییرات خاصی در او دیده میشد. شماره همراه📱 خود را عوض کرد.
🔰 #آخرین بار چند روز قبل از #شهادت، با یکی از دوستانش تماس گرفت📲 هادی پس از صحبتهای معمول به او گفت: نمیخوای صدای من رو ضبط کنی⁉️ دیگه معلوم نیست بتونی با من حرف بزنی! بعد گفت: #به_مادرم_بگوازمن_راضی_باشد😔
#مادران_شهدا🌷
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید🔻 💢همین حالا در نبودش احساس #بودنش را دارم و هر روزم را با او شروع میکنم♥️ و شبم را با ا
2⃣3⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰هر چند #گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان #سوریه را میدیدم.
🔰شبی که میخواست #اعزام شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی #پشت_سرش ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون میزد و بغض سنگینی مرا خفه میکرد😢 دلم آشوب بود💗
🔰از همان لحظه #دلتنگیام شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا #دلش بلرزد.
🔰یدالله، در #فروردینماه سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس میگرفت و از حرم حضرت زینب (س) و #غربت آنجا برایم حرف میزود و میگفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را میدیدم😔
🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماسها☎️ کاهش یافت و بهطبع #نگرانی و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه #آخرین باری که تماس گرفت 8 فروردینماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند
🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و #آخرین_جملاتی که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه #بیادتم...»
🔰بعد از این تماس تا روز #شهادتش تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردینماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و #همکار شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت #یدالله بگیرم
🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را میدانست ولی برای #آرامش قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و #سردرد شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که #یدالله_شهید_شده است.
راوی: همسرشهید
#شهید_یدالله_ترمیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یک عمر #شهید بود و دل باخته بود بر دشمن و "نفس" خویشتن تاخته بود از #پیکر_سوخته، نبودش باکی او سوخت
🔰آخرین باری که بهم زنگ☎️ زدید، سه ساعت قبل از #سفرتان به بهشت بود؛ به همون جایی که در خواب تعریف کردید... یک باغ🌸 بسیار زیبا و خصوصی برای خود شما و گفتی این باغ را #خودتان برای خودتان ساختید و دو روز قبل از #شهادتتان این باغ را دیدید...
🔰کاش میدانستم آنشب #اخرین باری که زنگ زدید بار آخریست که صدایتان را میشنوم😔 و کاش از حرف هایتان و از #اصرارتان برای تنها نماندن در خانه چیزی حس میکردم. کاش آن لحظه میفهمیدم چرا به من گفتید بابا از دستم ناراحت نشو✘ کاش حکمت این صحبت هایتان را در آخرین مکالمهمان میفهمیدم
🔰به من قول دادید وقتی برگشتید با هم به #مشهد میرویم ... چه خوش عهدی بابا جان♥️ و چه سفر زیارتی زیبا و #باشکوهی به مشهد رفتید.
🔰هر بار که میرفتید انتظار برگشتتان شیره #جانمان را میگرفت... میگفتیم نرید خستهاید، مریض هستید🤒 میگفتید من نروم چه کسی برود؟ شما قبول میکنید #ناموس مردم، بچههای بیگناه در چنگال یک مشت حیوان وحشی👹 اسیر و گرفتار شوند، مرزهايمان به خطر بيفتد و فردا اينها به داخل #كشور_ما بيايند و جان و مال و ناموس مردم را به غارت ببرند و من در خانه کنارتان بمانم⁉️
🔰ما با سوال شما از خودمان #شرمنده میشدیم و شما را به خدا میسپاردیم...
كاش بخاطر اينهمه سال دوری و سختی و دلهره💗 گوشه نگاهی به ما بیندازی #باباجان كه چه سخت تشنه يک نگاه شمايم.
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
#یقینا_کله_خیر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم به #مهر_تو يک دم غم زمانه نداشت
که اين پرنده🕊خوش نغمه درپناه توبود
بلور اشک به چشمم شکست وقت #وداع
که اولين غم من، آخرين نگاه تو بود😭
14فروردین 95
#آخرین نگاهها،
آخرین دیدار..
وآخرین خداحافظی #شهید_سالخورده از خانواده وعزیزانش..👆😔
۴ سال پیش در چنین روزی ..🌷
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh۶
🔹این نوجوان 17ساله ی #لبنانی که در "سوریه" شهید شد🌷به مادرش میگوید: با توجه به خوابی که دیده ام، این #آخرین نهاری است که باهم میخوریم.
🔸مادرش اجازه ی تعریف کردن خواب را نمیدهد❌خوابش را برای #دوستانش اینچنین تعریف کرده بود: دوشب است خواب میبینم روی سینه ام نشسته اند تا #سرم از تنم جدا کنند
🔹که امام حسین(ع) در خواب گفتند: نترس #سر_بریدن درد ندارد، سر من را هم بریدند، درد نداشت😭
(سر مبارک شهید توسط داعش بریده شد)
بعداز #پنج_سال پیکر پاک شهید به آغوش مادرش بازمی گردد🌷
#شهید_ذوالفقار_حسن_عزالدین
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_ششم 6⃣ 🔮یاد آن قصه افتاد. قص
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_هفتم 7⃣
🔮با همه این ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام #خواستگاری کرد. گفتند نه❌ آقای صدر دخالت کرد و گفت: «من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود #دخترم را تقدیمش می کردم.» این حرف البته آن ها را تحت تاثیر قرار داد. اما اختلاف به قوت خودش باقی بود🙁 آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده با #مصطفی ازدواج کنم.
🔮فکر کردم در نهایت با اجازه #آقای_صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم، اما مصطفی مخالف بود🚫 اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود👌 می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن ها را #راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادر تان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی کوتاه می آمد جلوی پدر و مادرم. وسواس داشت که آن ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند.
🔮اولین و شاید #آخرین باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آنها بود: روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران💥 مي كردند. همه آن جا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم. آقا مصطفی #جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقه مند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش "امام موسی" سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هر چه سریع تر این را به دکتر چمران برسانید.
🔮با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم #مؤسسه. آن جا گفتند دکتر نیست. نمی دانند كجا است. خیلی گشتیم و دکتر را در #الخرایب پیدا کردیم. تعجب کرد😟 انتظار دیدن من را نداشت. بچه ها در سختی بودند. بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر.
🔮گفتم: نمی روم🚷 این جا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هرچه زودتر برگردی #بیروت. اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی، که آن همه لطافت و محبت داشت برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد🗣 گفت: برو توی ماشین این جا #جنگ است. باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم #داد بزند.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh