❤️قسمت چهل و هشت❤️
.
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد.
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
.
❤️قسمت چهل و نه❤️ با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد.
آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند.
گفتم:
+ تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره #کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم.
او برای ایوب انتخاب رشته کرد.
ایوب زنگ زد تهران
_ چه خبر از انتخاب رشته م؟
+ تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد.
مدیریت دولتی دانشگاه تهران
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد.
برای درس ایوب آمدیم تهران.
ایوب مهمان خیلی دوست داشت.
در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود.
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند.
ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت.
مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند.
چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت.
آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم.
منظورم را متوجه شد.
یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من
از خجالت سرخ شدم.
بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.
😍
#ادامہ_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡🥀🕊♡
--
•|دلتنگِ توام که به دادِ دِلم برسی...
--
#شهیدمحمودرضابیضایی
#شــهـیدان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸کافیست #صبـــح که #چشمانت را باز می کنی
لبخندی😊 بزنی جانم ...
🍃صبــح 🌥که جای #خودش را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ...
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺🌱
🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت
🍃سڑدأڔ ڋڸۿا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
「🕊♥️」
اگرچه جسم سالمی نداشت،اما روح بلندی داشت🕊
هر چی از عمر زندگیمون میگذشت🦋
بیشتر باورم میشد
که در "بله" گفتن به ایشون اشتباه نکردم😊
کلاسم که تموم شد دیدم دم در ایستاده🚶♂
واسم دست تکون داد👋🏿
اخمام رفت تو هم
"بازم اومدی از وضع درسیم بپرسی؟😒
مگه من بچه ام که هر روز میای با استادم حرف میزنی؟"🤨
زد زیر خنده و گفت:😂
"حالا بیا و خوبی کن
آخه کدوم مرد انقد به فکر عیالشه
که من به فکرتم...؟"🤗
استادم ما رو با هم دید
به هم سلام کردن
از خجالت سرخ شده بودم... 🤭
وقتی تو جمع صحبت میکرد
فقط نگاهش به من بود👀
انگار که تو اون جمع فقط منم...
یه بار گفتم:
" ایوب...حرف که میزنی به بقیه هم نگاه کن😐
ناراحت میشن آخه...💔"
گفت:"چشم خانوم...😍"
اما باز فراموش میکرد🙄
•همسرشهیدایوببلندی💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
جاے شهید هادی خالی ڪه😔
همیشه میگفت:
مشڪل کار ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا.....🌷
#شهیدابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید میشوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایتها و خبرگزاریهایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناختهشدهای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمهشب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آنها گفتند ما میخواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانهمان، آنقدر گریه و بیقراری کرد که اصلا نمیتوانستیم ساکتش کنیم، ساعتهای اول برای ما غیر قابل تصور بود.
داعش در همان ساعتهای اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازهاش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران میخواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم.
🌷شهید هادی کجباف🌷
ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳
شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱
محل شهادت: سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃خاطره شهید... ♥️🎙
مصطفے همیشه باوضو بود، یه بار نصف شب بیدار شد...
دیدم آب خورد، بعد وضو گرفت رفت در رخت خواب که بخوابه، بهش گفتم:
"مصطفے خواب از سرت نمےپره؟!"
گفت: "کسے که وضو میگیره و میخوابه
تا زمانے که خوابه براش ثواب عبادت مےنویسند!
#شهید_مصطفے_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh