eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
221 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۹ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... یک ربع، بیست دقیقه بعد نگاه کردم، دیدم باز تحرک دارند. این دفعه گرای باغ را دادم به ادوات و گفتم: «آقا! این باغ را بکوب، آردش کن!» آنها هم کم نگذاشتند و با گلوله و خمپاره باغ را شخم زدند. می خواستیم برویم جلو. سیدابراهیم به حاج حیدر بی سیم زد و گفت: «حاجی! اجازه بدید ما بریم جلو، کلک اینا رو بکنیم.» حاجی موافقت نکرد و گفت: «نه، نه، به هیچ عنوان! اونجا دشته. شما بخواین برید، خیلی خطر داره. ما شده با تانک و با خمپاره می زنیم همه اینها رو از بین می بریم. شما نباید برین.» درست می گفت. ما توی دشت بودیم. البته هر دو در یک سطح بودیم. منتهی آنها ساتر داشتند. دیوار باغ، درخت و ساختمان کنار باغ مخفیگاه و ساتر آنها بود. با کوچک‌ترین حرکت ما در دشت، آنها به راحتی تنها با یک تیربار قلع و قمع مان می کردند. زمانی که به طرف باغ تیراندازی می کردیم، می آمدیم لب جایی که در گودی بودیم. بعضی جاها هم تپه‌های کوچک با ارتفاع یک متر داشت. می رفتیم پشت آنها و با تیربار می زدیم. به قدری داخل باغ خمپاره زدیم که گفتم هر کس آنجا بود، تکّه پاره شد. گرد و خاک که خوابید، نگاه کردم، دیدم باز از لای درخت‌ها جنب و جوش دارند. ای بابا! عجب داستانی! بی سیم زدم و گفتم: «حاجی! بازم تحرک تو اینا هست.» گفت: «نمیشه، امکان نداره. ما هر چی توپخانه، خمپاره، تیربار، تانک، هر چی بود، زدیم، باز می گی تحرک دارن! مگه چیه؟ مگه چه خبره؟» خیلی کنجکاو شدم. نشستم زیر آفتاب. گفتم هر جوری شده باید بفهمم قضیه چی هست. نیم ساعت دوربین را از جلوی چشم هایم برنداشتم. یک دقیقه، دو دقیقه دوربین دست می گرفتی، آفتاب می سوزاندت، اما من نیم ساعت خیره نشستم. آفتاب به سرم می خورد و داغ کرده بودم، ولی از جایم تکان نخوردم. همانطور که به جلوی درخت‌های باغ خیره شده بودم، دیدم یکی بالا و پایین می رود. دقیق که شدم، بالاخره فهمیدم قضیه از چه قرار است. ناکث ها داخل زمین کانال کنده بودند. به محض این که آتش ما شروع می شد، مثل موش می رفتند داخل سوراخ هایشان، توی کانال. در آن پاتک دشمن، به مدد اهل بیت (صلوات الله علیهم) و با تدبیر سیدابراهیم و مقاومت جانانه بچه‌ها موفق شدیم خط تثبیتی مان را با کم ترین تلفات از سقوط حتمی نجات دهیم. حاج حیدر، فرمانده لشکر، در این مرحله به نبوغ و شایستگی سیدابراهیم اذعان پیدا کرد. شب بعد جلسه کوچکی برگزار شد. من بودم و سیدابراهیم و فرمانده لشکر و مسئول اطلاعات. در آن جلسه سیدابراهیم طرحی را مطرح کرد و گفت: «اینها با نیروهای گشتی رزمی خیلی قشنگ و راحت تو دل ما نفوذ می کنن، تلفات می گیرن، مجدد بر می گردن. ما حربه ی خودشون رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو براشون می چینیم. پنج نفر از بچه‌های کارکشته مونو ورمی داریم می ریم تو دل دشمن، همین کُخِ سرِ خودشون می ریزیم.» با اصرار ما حاج حیدر قبول کرد. آمدیم یک تیم پنج نفره چیدیم. تیمی که من و سیدابراهیم هم در آن بودیم.‌ قبول نکردند. گفتند: «یه فرمانده گردان و یه جانشین گردان می خوان برن گشتی، بعد اگه یه اتفاقی بیفته، گردان بی صاحب می مونه. حداقل یکی تون بمونه.» ما سید را مجاب کردیم که بماند. او چندین مرحله مجروح شده بود. از لحاظ بدنی یک مقدار ضعیف بود. چیزی نمی گفت اما من چون یکسره کنارش بودم، حالاتش را قشنگ متوجه می‌شدم. دائم حالت تهوع داشت و می خواست عُق بزند. فشار بالای کار، کم خوابی، فعالیت زیاد، او را حسابی ضعیف کرده و بنیه بدنش تحلیل رفته بود. اما این چیزها برای سید اهمیت نداشت و می گفت من باید بروم. گفتم: «سید! تو وضعیتت جوری نیست که بتونی بری گشت رزمی. ممکنه با دشمن درگیر بشیم. معلوم نیست کم بیاری یا نه.» قبول نمی کرد و می گفت الّا و بلّا من باید بروم. گفتم: «بابا! تو فرمانده گردانی. قرار نیست ما هر دوتامون بریم. اون قدر رفتی شناسایی، منو نبردی، حالا یه سری شما باش من می رم.» در نهایت راضی شد نرود. با چند تا از بچه‌ها شروع کردیم به طرح ریزی. یکی دو تا از بچه‌های تخریب هم همراه مان بودند. قرار شد نیمه شب بزنیم به دل دشمن، برویم به جاده اصلی آن‌ها، دو تا تله بگذاریم؛ تله های انفجاری ریموت دار که چون دشت بود، بردش جواب می داد. یک تله بگذاریم که وقتی ماشین شان از آنجا رد می شود، ریموت را بزنیم و ماشین را منفجر کنیم. وقتی شروع کردند به عقب کشیدن نیروها و آوردن کمک، تله ی دوم را منفجر کنیم. بدین شکل از آن‌ها تلفات بگیریم. چهار تا تیربار که روی تپه بود از کار نمی افتاد. باران گلوله‌ای بود که به طرف ما می آمد. نامردها، دست از روی ماشه بر نمی داشتند. به قدری حجم آتش سنگین بود که ما هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم.
آنها خودشان را به تپه رسانده و بعد از کشیدن ضامن نارنجک، به این طرف پرتشان می کردند. ما در همان خاکریز U شکل، در سنگر محمول زمین گیر شدیم. تیراندازی قطع نمی شد. آن قدر گلوله می آمد که نمی شد سر بلند کنیم. روحیه ها به شدت پایین آمده بود. وحشت تمام وجود بچه‌ها را فرا گرفته بود. از این طرف، من دلشوره سیدابراهیم را داشتم که از تپه می رفت بالا. روی تپه ای که او داشت می رفت سمتش، نیروی خودی مستقر بود. دشمن از شیار بین دو تپه نفوذ کرده و آمده بود روی تپه، با نیروهای خودی قاطی شده بود. ما پشت نیروهای خودی بودیم. نمی دانستیم اگر از این پایین تیراندازی کنیم، در آن تاریکی خودمان را می زنیم یا دشمن را. مستأصل شده بودیم. از یک طرف مثل باران بر سرمان گلوله می بارید، از یک طرف ترس بر وجود بچه‌ها مستولی شده بود و از طرف دیگر قادر به تیراندازی نبودیم. از ۱۵ نفر نیرو، فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه دنبال راه در رو می گشتند که از آنجا فرار کرده و عقب نشینی کنند. می گفتند: «ابوعلی! کارمون تمومه، بیا از همین پشت عقب نشینی کنیم، بریم.» شرایط بسیار سختی بود. آنها کپ کرده بودند. بهشان گفتم: « بابا! عقب نشینی چی؟ بچه‌ها اون بالا جلوی گلوله ان، ما عقب نشینی کنیم؟ اگه قرار باشه شهید بشیم و کشته بشیم، مثل مرد شهید میشیم. تو عقب نشینی این قدر تیر سرگردون از این ور و اون ور میاد می خوره بهت. مثل مرد همین جا می مونیم، اگه قراره کشته بشیم، از رو به رو کشته بشیم.» تمام اینها ظرف ۴، ۵ دقیقه اتفاق افتاد. به سیدابراهیم بی سیم زدم که: «سید! کجایی؟» گفت: «من حالم خوبه. تو چی کار می کنی؟» گفتم: «سید! یه کاری انجام بده که ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. الان اون سمت دشمنه، حداقل جهت دشمن رو برای ما مشخص بکن که بچه ها بتونن به اون سمت تیراندازی کنن.» چون دشمن و خودی با هم قاطی شده بودند، ممکن بود در صورت تیراندازی خودی را بزنیم، به همین دلیل عاطل و باطل فقط نظاره گر تیراندازی دشمن بودیم . رفتم سر خاکریز، لوله ی اسلحه را به طرف دهنه شیار گرفتم. دستم را از روی ماشه برنداشتم و درررررررر زدم تا خشاب تمام شد. با خط آتش ایجاد شده از شلیک گلوله‌های رسام، موقعیتم مشخص شد. تا زدم، تیربار دشمن چرخید سمت من. رفتم پایین خاکریز و موضع گرفتم. رگبار ۴ تا تیربار دشمن هم زمان به طرف من می آمد. گلوله‌ها همین جور از بالای سرم وینگ وینگ می خورد به سنگ های دور و بر و خاکریز جلویی. درازکش محکم به زمین چسبیده بودم. حجم آتش دشمن از روی بچه‌ها برداشته شد و به این ترتیب آن‌ها فهمیدند کدام سمت باید تیراندازی کنند. سیدابراهیم گفت: «دمت گرم ابوعلی! شیرم حلالت!» گفتم: «نوکرتم.» گفت: «تکرارش کن.» گفتم: «زیر دندونت مزه کرده، من اینجا زیر گلوله ام!» بلافاصله گفتم: «باشه.» خشاب بعدی را گذاشتم و مثل دفعه قبل زدم. دوباره آتش دشمن آمد طرفم. دو سه مرتبه این کار را تکرار کردم. بعد از چند دقیقه بچه‌ها خودشان را پیدا کردند. جنگ تن به تن با دشمن شروع شد. از این طرف بچه‌هایی هم که پشت خاکریز U شکل بودند، روحیه گرفتند. دیدند نامردی است که من دارم تنهایی می جنگم. آنها هم آمدند سر خاکریز و به طرف دهنه شیار تیراندازی کردند. در آن هاگیر و واگیر و تاریکی، صدای تانک آمد که برای خودش این ور و آن ور می رفت. ما سه تا ماشین بهداری، دو سه تا ماشین گردان، به اضافه یک تانک داشتیم که پایین تپه مستقر بود. دو تا از تانک هایمان را زده بودند. بچه‌هایی که در سنگر U شکل بودند، دوباره فاز منفی شان گل کرد و گفتند: «تانک رو دشمن گرفت. الان مبادله مون می کنه.» حالا ما نمی دانستیم واقعا تانک دست دشمن است یا دست خودی. ولی به هر حال، اگر هم اطمینان داشتیم که دشمن بود، نباید فاز منفی داده و روحیه ها را خراب می کردیم. کافی است یک بار پشت شبکه بی سیم جملاتی مثل محاصره شدیم، دور خوردیم، مهمات مان تمام شده و این جور حرف ها زده شود تا دیگر چیزی برای نیرو باقی نمانده و روحیه ها داغان شود. در آن موقعیت هم داشتند می گفتند: «تانک مون رو دشمن برداشت، داره میاد سمت مون، الان می زننمون.» خیلی زود مشخص شد که نیروی خودی داخل تانک است. توی آن تاریکی و درگیری، یکی از بچه‌ها گفت: «ابوعلی! یه نفر گرفته اینجا خوابیده.» شاکی شدم و گفتم: «د ِ مرتیکه! مگه اینجا جای خوابه؟ بیدارش کن ببینم!» گفت: «ابوعلی! تکون نمی خوره، فکر کنم شهید شده » ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
🔰باسلام به استحضار میرساندرفقامون درحین توزیع بسته های معیشتی درحاشیه شهر مشاهده کردن خانواده ای ۴ نفره که در یک منزل همکف ۴۰ متری و در کوچه یک متری مستاجر هستند، را صاحبخانه جواب کرده و به آنها ۴۸ ساعت فرصت داده تخلیه کنند ،که همه خانواده گریان بودند و مستاصل که مجبورند همان لوازم کم و ناچیز خویش را به کانکسی منتقل کنند و خودشان آواره منازل قوم و خویش و ... گردند 🤔 💢کسانی که تمایل به مساعدت دارند لطفا مبلغ موردنظر رابه شماره کارت زیر واریز کنند 5022291303773970 بنام مرتضی آقا محمدی-بانک پاسارگاد 💵حتی با۱۰هزارتومن هم میتونیم این خانواده نیازمند روخوشحال کنیم الحمدلله تاالان ۵میلیون پول💵برای رهن منزل جمع شده و۱۵میلیون💵 دیگه کم داریم؛که ان شاءالله اینم باهمت بزرگواران ولطف الهی جورمیشه ❤یادمون باشه اگه خودمون نمیتونیم کمک مالی کنیم حداقل باتبلیغ این کارمیتونیم واسطه ی خیر باشیم❤ 📞لطفا حتماپس ازواریز وجه؛عکس فیش را به شماره زیر بفرستید 09309533795 ان شاءالله اربعین همه مون امضا بشه🚌 💢پایگاه مقاومت بسیج روح الله 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ صبر بـر هجران آن آرام جان باشد گناه زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند: زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..." 🌷شهید حسن باقری 🔸سایز استوری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🌱. هرکی‌آࢪزوداشته‌باشه خیلے‌خدمت‌کنه میشه...!🕊 یه‌گوشه‌دلت‌پا👣بده، شهدا‌بغلت‌میکنن...❤️ • ـ ما‌به‌چشم‌دیدیم‌ایناࢪو... ـ ازاین‌شهــدا‌مدد‌بگیرید،🖐🏼 ـ مدد‌گرفتن‌از ࢪسمه... • دست‌بذاࢪࢪوخاک‌قبر‌شهیدبگو... حُسین‌به‌حق‌این‌شهید،🥀 یه‌نگاه‌به‌ما‌بکن..💔 📪|• سرباز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
استاد شهید دکتر محمود رفیعی می گفت: هر گناهی که می کنید تیری هست که به امام زمان عج اصابت می کنه، شیعه باید حداقل در شبانه روز 20 دقیقه به امام زمان عج فکر کنه. یادمه هر موقع از دجال و اینجور چیزها از استاد می پرسیدم می گفت اینها رو رها کنید به این حواشی نپردازید به خود امام زمان عج فکر کنید. 📙برگرفته از کتاب منتظر. اثر جدید گروه شهید هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 📍کارهاےبۍریا درحین خستگی... 🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه. حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد. 🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد باقر سلوکیان °🌿| 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh