eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
37.3هزار عکس
31.5هزار ویدیو
154 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
چندی پس از تولد الیاس در حالی که عباس به تازگی می‌توانست اولین کلمات کودکانه‌اش را بر زبان بیاورد حجله ی رنگی پشت در خانه پدربزرگ جا خوش کرد و "حجله حسن بیارای که داماد آمد" در حیاط خانه طنین انداز شد. عمو جلیل که به تازگی شده بود آغوش در آغوش پس از عملیات در سال 31 شهریور 61 بر دستان مردم به در خانه پدر بزرگ رسید! و زنان کشان در میان اشک عمه‌ها و مادرم و کمر خمیده پدربزرگ و پدر و عموهایم به خانه ابدی‌اش در قبرستان کارون جایی نزدیکی خانه مان بدرقه کردند. پدر که بار دیگر داغ جوان دیده بود هر روز صبح و شب خودش را مهمان مزار عموجلیل می‌کرد. چیزی از جسم و جانش نمانده بود. دیگر همسر و بچه‌هایش را نمی‌شناخت. حتی وقتی شش ماه بعد خواستند دست صبریه را در دست شریفش بگذارند، پدر را نیافتند و پدر بزرگ این امر مهم را انجام داد. پدر دلش نیامده بود داماد تازه ای را که در قبر خفته بود. تنها بگذارد پس از عروسی برسر قبر عمو جلیل با تلخ او را یافتند. در میانه روزهای جنگ در سال 61 صدیقه متولد شد. ده روز پس از تولد صدیقه به خانه نیمه ساخته پدرم رفتیم. خانه‌ای که از آبادانی تنها سنگی از دیوارهای آجری نصفه نیمه داشت. خانه ما که خیلی از داشتنش خوشحال بودیم، چاردیواری بزرگی بود که مادر پس از چندسال پس انداز پول کارگری پدر، زمین دویست متری آن را خریده بود و با پول اندکی که به دستشان می‌رسید، در همان روزهای سخت جنگ که همه دنیا همه چیز را برای ما حرام می‌داشتند به سختی آجرش را از جایی و سیمانش را از جای دیگر به هم برآورده بود تا شده بود این چیزی که الان فقط مال ما بود ونه هیچ کس دیگر.... به روایت از ... @abbass_kardani
📝 💢چه زیبا گفت انان در غربت جنگیدن و با مظلومیت به رسیدند🕊 و پیکرهایشون⚰ زیر تانک های شیطان تکه شد اما راز خون اشکار شد رو جز شهدا🌷 در نمی یابن . 💢گردش خون در رگ های زندگی است ⚡️اما ریختنش در پای شیرین تر ☺️شایستگان انانند که قلبشانـ❤️ را عشق تا ان جا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد جاودانند👌. 💢اری تو در قلب های ما💖 همواره جاودان خواهی بود و نسل در نسل را برای فرزندانمان بازگو خواهیم کرد✅ . 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
چندی پس از تولد الیاس در حالی که عباس به تازگی می‌توانست اولین کلمات کودکانه‌اش را بر زبان بیاورد حجله ی رنگی پشت در خانه پدربزرگ جا خوش کرد و "حجله حسن بیارای که داماد آمد" در حیاط خانه طنین انداز شد. عمو جلیل که به تازگی شده بود آغوش در آغوش پس از عملیات در سال 31 شهریور 61 بر دستان مردم به در خانه پدر بزرگ رسید! و زنان کشان در میان اشک عمه‌ها و مادرم و کمر خمیده پدربزرگ و پدر و عموهایم به خانه ابدی‌اش در قبرستان کارون جایی نزدیکی خانه مان بدرقه کردند. پدر که بار دیگر داغ جوان دیده بود هر روز صبح و شب خودش را مهمان مزار عموجلیل می‌کرد. چیزی از جسم و جانش نمانده بود. دیگر همسر و بچه‌هایش را نمی‌شناخت. حتی وقتی شش ماه بعد خواستند دست صبریه را در دست شریفش بگذارند، پدر را نیافتند و پدر بزرگ این امر مهم را انجام داد. پدر دلش نیامده بود داماد تازه ای را که در قبر خفته بود. تنها بگذارد پس از عروسی برسر قبر عمو جلیل با تلخ او را یافتند. در میانه روزهای جنگ در سال 61 صدیقه متولد شد. ده روز پس از تولد صدیقه به خانه نیمه ساخته پدرم رفتیم. خانه‌ای که از آبادانی تنها سنگی از دیوارهای آجری نصفه نیمه داشت. خانه ما که خیلی از داشتنش خوشحال بودیم، چاردیواری بزرگی بود که مادر پس از چندسال پس انداز پول کارگری پدر، زمین دویست متری آن را خریده بود و با پول اندکی که به دستشان می‌رسید، در همان روزهای سخت جنگ که همه دنیا همه چیز را برای ما حرام می‌داشتند به سختی آجرش را از جایی و سیمانش را از جای دیگر به هم برآورده بود تا شده بود این چیزی که الان فقط مال ما بود ونه هیچ کس دیگر.... به روایت از ... @abbass_kardani
تر از شعر تبسمت☺️ هیچ نیافته ام .. بزن ‌و بگذار خنده عاشقانه ات♥️ کام را قند نماید 😍 🌺 🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 @abbass_kardani 🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
چندی پس از تولد الیاس در حالی که عباس به تازگی می‌توانست اولین کلمات کودکانه‌اش را بر زبان بیاورد حجله ی رنگی پشت در خانه پدربزرگ جا خوش کرد و "حجله حسن بیارای که داماد آمد" در حیاط خانه طنین انداز شد. عمو جلیل که به تازگی شده بود آغوش در آغوش پس از عملیات در سال 31 شهریور 61 بر دستان مردم به در خانه پدر بزرگ رسید! و زنان کشان در میان اشک عمه‌ها و مادرم و کمر خمیده پدربزرگ و پدر و عموهایم به خانه ابدی‌اش در قبرستان کارون جایی نزدیکی خانه مان بدرقه کردند. پدر که بار دیگر داغ جوان دیده بود هر روز صبح و شب خودش را مهمان مزار عموجلیل می‌کرد. چیزی از جسم و جانش نمانده بود. دیگر همسر و بچه‌هایش را نمی‌شناخت. حتی وقتی شش ماه بعد خواستند دست صبریه را در دست شریفش بگذارند، پدر را نیافتند و پدر بزرگ این امر مهم را انجام داد. پدر دلش نیامده بود داماد تازه ای را که در قبر خفته بود. تنها بگذارد پس از عروسی برسر قبر عمو جلیل با تلخ او را یافتند. در میانه روزهای جنگ در سال 61 صدیقه متولد شد. ده روز پس از تولد صدیقه به خانه نیمه ساخته پدرم رفتیم. خانه‌ای که از آبادانی تنها سنگی از دیوارهای آجری نصفه نیمه داشت. خانه ما که خیلی از داشتنش خوشحال بودیم، چاردیواری بزرگی بود که مادر پس از چندسال پس انداز پول کارگری پدر، زمین دویست متری آن را خریده بود و با پول اندکی که به دستشان می‌رسید، در همان روزهای سخت جنگ که همه دنیا همه چیز را برای ما حرام می‌داشتند به سختی آجرش را از جایی و سیمانش را از جای دیگر به هم برآورده بود تا شده بود این چیزی که الان فقط مال ما بود ونه هیچ کس دیگر.... به روایت از ... @abbass_kardani
چندی پس از تولد الیاس در حالی که عباس به تازگی می‌توانست اولین کلمات کودکانه‌اش را بر زبان بیاورد حجله ی رنگی پشت در خانه پدربزرگ جا خوش کرد و "حجله حسن بیارای که داماد آمد" در حیاط خانه طنین انداز شد. عمو جلیل که به تازگی شده بود آغوش در آغوش پس از عملیات در سال 31 شهریور 61 بر دستان مردم به در خانه پدر بزرگ رسید! و زنان کشان در میان اشک عمه‌ها و مادرم و کمر خمیده پدربزرگ و پدر و عموهایم به خانه ابدی‌اش در قبرستان کارون جایی نزدیکی خانه مان بدرقه کردند. پدر که بار دیگر داغ جوان دیده بود هر روز صبح و شب خودش را مهمان مزار عموجلیل می‌کرد. چیزی از جسم و جانش نمانده بود. دیگر همسر و بچه‌هایش را نمی‌شناخت. حتی وقتی شش ماه بعد خواستند دست صبریه را در دست شریفش بگذارند، پدر را نیافتند و پدر بزرگ این امر مهم را انجام داد. پدر دلش نیامده بود داماد تازه ای را که در قبر خفته بود. تنها بگذارد پس از عروسی برسر قبر عمو جلیل با تلخ او را یافتند. در میانه روزهای جنگ در سال 61 صدیقه متولد شد. ده روز پس از تولد صدیقه به خانه نیمه ساخته پدرم رفتیم. خانه‌ای که از آبادانی تنها سنگی از دیوارهای آجری نصفه نیمه داشت. خانه ما که خیلی از داشتنش خوشحال بودیم، چاردیواری بزرگی بود که مادر پس از چندسال پس انداز پول کارگری پدر، زمین دویست متری آن را خریده بود و با پول اندکی که به دستشان می‌رسید، در همان روزهای سخت جنگ که همه دنیا همه چیز را برای ما حرام می‌داشتند به سختی آجرش را از جایی و سیمانش را از جای دیگر به هم برآورده بود تا شده بود این چیزی که الان فقط مال ما بود ونه هیچ کس دیگر.... به روایت از ... @abbass_kardani