#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_چهاردهم
بیشتر مدرسه هایی که هنوز وضعی از عطر و بوی درس و صدای هیاهوی بچهها داشت باید حتما پناهگاهی برای حفظ بچهها و محافظت از کتابهایی که هر سال در دست بچهها دست به دست میشد داشته باشد.
کتابها میبایست پاکیزه نگه داشته میشد، تا دانش آموزان سالهای آینده هم بتوانند از آن استفاده کنند.
انبوه #کودکان شاد و شیطان در یک کلاس بیست متری در یک نیمکت بهم میچسبیدند در هر نیمکت 4 دانش آموز یعنی یک متر برای 4 بچه ی شیطان.
هر کلاس مثل یک کپسول گاز مایع میشد که انبوه ملکول های گاز را در خود با فشار نگه داشته باشد در نتیجه هر کلاس با ورود معلمهایی که اگر چه قلب مهربانی داشتند اما باید برای کنترل این جنبش شدید ملکولی جدیت عبوسانهای از خود نشان میدادند!
خدا می داند زنگ تفریح و خانه چه بلایی بر سر کلاس می اورد.
سال تحصیلی 66-67 بود اول مهر #عباس با چند تا از همکلاسیهایش دست در دست دایه راهی مدرسه شد.
#دایه از همان روزی که علی را به مدرسه سپرده بود خود را مقید میدانست همه ی بچهها را به مدرسه برساند.
#عباس هم آرام و مطیع راهی مدرسه شد.
مدتی بعد کتابهای مستعمل عباس که در کش های شلواری که مادر میخرید مثل جعبه شیرینی بسته شده بود و در دستهای او که از مدرسه میآمد آویزان و مستاصل به خانه برگردانده میشد و فردا دوباره بدون اینکه دست بخورد یا گره اش باز شود به مدرسه برده
می شود.
نمیدانم چطور میشد که اخرخرداد بدون تجدیدی و مردود به خانه می آمد و دوباره یک تابستان رهایی و بی قیدی و بازی و شیطنت بود که با برادرها و پسرعموها شروع می شد.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_پانزدهم
روزاول مهر سال دوم دبستان بود. مادر که به تازگی #حبیب را به دنیا آورده بود مثل همیشه خسته و بیمار و گرفتار پرستاری از کودک بود و الیاس دست در دست #عباس به مدرسه رفت و حالا عباس با در کنار داشتن الیاس احساس #بزرگی می کرد.
مراقبت از یک حس به هنجار فطری را در او که خود هنوز نیاز به مراقبت داشت بر میانگیخت.
بیشتر زنگهای تفریح را در کنار هم
می گذراندند تا الیاس به هوای مدرسه عادت کند ولی با وجود #عباس هیچ ترسی برای او وجود نداشت.
#عباس همیشه سعی میکرد ادای #دایه یا آقا را برای الیاس درآورد،
آن وقتها که مدیرها کمتر اجازه ورود تنقلات را به فضای مدرسه میدادند خودشان هم متصدی امر تغذیه میشدند و با همکاری بابای مدرسه چیزی برای قوت بچههای گرسنه درست میکردند و میفروختند.
خلاصه اینکه زنگهای تفریح اگر #عباس پولی در جیب داشت چیزی میخرید تا شکم خودش و الیاس را سیر کند آن روز هم نوبت لوبیا چیتی بود #عباس یک کاسه لوبیا خرید و آمد تا آن را با الیاس قسمت کند اما الیاس رقبتی به خوردن نداشت در عوض به جایی خیره شده بود که یک #کودک با چشمانی گرسنه به آنها مینگریست.
به #عباس گفت سهم مرا به او بده.
عباس که تازه قاشق اول را به دهان نزدیک میکرد برگشت و تا کودک را دید قاشق پر از لوبیا را داخل ظرف سرازیر کرد و همه ظرف را یکباره به کودک بخشید.
این حس مهربانی؛ تنها الیاس را در آغوش نمی گرفت در مدرسه ی آنها پسری به نام عادل بود که خیلی چاق بود و همه بچهها مسخرهاش میکردند و به او "عادل کلفتو" می گفتند یک روز #عباس کشیده ی جانانه و آب داری به گوش یکی از بچه هایی که او را مسخره می کردند نواخت و گفت :هر کس از این به بعد عادل را مسخره کند با من طرف است.
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_شانزدهم
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
نه برای اینکه به کسی زور میگفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش
می آمد هر جا که با قدرت کودکانهاش میتوانست جلوی آن را میگرفت.
در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور میگفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و #عباس که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر!
الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق میکرد و حسن بیچاره مرتب التماس میکرد یکدفعه #عباس حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود.
از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از #ترس عباس اذیت
نمی کرد.
اصلا #جدیت و برخورد آمرانه عباس هر روز قویتر میشد تا جایی که مدیر و ناظمها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو #نظام میگفت دیگر هیچ کس صدای #نفس کشیدن بچهها را در صف نمیشنید او از هیچ کس نمیترسید.
#شجاعت و صداقتش او را از همه متمایز میکرد.
الیاس میگفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچهها را به خاطر از رفتن سنگهایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشینها را نشانه گرفته بود مواخذه میکرد.
#عباس با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچهها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشتهای او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد.
در میان همین صداها به اعتراض گفت: #اقا اگر #دروغ بگویم تنبیه میکنید اگر راست هم بگویم تنبیه میکنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد....
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_هفدهم
مهر سال پنجم الیاس خودش را آماده کرده بود که بدون حمایت #عباس به مدرسه برود و عباس روانه دنیای پر از حساسیت #راهنمایی شد.
عصبیت های قومی که همیشه در دنیای کودکان به طرز بارزتری آشکار می شود الیاس بی نوا را که الان بدون یاور هم شده بود به دام انداخته بود.
چند روزی از اول مهر نگذشته بود که عده ای از بچه های عرب زبان الیاس را در مسیر خانه تنها دیده بودند؛ او را به باد کتک می گرفتند و کتابهایش را در خیابان پرت می کردند و فریاد می زدند (عجمه حق نداری دیگر از این مسیر بیای) همین باعث شده بود که الیاس مسیر دیگری را برای رفتن به خانه انتخاب کند که دیرتر از مسیر قبلی بود.
تا جایی که #عباس متوجه تاخیر او در رسیدن به خانه شد.
فردا #عباس دست الیاس را گرفت و پا در راه مدرسه گذاشتند.
#الیاس می ترسید به سختی راه
می رفت دیگر توان نداشت دوباره کتک بخورد اما قدم های مصمم #عباس او را هم محکم تر کرده بود تا جایی که به همان مکانی که هر روز #کتک مفصلی نوش جان می کرد رسیدند .
#ترس همه وجود الیاس را در برگرفته بود آن چند کودک نزدیک می شدند عباس دست های برادر را رها کرد یکی از بچه ها فریاد زد مگر نگفتم دیگر از اینجا نیا و به سمت الیاس حمله کرد .
#عباس مچ دستش را گرفت و او را به زمین انداخت و روی سینه اش نشست و تا می خورد زدش سه کودک دیگر که این حرکت عباس را دیدند پا به فرار گذاشتند و #عباس هم کمی بعد پسرک را رها کرد نتیجه آن شد که دیگر هر روز الیاس بی ترس و هراس از آن مسیر
می گذشت.
#زندگی اما همچنان به سختی
می گذشت خرج و مخارج خانه کم کم داشت پدر را از زانودر می آورد اما این بار هم مادر به کمکش آمد:
"#صالح یک گاو بخر تا کمک خرج خانه باشد"
چند روز بعد دو #گاو به جمع کارهای ریز و درشت مادر اضافه شد.
خانه ما هنوز آنقدر رنگ و جلای خانه های #شیک و تمیز را به خود نگرفته بود و محله کوت عبدالله هم آنقدر به قول امروزی ها با کلاس نبود که از آوردن دو تا گاو پرستیژش به هم بخورد برای همین خجالتی هم از داشتن گاوها نداشتیم راستش خیلی هم خوشحال بودیم #شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه
می شد .
از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم!
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهیدعباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_نوزدهم
با تلاش مدیریت مستقل بسیج
دانش آموزی و ستاد ایثارگران و وزارت آموزش و پرورش بسیج دانش آموزی در مدارس سازماندهی شد و در سال تحصیلی 73-74 (5/1 میلیون)نفر به عضویت آن در آمده بودند #عباس و الیاس هم در همان سال ها به عضویت بسیج درآمدند .
#عباس پراز شور و حال بسیج گری بود شیطنت های کودکیش هم مالامال از عطر جنگ و جهاد بود.
گاهی کله گرمی های #عباس خانه را به مرز خطر پیش می برد. حتی وقتی در خانه آرام و ساکت نشسته بود بیم. آن می رفت که جایی، گوشه ای ، کسی از شر جنگ بازی هایش به الامان درآید.
یک روز ساکت و آرام تابستانی صدای فریاد همسایه ها خانه را در برگرفت و ما بی خبر به هوای آنکه برای یکی از همسایه ها ممکن است اتفاقی افتاده باشد بیرون دویدیم در آن حال همسایه ها را دیدیم که همگی به سمت خانه ما می آمدند چه شده بود که خودمان از آن بی خبر بودیم جهت انگشتان اشاره همه به سمت #پشت بام خانه ما بود .
سقف خانه مثل تنور #دایه شده بود هر کس که توان داشت سطل ها و تشت های پر از آب را به سمت بام می پاشید.
آتش خاموش شد عباس هم مواد منفجره اش را بالای ایرانیت های که بر سقف خانه بود پنهان کرده بود و حالا این گرمای تابستان اهواز بود که رسوایش می کرد.
دوران پر شر و شور #نوجوانی عباس با همه شر و شورها و شیطنت هایش به پایان می رسید عباس برای خودش داشت مردی می شد، قد می کشید، قدش بلند می شد وقتی راه می رفت انگار یک #هاون سنگین آهنی به پایش بسته بودند.
گاهی صدای یکی بلند میشد.
"آرام راه برو انگار زمین لرزه شده"
کم کم عادت هایش شکل می گرفت برای خودش کسی می شد نوجوانی شخصیتش را ساخته بود.
حالا دیگر #عباس و الیاس و پرویز و محمود و علی و محسن و حبیب هرکدام برای خودشان کس دیگری بودند.کسی ،شخصیتی،فکری،نگاهی،یاوری،تکیه گاهی و ...
ما خواهرها به یکی تکیه می کردیم،از یکی ایده می گرفتیم ،با یکی بازی
می کردیم ،از کسی شادی و شور
می گرفتیم یکی آرامش می داد یکی درد و دل می شنید و یکی خوب حرف می زد....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد ...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیستم
#عباس همیشه گوش بود و حرف های قلمبه سلمبه ای که همه را قانع می کرد.
حرف هایش را گمان کنم از کتابهایی که مدام میخرید بیرون میکشید خلاصه خیلی بلد بود خیلی خوب
می توانست حرفهایش را به دیگران تفهیم کند.
داشت برای #خودش کسی می شد.
اصلا داشت برای خودش مردی می شد حالا دیگر سربازی رفتنش برای مادر کمتر ترسناک بود دوره ی آموزشی را در #یزد گذراند خیلی آرام و سربه زیر ثبت نام کرد و رفت و سربازی هم اهواز.
دو سال و نیم بعد الیاس به یادش آورد که شش ماه اضافه خدمت کرده است نظامی گری و ترقه بازی و جنگ بازی ...یادش رفته بود باید به بازی سربازی پایان دهد.
#سربازی برایش لذت بخش بود خودش را پیدا کرد در سپاه جا خوش کرد یک لذت نظامی گری مدام برای خود دست و پا کرد اصلا روحیه اش را داشت.
داشت قلبش را بزرگ می کرد و عباس #سپاهی شد، #نظامی شد، چیزی که به هیچ یکی از برادرهایم سازگار
نمی آمد.
نظامی گری صبر و تحمل می خواست دل و جرات میخواست ، می خواست یک نفر فقط پا باشد و گوش پایی در رکاب و گوش به فرمان و اگر هم فرمایشی باشد فقط به آن چشم و بله قربان جاری شود و این حد سخت بر مردان خوزستانی جاری می شد.
به خصوص برادرهای من که #دا خوب لوسشان کرده بود فقط #عباس از دستش در رفته بود ناز کشیدن را دوست نداشت وقتی پدرم به عادت مآلوفش روی غذای او گوشت می گذاشت دیگر غذا نمی خورد.
اصلا خودش تنش می خارید. دلش درد می خواست. وقتی به خدمت نظام درآمد کمتر می دیدیمش از سوی #بسیج برای آموزش درس آمادگی دفاعی به مدرسه های پسرانه می رفت .
کارمند حق التدریس آموزشی و پرورش شده بود و به ازای آن پول کمی
می گرفت.
کارش راخیلی دوست داشت بچه ها هم دوستش داشتند وقتی غرق در #تدریس می شد دیگر همه چیز را کنار
می گذاشت عقیده داشت باید خوب و درست کار کند.
سنجیده و به دقت درس بدهد و حق کارش را خوب ادا کند این حلال خوری را از #آقا یاد گرفته بود و عمل به وظیفه را از #دایه .
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری
می کرد.این اخلاق #عباس همه جوره شبیه #دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbadd_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیست_یکم
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری
می کرد.این اخلاق عباس همه جوره شبیه دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد.
بله دایه #مرد.
شاید جمله سنگدلانه ای باشد ولی حقیقت داشت.
#دایه سرطان گرفته بود خودش
نمی دانست فقط برادرم و یکی دوتای دیگراز اهالی خانه می دانستند آنها درمانش می کردند هر روز می بردند و می آوردنش و خودش نمی دانست این همه #تقلا برای چیست؟
شاید فکر نمی کرد که بچه هایش همان هایی که خودش بزرگ کرده بود همان هایی که از نادانی کودکی تا عقل و دانایی امروز را پا به پایشان 12 بار بزرگ شده بود حالا چیزی از او پنهان کنند.
دکتر گفته بود خیلی نمی ماند خیلی نماندن اصلا معنیش چه بود دکتر درباره که حرف می زد ؟
شاید در مورد #دایه نبود .
دایه دست هایش بوی نان #گرم
می داد ،دایه که #زنبیل خریدش همیشه پربود ،دایه که مثل یک شیرمرد مقاوم بود این حرف ها این انگ ها به دایه
نمی چسبید او که نمی مرد.اصلا مگر او می میرد؟
او از وقتی من به دنیا آمدم بود با اولین #نفسم بود تا اخرین نفس هم
می ماند.
او مرا شیر داد.
صبح به صبح بوی #نانش بیدارم
می کرد بر سرم فریاد می کشید ولی پشت فریادش #دل نرمش رسوایش
می کرد.
از او می ترسیدیم بیشتر از آقا از او حساب می بردیم وقتی می خوابید فضولیهایمان سربلند می کردند بیدار
می شدند و وقتی بیدار می شد دوباره در یک سوراخ موش پنهان
می شدیم.
دایه که نمی میرد یک محله احترامش می کردند سفره اش همیشه باید پهن بماند اصلا کوچه ها حتما دلشان برای راه رفتن دایه تنگ می شود او همیشه قبل ما بیدار بود و بعد ما می خوابید .
نه دایه نمی میرد مگر #دنیا مسخره است ؟!!
کار دنیا که کشک و پشم نیست ولی کشک و پشم شد دایه مرد....
و ما مردیم و باز مردیم!
عباس به خانه آمد صبریه را از خانه اش آوردند علی و پرویز و محسن همه بودند .در رفت و آمد ما کوچکترها بی پناه شده بودیم ، خیلی بی پناه و اقا که گمان می کردیم از همه قرص تر باشد اگر چه بروز نمی داد اما از همه بی پناه تر بود وقتی دایه را دفن کردند آسمان
می بارید #عباس که سرش همیشه داخل کتاب های دعا بود می دانست نباید تنهایش بگذارد بالای سرش نشست مثل اولین شب #تولدش که دایه برای #عباس بیدار مانده بود عباس #دعا کرد .
تلقین خواند.
بعدها وقتی معصومه دست از گریه و بیگاه به فرار رفتن بر نمی داشت مدام کتاب هایی برای تقویت روحیه و ایمان او می آورد و نصیحتش می کرد
"دایه که از بی بی فاطمه زهرا بهتر نبود و چه چه ...."
#عباس همیشه دعا می کرد دایه مرگش را نبیند حالا دایه نبود و او می توانست راحتر خطر کند.
تا حالا هم محض خاطر عزیز دایه خطر نمی کرد.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیست_دوم
از آن پس #عباس شد یک پای ثابت مانورهای بسیج آنجا مربیگری بچه های فعال بسیجی را به عهده داشت یکبار که به مانور رفته بود یک هفته غیبش زد و ما که به نبودن گاه و بیگاهش عادت داشتیم و می دانستیم گاهی نمی شود چند هفته حتی با تلفن پی اش را گرفت نگرانش نشدیم تا اینکه الیاس آمد صورتش سیاه شده بود الیاس در خیابان اندامی آشنا دیده بود....
این #عباس بود.
با صورت و دست های باند پیچی شده عباس در مانور آخرش با مواد منفجره آسیب دیده بود وقتی الیاس خبر را رساند سریع خودش را به خانه رساند این چند روز هم در بستر بود اما به خانه نیامده بود بعد ها به استخدام #سپاه در آمد می خواست خدمتش معلوم باشد اما چیزها دید که با روحیه اش سازگار نبود.
مدام آشنا و غریبه از او می خواستند برای سربازی و کار بچه هایشان پادر میانی کند و عباس حتی برای برای پارتی بازی آقا و دایه را نمی شناخت از این رو خودش را پابند سپاه نکرد اما آشناییش با سپاه بندی شد که او را به سپاه برون مرزی قدس گره بزند عباس دلش هوایی شده بود.
در همین گیر و دار و تلاش های بی وقفه عباس برای علاقه اش یعنی نظام، خانواده دست و پا گیرش شده بودند که ازدواج کند .
ازدواج برایش سخت بود فقط خودش می دانست دارد چه می کند معصومه مدام حرفش را می زد برایش دختر نشان می کرد و پدر هر وقت گیرش می آورد با مثال های متنوع و قصه های گوناگون می خواست راضیش کند که زن بگیرد در حقیقت می خواست از خطر دورش کند اما عباس در جواب همه یا می گفت زود است و یا بهانه گیری می کرد و یا
ملاک های سختی پیش پای خواهرهایش می گذاشت ملاک هایی که معلوم نبود از کدام قوطی عطاری بیرون می آید.
در همین اثناء عباس طرح های تخریبش را برای نیروهای نظامی #عراق
می فرستاد طرح های عملی که گاه در کشور خودمان مورد غفلت واقع می شد آنجا با جان و دل ازآن استقبال
می کردند.
همین امر مدخلی شد برای رفتن به #عراق.
گاه و بیگاه برای دفاع از طرح هایش به عراق سفر می کرد کم کم به خاطر ارادتش به زیارت کربلا شده بود یک پای ثابت سفرهای همرزمانش به کربلا.
چندتایی پای همیشگی هم با او بودند. به عراق می رفتند و در مسیر راه به مضجع شریف آقای بی کفن یکی یکی جامه ی سنگین این دنیا را از خود
می کندند گاهی با پول هایشان به جای اینکه به هتل مجللی بروند سر از خانه یتیمی در می آوردند و آن را می ساختند و گاهی تمام پول هایش را به کسی
می بخشید.
#عباس حالا دیگردرعملیات مستشاری عراق وارد شده بود. اما بعد وقتی از خدمت سپاه خارج شد برای مدتی به عملیات نرفت....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیست_چهارم
الیاس که از #عباس کوچکتر بود با تشویق او داشت متاهل می شد عباس در هیچ عروسی عزیزانش شرکت
نمی کرداما عروسی آرام الیاس جای خوبی بود که نقشه اش را عملی کند آقا آرام و مثل همیشه مشغول خوش و بش و مهمان داری بود پس خیلی
نمی توانست درگیر حرف او شود.
بنابراین به خانه آمد اول بچه ها را دور خودش جمع کرد و به همه نان و پنیر داد خودش خورد و بعد آرام کنار پدر خزید دستش را گرفت و پس از کمی مقدمه چینی گفت:
" اگر برای جنگ بروم سوریه از من ناراحت می شوی، جلویم را نمی گیری .."
پدر آرام بود گویی از قبل این روزهارا میدید !
پرسید: اگر بگویم نرو نمیروی:
عباس گفت "چرا می روم"
گفت:پس مخالفت چه فایده دارد؟
حالا که دلت هوایی شده برو"
#عباس شام آخرین عروسی که در آن شرکت می کرد را خورد و مسرور از گرفتن رضایت پدر آزاد و رها به سوی خانه ی مرغداری که از مدت ها پیش در آن ساکن شده بود پرید.
پس از چند روز با همه تماس گرفت خداحافظی کرد و برای اعزام به #تهران رفت.
#عباس همیشه به عملیات مستشاری
می رفت پس رضایت گرفتن این دفعه اش معنی خاصی داشت که برای همه نگران کننده بود بغض فضای خانه را در بر می گرفت اما باز به نبودش عادت کردیم به خصوص که هر چند شب یکبار تماس می گرفت تا خبر سلامتیش را بدهد در این مدت یکبار شایع شد شهید شده اما بلافاصله تماس گرفت و تکذیب کرد و نفس های حبس شده در سینه هایمان کمی راه آزادی به خود دید.
اما یک شب بی خبر خسته و شاد به خانه آمد برخلاف سابق که با مآخود حیا بودنش از همه فاصله می گرفت و روبوسی نمی کرد اینبار همه را بوسید شاد بود و آرام اما چیزی درونش تغییر کرده بود و به قول خودش چیز هایی (تکیه کلام عباس چیز بود) دو جسم و روحش خلل و عظمت توام بود پایش ترکش خورده بود می لنگید اما پنهانی در حمام پانسمانش را عوض می کرد تا بویی نبریم .
حالش خوب نبود دو روز در خانه ماند .
گپ می زد اما گاهی صدایی در گوشش آزارش می داد بعد ها فهمیدم خیلی سخت موجی شده بود .#موج انفجار گوشش را آسیب دیده تر کرده بود.
#عباس پیش از این اندکی از شنوایی یک گوشش را در مانور از دست داده بود و حالا کم شنوا شده بود .
با ما مرتب شوخی می کرد بستنی
می خرید ...اما عمر ماندنش بیشتر از دو روز طول نکشید.
در شهر بود اما به خانه نمیآمد وسایلش را از شب قبل جمع کرد و چون عادت به خداحافظی نداشت از جمع کردنش فهمیدم برای یک سفر طولانی مهیا
می شود.
دوستش بعدها برایمان تعریف می کرد وقتی در فرودگاه سوریه بودیم یک جعبه شیرینی به هر کداممان دادند، عباس شیرینی را به من داد و گفت :
"این را با خودت ببر، نمی توانم آن را به خانه ببرم اگر کسی خواست بخورد
نمی توانم به آنها بگویم امانت است. دست نزنید."
من جعبه شیرینی را بردم بدون آنکه بدانم هدیه او امانت چه کسی است اما خیلی مشتاق بودم بدانم.
تا اینکه به سوریه برگشتیم .شیرینی عباس امانت یتیم بچه های سوری بود که قلبش را با خود برده بودند و انگیزه مبارزه اش شده بودند....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_آخر
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند .
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد .
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند .
آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" .
نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه!
یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند.
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند .
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
" #شهید_شده!"
زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او
نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ...
قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت.
رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست....
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد....
اما
باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد.... باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#شهید_عباس_کردانی
@abbass_kardani
┅✿❀✨ *﷽*✨❀✿┅┄
🥀💔 #تسلیت_ مولایم
💌 نامه ای برای علــــ🚩ـــمدار کربلا:
✍🏻 پشت نامه مینویسم زمان #رجعت خوانده شود....
💭👤یا #عباس در زمان ما هیچکس به فکر مهدی فاطمه نبود
برای فرق شکسته تو گریه میکردند ولی امام زمانشان #تنها بود.
😭
🌕مگر ماه را میتوان از مدار خورشید دور کرد؟
❤🔥 آرام و قرار ندارد. وجودش از عطش میسوزد. تشنه است اما نه تشنهٔ آب؛ *تشنهٔ یاری حسین است*.
📜 اماننامه نمیخواهد. مگر ماه را میتوان از مدار خورشید دور کرد؟
🥹 *از چشم و دست و جان میگذرد تا حرف امام، زمین نمانَد. تشنه است و فقط با رضایتِ ولیِّ زمانش سیراب خواهد شد*.
😭آن هنگام که از اسب خم شدی و مَشکات را در من فرو بردی، دلم می خواست از شعف و هیجان تا خود خیمههای مولایم حسین طغیان کنم.
🩸با خود گفتم سعادتم تکمیل شد، اما تو اندکی درنگ کردی و سپس آب را به همراه قطرات اشک بازگرداندی. *تو حتی در آب خوردن هم میخواستی شبیه امام زمانت باشی*
▪️ نهمِ #محرم
🚩 أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج
#یا_حسینِ_زمان_(عج)
# یا_زینب_(س)
ازدواج_شهدایی
همسر
شهید_مدافع_حرم
عباس_دانشگر
اولین بار برای صحبت کردن زمان خواستگاری و آخرین بار هم برای صحبت کردن قبل از اعزام به سوریه به گلزار شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.
محل دلداگے ما همین امامزاده بود
با #عباس نسبت فامیلے داشتیم
پسر عموم بودن که ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ پیشنهاد ازدواج دادند و ماهم روی پیشنهادشون فکر کردیم.
اصلا انتظار نداشتم تو این سن ازدواج کنم ولے وقتی به خواستگاریم اومدن، متعجب شدم
اما خصوصیاتے که تو ذهن من بود،
#عباس همه اون رو داشت و مهمترین شرطم این بود که همسر آینده ام تهران باشه که اینطور بود.
تو روز خواستگاری #عباس به زندگے ساده و کالای ایرانے خیلی تاکید داشت
ما ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ صیغه محرمیت رو خوندیم و قرار بود تابستون عقد کنیم
من خیلے مخالف رفتن #عباس به #سوریه بودم و اصلا اجازه ندادم که بره!
ولے با حرف هاش منو راضی کرد...
روزی که مےخواست به #سوریه بره
من مدرسه بودم و از روزهای قبل هم امتحان داشتم ، نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برام یه نامه برایم نوشته بود
وقتی اونو خوندم خیلے مضطرب شدم ، چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه خیلی عارفانه نوشته بود
نوشته بود رفتم تا وابسته نشوم ،
چون مےترسید به عشق دنیویش زیاد وابسته بشه و نتونه دل بکنه و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چه اتفاقاتی دارد میافته!
در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم وقتے یک هفته گذشته بود ، تو تلگرام بهم گفت:
"یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت"
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات