eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
32.1هزار ویدیو
154 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣1⃣ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. 💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. 💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. 💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. 💢 چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! 💢 از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 💢 کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. 💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 💢دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 💢 صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» 💢 انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» 💢گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود ! و پدر که همیشه عادت داشت همه بچه‌ها را از نظر می‌گذراند و بعد می‌خوابید. حالا فقط خستگی می‌توانست او را از پا درآورد. به خصوص که شهادت هنوز سنگینی‌اش را از روی سینه صالح برنداشته بود. ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علی‌اش را فراموش کند. ترس از بمباران اهواز مادر را مثل کرده بود که مرتب جوجه‌هایش را به زیر پرو بالش جمع می کند . آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود . حتی کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود. مردم کردستان زیر بمب‌های شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست می‌دادند. انگار هیچ کس حتی حیاتی‌ترین حقوق را برای ما نمی‌خواست. باید یک تنه به این دردها پایان می دادیم . و گرفتاری نداشتن و جیره‌بندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشه‌ای از خاک می‌جنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم می‌ربود. تلویزیون‌های و اگر چه سعی می‌کردند روحیه‌ها را خراب‌تر از این که بود نکنند اما باز نمی‌توانستند جوان‌هایی که هر کدام امید خانه‌ای و عزیز دل خانواده‌ای بودند را از پشت در خانه‌ها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانی‌ها و اهوازی‌های که بیمارستان‌هایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک می‌توانست حجله‌ی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها یا و جسدی به سوی خانواده شان می‌رفت یا حتی گاهی تکه‌ای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بی‌همه چیز برگشته بود.... به روایت از ... @abbass_kardani
👈موسى عليه السلام در صحراى مديَن 🌴موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پياده به سوى مدين روانه شد و فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز پيمود، در اين مدت غذاى او سبزى هاى بيابان بود و بر اثر پياده روى پايش آبله كرد هنگامى كه به نزديك مدين رسيد، گروهى از مردم را در كنار چاهى ديد كه از آن چاه با دلو، آب مى كشيدند و چهارپايان خود را سيراب مى كردند، در كنار آنها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزديك نمى شوند، نزد آنها رفت و گفت: چرا كنار ايستاده ايد؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمى دهيد؟ 🌴 دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته اى است، و به جاى او ما گوسفندان را مى چرانيم، اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم تا بعد از آنها از چاه آب بكشيم. 🌴در كنار آن چاه، چاه ديگرى بود كه سنگ بزرگى بر سر نهاده بودند كه سى يا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسى عليه السلام به تنهايى كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مى كشيدند، به تنهايى از آن چاه آب كشيد و گوسفندهاى آن دختران را آب داد، آن گاه موسى، از آن جا فاصله گرفت و به زير سايه اى رفت و به خدا متوجه شد و گفت: 🍃رَبِّ اءِنَّى اَنزَلتَ اِلىَّ مِن خَيرٍ فَقيرٍ🍃 ✨پروردگارا! هر خير و نيكى به من برسانى، به آن نيازمندم (سوره قصص/آیه24)✨ ادامه دارد.... 💠💠@abbass_kardani💠💠
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩 🕊🕊 ••••••☆•••••☆•••••••☆•••••••• ◾️🔻با سیدالشهداء خدا بهتر از سیدالشهداء وفا کرده، شما وفایی بهتر از وفای سیدالشهداء نمی بینید؛ زیباتر از سیدالشهداء نه کسی با خدا قرار بسته نه کسی به قرارش زیباتر از سیدالشهداء عمل کرده، آنجایی که این تکلیف عظیم در عالم میثاق عرضه می شد هیچ کسی جرأت نمی کرد به طرف این تکلیف برود. خیلی سخت بوده، بعضی چیزها در آن عالم اتفاق افتاده است ◾️🔻فرمودند که اصحاب یمین و اصحاب شمال یعنی خوب ها و بدها این دو دسته که از هم جدا شدند اینطوری جدا شدند که یک آتشی در آن عالم برافروخته شد حالا آن آتش چه بوده من نمی دانم، به آنها گفتند: در آتش بروید، اصحاب یمین همه رفتند و اصحاب شمال آمدند تا دم آتش نرفتند و ترسیدند. بعد از مدتی دیدند اینها به سلامت از آتش بیرون آمدند و فهمیدند سرشان کلاه رفته است، گفتند: خدایا از نو، آن قرار قبلی را اقاله کن. خدا هم فرمود باشد عیب ندارد، تا سه بار تکرار شد و اینها در آتش نرفتند، چون آسان نیست. ❌◾️❌وقتی عهد عاشورا در عالم میثاق عرضه می شد، سیدالشهداء برخاستند. عالم مسابقه است، تا سه بار این تکلیف عرضه شد و سه بار سیدالشهداء برخاستند. در یک نقلی است که گفته شد باید اصحاب و اهل بیت بیاورید عرضه داشت خدایا تو بپذیر من می آورم. ❣ «ما رَأَیتُ اِلاّ جَمِیلًا» هیچ چیز جز زیبایی ندیدم 📚سید مهدی میرباقری
👈مهاجرت به حبشه 🌴در سال پنجم از بعثت یک دسته از اصحاب پیغمبر که عده آنها به 80نفرمی رسید و تحت آزار و اذیت مشرکان بودند، بر حسب موافقت پیامبر(ص)به حبشه رفتند.حبشه، جای امن و آرامی بود و نجاشی حکمروای  آنجا مردی بود مهربان و مسیحی.مسلمانان می خواستند در آنجا ضمن کسب و کار، خدای را عبادت کنند. 🌴اما در آنجا نیز مسلمانها از آزار مردم مکه در امان نبودند. مکی ها از نجاشی خواستند مسلمانان را به مکه برگرداند و برای اینکه پادشاه حبشه را به سوی خود جلب کنند هدیه هایی هم برای وی فرستادند. اما پادشاه حبشه گفت : اینها از تمام سرزمینها، سرزمین مرا برگزیده اند. 🌴من باید تحقیق کنم ، تا بدانم چه می گویند و شکایت آنها و علت آن چیست ؟ سپس دستور داد مسلمانان را در دربار حاضر کردند. از آنها خواست علت مهاجرت و پیامبر خود و دین تازه خود را معرفی  کنند. جعفر بن ابیطالب به نمایندگی مهاجرین برخاست و چنین گفت: 🌴ما مردمی نادان بودیم . بت می پرستیدیم. از گوشت مردار تغذیه می کردیم. کارهای زشت مرتکب می شدیم. حق همسایگان را رعایت نمی کردیم. زورمندان، ناتوانان را پایمال می کردند. تا آن گاه که خداوند از بین ما پیامبری برانگیخت واو را به راستگویی و امانت می شناسیم . 🌴وی ما را به پرستش خدای یگانه دعوت کرد. از ما خواست که از پرستش بتهای سنگی و چوبی دست برداریم. و راستگو، امانتدار،خویشاوند دوست، خوشرفتار و پرهیزگار باشیم. کار زشت نکنیم. مال یتیمان را نخوریم . زنا را ترک گوئیم. نماز بخوانیم. روزه بگیریم، زکوه بدهیم، ما هم به این پیامبر ایمان آوردیم و پیرو او شدیم . 🌴قوم ما هم به خاطر اینکه ما چنین دینی  را پذیرفتیم به ما بسیار ستم کردند تا از این دین دست برداریم و بت پرست شویم و کارهای زشت را دوباره شروع کنیم. وقتی کار بر ما سخت شد و آزار آنها از حد گذشت، به کشور تو پناه آوردیم و از پادشاهان تو را برگزیدیم . امیدواریم در پناه تو بر ما ستم نشود. 🌴نجاشی گفت : از آیاتی که پیامبر (ص)بر شما خوانده است برای ما هم اندکی بخوانید. جعفر آیات اول سوره مریم را خواند.نجاشی و اطرافیانش سخت تحت تأثیر قرار گرفتند و گریه کردند. نجاشی که مسیحی بود گفت : به خدا قسم این سخنان از همان جایی آمده است که سخنان حضرت عیسی سرچشمه گرفته . 🌴سپس نجاشی به مشرکان مکه گفت: من هرگز اینها را به شما تسلیم نخواهم کرد.کفار قریش از این شکست بی اندازه خشمگین شدند و به مکه باز گشتند.  ادامه دارد....
👈مهاجرت به حبشه 🌴در سال پنجم از بعثت یک دسته از اصحاب پیغمبر که عده آنها به 80نفرمی رسید و تحت آزار و اذیت مشرکان بودند، بر حسب موافقت پیامبر(ص)به حبشه رفتند.حبشه، جای امن و آرامی بود و نجاشی حکمروای  آنجا مردی بود مهربان و مسیحی.مسلمانان می خواستند در آنجا ضمن کسب و کار، خدای را عبادت کنند. 🌴اما در آنجا نیز مسلمانها از آزار مردم مکه در امان نبودند. مکی ها از نجاشی خواستند مسلمانان را به مکه برگرداند و برای اینکه پادشاه حبشه را به سوی خود جلب کنند هدیه هایی هم برای وی فرستادند. اما پادشاه حبشه گفت : اینها از تمام سرزمینها، سرزمین مرا برگزیده اند. 🌴من باید تحقیق کنم ، تا بدانم چه می گویند و شکایت آنها و علت آن چیست ؟ سپس دستور داد مسلمانان را در دربار حاضر کردند. از آنها خواست علت مهاجرت و پیامبر خود و دین تازه خود را معرفی  کنند. جعفر بن ابیطالب به نمایندگی مهاجرین برخاست و چنین گفت: 🌴ما مردمی نادان بودیم . بت می پرستیدیم. از گوشت مردار تغذیه می کردیم. کارهای زشت مرتکب می شدیم. حق همسایگان را رعایت نمی کردیم. زورمندان، ناتوانان را پایمال می کردند. تا آن گاه که خداوند از بین ما پیامبری برانگیخت واو را به راستگویی و امانت می شناسیم . 🌴وی ما را به پرستش خدای یگانه دعوت کرد. از ما خواست که از پرستش بتهای سنگی و چوبی دست برداریم. و راستگو، امانتدار،خویشاوند دوست، خوشرفتار و پرهیزگار باشیم. کار زشت نکنیم. مال یتیمان را نخوریم . زنا را ترک گوئیم. نماز بخوانیم. روزه بگیریم، زکوه بدهیم، ما هم به این پیامبر ایمان آوردیم و پیرو او شدیم . 🌴قوم ما هم به خاطر اینکه ما چنین دینی  را پذیرفتیم به ما بسیار ستم کردند تا از این دین دست برداریم و بت پرست شویم و کارهای زشت را دوباره شروع کنیم. وقتی کار بر ما سخت شد و آزار آنها از حد گذشت، به کشور تو پناه آوردیم و از پادشاهان تو را برگزیدیم . امیدواریم در پناه تو بر ما ستم نشود. 🌴نجاشی گفت : از آیاتی که پیامبر (ص)بر شما خوانده است برای ما هم اندکی بخوانید. جعفر آیات اول سوره مریم را خواند.نجاشی و اطرافیانش سخت تحت تأثیر قرار گرفتند و گریه کردند. نجاشی که مسیحی بود گفت : به خدا قسم این سخنان از همان جایی آمده است که سخنان حضرت عیسی سرچشمه گرفته . 🌴سپس نجاشی به مشرکان مکه گفت: من هرگز اینها را به شما تسلیم نخواهم کرد.کفار قریش از این شکست بی اندازه خشمگین شدند و به مکه باز گشتند.  ادامه دارد....
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت 10) 🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می‌کرد، بر بالای دره ایستاده بود. 🍀نیک گفت: این هیکل، گناه🔥 آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند... نگاه نیک دستش را بر شانه‌ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس. ◾️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه‌ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. 🍀پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش می‌کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی‌توانست. 🌼از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. 💥 گفتم: اما ما انسان‌ها در دنیا به کمک هم می‌شتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم. 🙏 فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... ⚡️شاید به حساب دنیا، ساعت‌ها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می‌شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن.... پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده‌ای رسیدیم. 🔥از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. 🌷نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می‌ترسم. گفت: چاره‌ای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، 🍃اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی💥 از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. 🌻نیک پس از خواندن نامه، آن‌را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده‌ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟ گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه‌ای فرستاده‌اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد... 📘ادامه دارد... اللهمَّ عجل لولیک الفرج
10.mp3
14.6M
💐 💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . یادشهداکمترازشهادت نیست هدیه به امام زمان عج الله اللهمَّ عجل لولیک الفرج
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷 ✳ایام فتنه بود و هرروز اتفاق جدیدی می افتاد.دستوررسیده بودکه بچهای بسیج ایست بازرسی انجام دهند.هادی با یکی ازبچهاکه مسلح بوداطراف خیابان ارجمندی با موتور امدند. 🔷ساعات پایانی شب بودکه کارما آغازشد.هنوزساعاتی نگذشته بود که یه سواری قبل رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد بعد دنده عقب گرفت و به سمت خیابان ارجمندی رفت.به محض ورود به آن خیابان هادی ودوستش با موتور مقابل اوقرار گرفتند. ❇هریک از انها درب خودرو را باز کردند وفرار کردند.راننده به سرعت فرار کرد اما یکی از انها به سمت یک کوچه ی بمبست رفت.هادی به سمت اورفت و قبل از اینکه به کمک او برویم آن قاچاقچی تریاک رابا دست وچشمهای بسته اورد. 💟جای تعجب این بود که هادی نصف هیکل آن مرد را داشت و بعدا تعریف کرد که انتهای کوچه تاریک بوده وبه آن مرد گفته اگه حرکت کنی میزنمت و بعد هادی چشمهایش را بسته تا نبیندکه مسلح نیست . 🔶بچه های بسیج مردم را متفرق کردندبعدهم مشغول شناسایی ماشین شدند.یک بسته ی بزرگ زیر پای راننده بود.همان موقع بچهای کلانتری 14از راه رسیدندو شناسایی کردند که این بسته تریاک است. ⭕ماشین و متهم و موادمخدربه کلانتری منتقل شدند.ظهرفردا که وارد مسجدشدیم دیدیم یک پلاکارد تشکر ازسوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود.از ان پلاکارد از همه ی بسیجیان مسجد بخاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود. 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش/شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 😍 هفت سالش که بود، دبستان جوادالائمه علیه السلام ثبت نامش کردند. نزدیک همان کوچه جوادیه. یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیاء و مربیان خواستند. 💕 پدر و مادرها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند، معلم ِ محسن بلند شد. دفتری را در دست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد. همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم. گفت: 💖 محسن حاجی حسنی کارگر با همه شاگردام فرق می کنه. نگاه کنید دفتر دیکته اش رو! یک نوزده نمی بینید! ... . 🕊انگار یک دسته کبوتر توی دل مامان باهم شروع کردند به بال زدن. هنوز یک ماه نگذشته محسن اینطور گل کرده بود. وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است، بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید. 🌸 تلاوت های سر صف، فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت. 🔻مسابقات دانش آموزی که راه افتاد، محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد. مامان دلش می سوخت. بهش می گفت: 💎 از این ور مدرسه می ری، از اون ور شهرستان می ری برای قرائت، درس قرآنت هم که هست. از پا در میای خب! جواب محسن فقط یک چیز بود: ✅ من مال قرآنم! ✍ ادامه دارد ...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💗💗 💗💗 -چرا چیزی نمیگی +نمیدونم چی بگم -تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطانی رو دیدی + خدا میدونه با اون جسم نحیفشون چطور این همه دردو تحمل میکنن -میخوای کمکشون کنی؟ +به اون بچه ها؟ ولی منکه کاری ازم برنمیاد حتی اگه بخواییم برای هزینه دارو و درمانشون کمک کنیم مگه چند نفرو میتونیم... -حلما جان +جانم -اصرار من برای رفتن به سازمان انرژی اتمی یه دلیل مهمش همین تحقیقات داروییه. هرچی زودتر به نتیجه برسیم بچه های بیشتری از مرگ و درد نجات پیدا میکنن حلما همانطور که روی نیمکت های محوطه نشسته بودند، سرش را به شانه محمد تکیه داد و با خودش فکر کرد که چقدر عاشق اوست! همان موقع موبایل حلما زنگ خورد. سرش را بلند کرد و تلفنش را جواب داد: +سلام مامان❣ ×سلام عزیزدلم پس چرا نمیایید؟ +وای مامان یادم رفت به محمد بگم ناهار دعوتیم🤦🏻‍♀ ×خب گوشی رو بده خودم بهش میگم الان +نه خب الان بریم خونه فعلا... ×میگم گوشی رو بده دوکلام با دامادم حرف بزنم +با...شه خداحافظ✋🏻 محمد گوشی را گرفت و شروع به احوال پرسی کرد: -سلام مامان خوبی؟ میلاد جان خوبه؟ ×سلام پسرم، الحمدلله میلادم سلام میرسونه...مادرجون پاشید بیایید خونه ما ناهار دعوتید -جدی؟ آخه...مزاحم نباشیم ×پاشو بیا دختر لوس منم بردار بیار کارتون دارم -خیر باشه، چشم ×چشمت روشن پسرم پس منتظرم...خداحافظ✋🏻 -یا علی✋🏻 حلما اخمی کرد و گفت: +چرا قبول کردی؟ محمد تلفن حلما را دستش داد و درحالی که بلند میشد گفت: مامانت گفت کارمون داره، احضار شدیم دیگه پاشو 🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁 ادامه دارد....
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟣خاک های نرم کوشک🟣 یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخم هایش را کشید به هم جواب واضحی نداد فقط گفت:« همه چی خراب میشه همه رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا همه اهالی را گفتند: «بیاین تو مسجد آبادی.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه دنبالش رفتم تازه فهمیدم می خواهد قایم شود، جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت: «اگه اینا ،اومدن بگو من نیستم چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه ،بفهمی نفهمی ناراحت بودم آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در آمده بودند پی او گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ی بعد بزرگترهای ده آمدند دنبالش ،آنها را هم رد کردم آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم» تا کار آنها تمام نشد خودش را تو روستا آفتابی نکرد بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ،بزرگترهای روستا هم آمدند که دو ساعت ملک ۱ به اسمت در اومده بیا بگیر. ادامه دارد.... رمان_شهدایی زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی شادی_روح_شهدا_صلوات