هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#داستانکشب شنبهتاچهارشنبه
✍گویند صاحب دلى، پس از اقامه نماز جماعت، بر منبر رفت و خطاب به جماعت گفت:
🔺ای مردم هر کس از شما که مىداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
🔹کسى برنخواست...
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!!!
🔸باز کسى برنخواست.
❌گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید...
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#داستانکشب شنبهتاچهارشنبه
🕌 در ایام جوانی با یک تور زیارتی به مشهد مقدس ثبتنام کردیم. در نیم روز گرم تابستان به مشهد رسیدیم. 4 نفر یک اتاق تقسیم شده بود.
اتاق ما چشمانداز خاصی نداشت و کمنور بود. یکی از دوستان بیتاب بود و اعتراض داشت و با مسئول تور درگیر شد تا بالاخره به آن اتاق بهتر نقل مکان کرد.
حقیر، در معیت استادی بودم که از لحظه ورود به اتاق آرام خواب رفت و پس از چرتی کوتاه با حقیر به زیارت مشرف شدیم.
در راه پرسیدم، استاد شما چرا اهمیتی به اتاق ندادید؟
تبسمی کرد و گفت: ما برای زیارت امام رضا ع آمدهایم یا زیارت اتاق؟
دوم اینکه مگر چند روز قرار است در این اتاق باشیم؟ چشمبه همزدنی این چند روز تمام میشود باید فکر کسب فیض باشیم نه کسب عیش.
گفت: دنیا هم مانند اتفاق امروز است، برخی که از آن دنیا غافل هستند (مانند زیارت امام رضا) و نمیدانند برای چه و کجا آمدهاند، عمر خود را به جای اصل، در فرع بیخودی، (دنبال نور گیر بودن یا نبودن اتاق) سپری میکنند و آرامش در این دنیا ندارند و دست خالی از این دنیا میروند.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#داستانکشب شنبهتاچهارشنبه
✍️روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.
بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش میشود.
بار دوم مهندس ۵۰دلار میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد میکند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.
این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#داستانکشب
روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟
داگلاس در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد...
نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
" اى پروردگارى كه حيات بخشيدهاى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق."
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#داستانکشب
💢 عرق کار
امام کاظم(ع) در زمینی که متعلق به شخص خودش بود مشغول کار و اصلاح زمین بود. فعالیت زیاد، عرق امام را از تمام بدنش جاری ساخته بود. علی بن ابی حمزه بطائنی در این وقت رسید و عرض کرد:
- «قربانت گردم، چرا این کار را به عهده دیگران نمیگذاری؟»
- چرا به عهده دیگران بگذارم؟ افرادِ از من بهتر همواره از این کارها میکردهاند.
- مثلا چه کسانی؟
- رسول خدا و امیرالمؤمنین و همه پدران و اجدادم. اساسا کار و فعالیت در زمین از سنن پیغمبران و اوصیای پیغمبران و بندگان شایسته خداوند است.
📒 استاد مطهری، داستان راستان، ج۱، ص۱۸۶
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
🏝آوردهاند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تندرست باشی؟
بهلول گفت: خیر، زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهشهای نفسانی در من قوت میگیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل میمانم.
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
🏝طوری زندگی کن که...
▫️روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچهای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.
اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر میکردند هر دوی آنها غرق میشوند.
و اگر غرق نشوند حتما در بین صخرهها تکه تکه خواهند شد.
ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیکترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.
پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:
«از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»
مرد در جواب گفت:
«احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
🏝رستوران مبتکر
▫️یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.
راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید....
که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.
با تعجب گفت: مگر شما ننوشتهاید که پول غذا را از نوهی من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،
👌اما این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
🏝 هیـزم شڪن پیـری از سخـتی روزگار وکهـولت ، پشتـش خمیـده شـده بـود.مشغـول جمـع ڪردن هیزم از جنگل بود.
آن قـدر خستـه ونا امیـد شده بود ڪه دستـه هیزم را به زمیـن گذاشت وفریاد زد:
دیگر تـحمل این زندگی را ندارم،
کاش همیـن الان مـرگ به سـراغم می آمـد ومرا با خود می برد.
همین که این حرف از دهانش خـارج شد،
مرگ به صورت یک اسڪلت وحشتنـاک ظـاهر شد و به او گفت:
چه می خـواهی ای انـسان فانی؟شنیدم مرا صـدا کردی.
هیـزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:
ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دستـه هیزم را روی پشتم بگذارم.
گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کـنیم چون ممکن است بر آورده شـود وآن وقت ...
✨تفڪرخودراتغییـردهیـدتا
زندگیشماتغییـرڪند✨
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
🏝 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
▫️شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.
او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری میکرد و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند.
او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی.
در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیهها و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم.
✨امام علی (علیه السلام): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند...
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
🏝مردی فرزانه و حکیم، پیشهی او آهنگری بود. هر ازگاهی پیرمردی نزد او برای گدایی میآمد و از مرد آهنگر سکهای میگرفت.
روزی آهنگر به او گفت: من به دو شرط هر روز به تو سکه میدهم.
▫️شرط اول این که، هر روز اول وقت طلوع خورشید، اینجا باشی،
▫️و شرط دوم، هر روز به تو دو سکه خواهم داد یکی برای توست و دیگری را باید به نیازمندی ببخشی.
گدا شرط را پذیرفت. هر روز اول وقت نزد آهنگر حاضر میشد دو سکه میگرفت و میرفت.
شاگرد آهنگر به استاد گفت: از کجا معلوم به قول خودش عمل کند و سکه دیگر را به نیازمندی ببخشد؟
استاد گفت: به زودی معلوم خواهد شد.
یک ماه گذشت،
گدا هر روز در مغازه حاضر میشد.
آهنگر گفـت: از فردا دیگر نیا!
گدا گفت: مردی چون تو نشاید که قول خود را بشکنی...
آهنگر گفت: من قول نشکستم، تو شکستی... تو هر دو سکه را خرج خود کردی...
گدا گفت: از کجا چنین سخنی را میگویی؟
مرد گفت: اگر آن سکهها را بخشیده بودی خداوند تو را روزی میداد و دیگر سراغ من نمی آمدی...
این چنین شد که گدا از شرم برای همیشه از مغازه آهنگر فاصله گرفت.
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
#داستانکشب
📝حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
▫️در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچهای میگذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
▫️به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی میکنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
▫️آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir