3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت سیدابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) از نماز جماعت شهید بادپا
از نماز خوندن خودم خجالت کشیدم...
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات⚘
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ...🤚
🌱سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است. سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت را خواهی نوشاند.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص97.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
ختم صلوات امروز به نیت؛
#شهید_یوسف_یونسی
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🤚#سلام_مولای_مهربانم❤️
سپیده، نور توست
آسمان جلوه ی صبرت
و باران زلال کرامتت
و بهار ، نسیمی از کویت ...
و من هر صبح که سلامت می کنم
عطر تمامی خوبی ها،
تمامی روشنی ها
و تمامی امیدها در وجودم می پیچد...
#اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج🌸
#امام_زمان ارواحنا فداه 💚☘
ختم صلوات امروز به نیت؛
#شهید_مسعود_توکلی
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹به روایت مادر مادر شهید؛
روزي به مسعود گفتم:" مادر، مي خواهي برايت به خواستگاري دختر عمويت برويم." گفت:" نه مادر مادامي كه جبهه و جنگ است، فكر و ذهن ما بايد منطقه و جنگ باشد بعد از جنگ انشاء الله وقت هست." هر چه اصرار مي كرديم فايده اي نداشت و ايشان زير بار ازدواج نمي رفت. تا اينكه بالأخره يك بار از طرف سپاه به ديدار حضرت امام مشرف مي شوند و در آنجا امام (ره) مي فرمايد از برادران سپاه كسانيكه ازدواج نكرده اند، تشكيل خانواده بدهند. بعد از اين موضوع مسعود نزد من آمد و گفت:" مادر حالا اگر مي خواهي خانة عمو بروي و از دخترشان خواستگاري كني برو." به اتفاق پدرش به خواستگاري رفتيم و منتظر جواب از جانب خانوادة عمويش بوديم كه بعد از چند روز جواب رد دادند و گفتند: مسعود دائماً در جبهه بسر مي برد. به هر حال چند وقتي از اين موضوع گذشت تا اينكه روزي يكي از دوستان پدر مسعود به ايشان گفته بود:" بالأخره مسعود سر و سامان گرفت؟" وقتي با جواب منفي پدرش مواجه گشت، عكسي را از جيبش بيرون آورد و گفت:" اين عكس دخترم است، شما اين عكس را به مسعود نشان بدهيد، اگر مورد قبول واقع شد، افتخار بزرگي نصيب ما شده است." پدرش عكس را به مسعود نشان داد و او گفت:" هر طور خودتان صلاح مي دانيد، همان كار را بكنيد." شب خواستگاري فرا رسيد. بعد از صحبتهاي اوليه كه رد و بدل شد مسعود از پدر عروس خواست چند لحظه اي با عروس صحبت كند. پدر عروس با اشاره به اتاقي گفت: مي توانيد آنجا حرفهايتان را بزنيد. وقتي مسعود بلند شد كه به طرف اتاق برود، خطاب به من گفت:" مادر شما هم با من بيا." در داخل اتاق مسعود به عروس خانم گفت:" من به جبهه مي روم. در اين راه شايد روزي، ديگر برنگردم حال يا اسير شوم يا كشته شوم. و ديگر اينكه تا وقتي زنده هستم خود را موظف مي دانم به احوال پدر و مادرم رسيدگي كنم." عروس خانم با شنيدن اين حرفها گفت:" من افتخار مي كنم كه شوهرم در منطقه باشد بر عليه كفر بجنگد حتي اگر مي توانستم خودم هم اسلحه به دست مي گرفتم و در جبهه ها شركت مي كردم. در مورد مسئلة دوم هم از اينكه شما به فكر خانواده ات هستي خوشحالم و من هم تا مي توانم از هيچ كوششي براي به دست آوردن رضايت پدر و مادرتان دريغ نخواهم كرد." به هر حال دو طرف قبول كردند و مراسم ساده و مختصري گرفتيم. هنوز يك هفته از عقدش نگذشته بود كه عزم رفتن به جبهه رفتن كرد. گفتم: مادر حالا شما ازدواج كرده اي خيلي زود است به جبهه بروي." گفت:" مگر زن گرفته ام كه جبهه را طلاق بدهم." در آخر ساكش را بست و رفت. چند روز بعد هم خبر شهادت غرورآميزش را آوردند.