هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🦋بیقراری نشانه اتمام #صبر است
🌹و اتمام صبر نشانه دلتنگی❣
🦋ببخش که # صبرمان تمام نشده
🌹ببخش که هنوز قرار داریم😔
🦋ببخش که #دلتنگت نیستیم
🌹که اگر بودیم، آمده بودی..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹
ختم صلوات امروز به نیت
#شهید_ناصر_اربابیان
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹زندگینامه شهید ناصر اربابیان 🌹🍃
🍃🌹شهید ناصر اربابیان بیست و دوم آذر ۱۳۴۱، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش منصور، کارمند بود و مادرش، وجیهه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم تیر ۱۳۶۷، در فکه توسط نیروهای عراقی شهید شد.تااینکه در خردادماه سال 1380 در عملیات تفحص آن پیکر مطهر به آغوش میهن اسلامی ما بازگشت🌹🍃
✅ماجرای بامزهی دو احمد
👈سرداران شهید حاج احمد متوسلیان، فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله
و حاج احمدکاظمی، فرمانده تیپ ۸ نجف اشرف.
✔️در تماسهای بسیار مهم، مخصوصاً در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه آنها متوجه میشدند که این احمد، کدام احمد است! اما جالب تر زمانی بود که دو احمد با هم کار داشتند.
در مرحلهی دوم عملیات الی بیت المقدس، بچههای تیپ ۲۷ محمدرسولالله در دژ شمالی خرمشهر درگیری سختی داشتند، و احمد متوسلیان با بدنی مجروح، عملیات را هدایت میکرد،
احمد کاظمی در آن لحظات با او اینگونه تماس میگرفت:
احمَد، احمَد، احمَد
احمِد، احمَد احمِد!
او سه احمد اول را که یعنی متوسلیان، با لهجهی تهرانی میگفت اما اسم خودش را با لهجهی نجف آبادی، مخصوصاً مقداری هم غلیظتر بیان میکرد، و اینچنین پایهی خنده را برای فرماندهان زیادی که صدای او را از بیسیم میشنیدند فراهم میکرد.😂😁
"revaayatgar
@axneveshteshohada
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
﷽❣ #سلام_امام_زمانم❣﷽
آلودگی هواکه سهل است...!
آلودگی #دلهایمان نیز
ازحد هشدار🚨گذشته
#نفس هایمان به شماره افتاده!
سالهاست زندگی مان
تعطیل رسمیست...!🚫
هوای باریدن🌧نداری #مولا⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
ختم صلوات امروز به نیت
#شهید_محمد_یوسفی
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌹🍃 شهید بزرگوار تا دیپلم درس خواند. مدت آموزشی خود را در زابل گذراند.
🌹🍃راوی؛مادر شهید بزرگوار
محمد دلسوز خانواده بود. او تافته ای جدا بافته بود. بچه ای مقیدی بود. تا نمازش را نمی خواند سر سفره نمی نشست. همیشه کمک حال خانواده بود. آن وقت ها که در خانه نان پخت می کردم او برایم خمیر درست می کرد. محمد همه ی زندگیش برایمان خاطره بود.
🌹🍃 رشته مورد علاقه محمد، بهیاری بود که از سوم راهنمایی به بعد در همین رشته فعالیت کرد و مدتی هم در بیمارستان های اصفهان مشغول کار شد. یک روز محمد در مغازه پیشم نشسته بود گفت: «دیشب خواب شهید محمود باقر پور یکی از شهدای زرین شهر که استاد قرآن بود را دیدم که در صفی ایستاده بودند و برگه های سبز به دست آنها بود و وارد باغی می شدند به محمود گفتم می شود من هم با شما بیایم؟ گفت بله و اجازه ورود به من داد».
🌹🍃محمد از هفت هشت سالگی رماتیسم داشت و هر ماه آمپول «پنادر» می زد اما یکباره سوزن زدن را کنار گذاشت و دیگر سوزن نمی زد. یک روز از او پرسیدم محمد رماتیسم خطر دارد چرا پیگیر مریضیت نمی شوی. گفت: «مادر من نذر کردم که استکان های هیئت «اباعبد الله» مسجد جامع زرین شهر را بشویم تا خوب بشوم و همین کار را کردم و بعد از این که به دکتر مراجعه کردم گفت آزمایش هایت سالم است».