ختم صلوات امروز به نیت :
🌷شهید مدافع حرم سردار #ستار_اورنگ
🍃 ولادت: ۱۳۴۱
🍂 شهادت: ۹۴/۱۱/۹
🕊 محل شهادت: سوریه، #نبل_و_الزهرا
🍁 نحوه شهادت: توسط تک تیرانداز تیری از پشت سر به ستون فقرات شهید برخورد می کند که از قفسه سینه شهید بیرون میزند.
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
#یادش_با_صلوات
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹شهید سالها به عنوان مربی و فرمانده آموزشی در پادگان آموزشی تیپ ۴۸ فتح و به عنوان فرمانده ای لایق در ردههای مختلف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت بود و در آموزشهای تخصصی و هدف گیری یک رزمندهای فوق العاده بود.
🍃🌹در زمان جنگ جانشین فرماندهی معاونت آموزش تیپ مستقل ۴۸ فتح و آخرین مسئولیتش فرماندهی تیپ سوم دانشگاه امام حسین(علیه السلام) بود و به عنوان فرمانده نمونه از دست مقام عظمای ولایت جایزه گرفته بود.
🍃🌹در #تیراندازی مهارتی عجیب داشت و هنگام بروز مشکلات، صبور، خوش اخلاق و مهربان بود. همیشه لبخندی بر لب داشت. هیچ گاه رفتاری تند و ناراحت کننده ای از ایشان مشاهده نشد. جالب اینجاست که لبخند شهید در تمامی لحظات از قبیل استراحت، مشکلات، آرامش یا حتی در زمان آموزش های سخت و طاقت فرسایی که پیش از نبردها می دادند، از چهره اش محو نمی شد. همیشه چهره ی خندان و آرامی داشت که باعث می شد طرف مقابل نیز آن آرامش و متانت را حس کرده و به خوب و خوشایندی دست پیدا کند.
🍃🌹یکی از خصلت های شهید این بود که لحن و زبانی صریح و قاطع داشت و ایشان بسیار آرام، لطیف، مهربان و دریای از لطف، صبر و استقامت بودند.
🍃🌹سردار عظیمی فر ⬇️
شهید اورنگ علاوه بر اینکه بر بیشتر سلاح های سازمانی و غیر سازمانی اشراف اطلاعاتی کاملی داشتند،یکی از چابک ترین نیروهای دوران جنگ بود به گونه ای که به #ستار_چابک ملقب شده بود.
🍃🌹پیمان اورنگ فرزند شهید ⬇️
معمولا در مناسبتهای مختلف لباس پدر را برتن دارد و یک پاسدار محسوب می شود میگوید: به پدرم قول دادم که تا قوای جسمانی در بدن دارم لباس و پوتین وی را بیرون نخواهم آورد و تا جان دربدن دارم راهش را ادامه خواهم داد.
ختم صلوات امروز به نیت :
🌷شهید مدافع حرم #محمدتقی_اربابی
🍃 ولادت: ۶۱/۵/۷
🍂 شهادت: ۹۴/۱۱/۲۳
🕊 محل شهادت: سوریه، #نبل_و_الزهرا
🍁 نحوه شهادت:
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
#یادش_با_صلوات
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹پدر در منزل حضور نداشت اما بهمحض ورود به منزل و دیدن چهرههای اندوهگین اعضای خانواده از آنان پرسید مگر چه خبر شده؟ اگر محمدتقی زخمی شده باشد نه از مجروحیتش ترسی دارم و نه از شهید شدنش چون یقین داشتم و میدانستم که محمدتقی شهید میشود.
حاج حسین اربابی سپس دستهای خود را رو به آسمان دراز کرد و بارها کلمات الحمدالله و سبحانالله را تکرار کرد. پدر شهید محمدتقی اربابی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که دست چپ خود را از ناحیه مچ از دست داده است.
🍃🌹به گفته مادرش، از هشت سالگی روزه میگرفت و نماز میخواند. اهل مسجد و بسیجی بود.
✨ از زبان همسر شهید ⬇️
🍃🌹در #دو_و_میدانی همیشه نفر اول بود و فوتسال هم میرفت. استعداد بالایی داشت در هر کاری که وارد میشد انگار در آن کار مسلط بود. معتقد بود باید علم روز را یاد گرفت. خیلی فعال بود. خانه را خودش سیمکشی کرد. البته مداحی هم میکرد. در طول هفته قرائت ادعیه را منظم داشت. گاهی با او همراه میشدم و گاهی هم فرصت دست نمیداد. پنج شنبهها و دوشنبهها زیارت عاشورا میخواند و سهشنبهها آخر شب در تاریکی دعای توسل را زمزمه میکرد. دعای کمیل و ندبهاش هم به راه بود.
🍃🌹نظم خاصی داشت. مادرش هم همیشه میگوید بچه بسیار منظمی بود. من این نظمی که در زندگی دارم را از ایشان یاد گرفتهام. ماموریت که میرفت ما میرفتیم «درق» و وقتی که برمیگشت قبل از این که ما برگردیم همه لباسها را میشست اتو میکرد و میگفت: شما همین که دوری ما را تحمل میکنید کافیاست دیگر زحمت این کارها با شما نباشد.
🍃🌹به بحث #صلهرحم خیلی اهمیت میداد و هفتهای یک بار حتی برای 10دقیقه به منزل اقوام سر میزدیم. میگفتم زنگ بزن. میگفت: نه، شاید بخواهند جایی بروند و از راه بمانند و یا تدارک پذیرایی ببینند. میرویم اگر بودند یک چایی میخوریم و اگر نبودند برمیگردیم. خیلی سادهزیست بود. مرتبترین لباسها را میپوشید و برای من هم میخرید. به تولد هم خیلی اهمیت میداد. حتی در حد یک شاخه گل. با اینکه حقوق مان زیاد نبود اما برکت داشت. به بچهها هم خیلی علاقه داشت. برای آنها شعر میخواند، شعر میسرود. در نگاه اول که کسی او را میدیدفکر میکرد آدم خیلی جدی است اما شوخطبع و با اخلاق بود. خیلی مهربان و اهل خانواده بود. واقعا کنار من بود.
وقتی که میخواست برود٬ از زیر قرآن که رد شد گریهام گرفت. گفتم میروی و برنمی گردی. میگفت واقعا؟ برای من دعا کن تا شهادت نصیبم بشود. قول میدهم تو را شفاعت کنم. گفتم خودت میروی جای خوب را میگیری. خندید و گفت: نه٬ واقعا من کمکت میکنم.واقعا هم محافظت میکند. کوچکترین اشتباهی که بخواهم انجام بدهم٬ احساس میکنم من را میبیند و خجالت میکشم. وقتی سوار ماشین شد٬ گفت: به دنبالم آب نریختی. گفتم: من اعتقادی به آب ریختن ندارم. با اتوبوس که رفتید پشت سرت آب میگیرم. گفت حالا نریختی اگر در دلت نماند! و واقعا در دلم ماند.
ختم صلوات امروز به نیت :
🌷شهید مدافع وطن #عزیزالله_بهمنی
🍃 ولادت: ۷۳/۸/۱
🍂 شهادت: ۹۸/۲/۲۵
🕊 محل شهادت: کلانتری ۲۲ مجاهد اهواز
🍁 نحوه شهادت:
در درگیری با اشرار گروهک تروریستی داعش به همراه همکارش علی بخش حسنوند به شهادت رسیدند
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
#یادش_با_صلوات
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹🍃 استواردوم عزیزالله بهمنی در اول آبان 73 در باغملک استان خوزستان در خانوادهای پرجمعیت متولد شد. هشت برادر و دو خواهر داشت که وی فرزند پنجم خانواده بود.
🌹🍃 پدرش فردی کشاورز و بسیار زحمتکش و مادرش در خانه به تعلیم و تربیت فرزندان مشغول بود.
🌹🍃وی دوران کودکی خود را با درس خواندن، عضویت در بسیج و هلال احمر و کار کردن در مزرعه پدری گذراند
🌹🍃پس از اخذ دیپلم در مهرماه 93 به استخدام نیروی انتظامی در آمد و جهت خدمت به کلانتری 22 مجاهد اهواز منتقل شد.
🌹🍃 او در تیرماه 95 با دختر دایی خود ازدواج کرد و حاصل این ازدواج فرزند دختری یکساله بهنام نیایش شد.
🌹🍃 شاید شوخیهای شهادتگونه در صحبتهایش او را تا معراج بالا برد. همسرش میگوید: در جمعی بودیم که همسرم بهشوخی گفت: «اگر من شهید شوم، اولین شهید شهرمان هستم».
🌹🍃 سرانجام در بیست و پنجم اردیبهشت امسال گروهی از اشرار وابسته به گروهک تروریستی داعش با حمله به کلانتری 22 مجاهد اهواز, او و ستواندوم علیبخش حسنوند را به شهادت رساندند.
ختم صلوات امروز به نیت :
🌷شهید کر و لالی که هر روز با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) صحبت میکرد #عبدالمطلب_اکبری
🍃 ولادت: ۴۳/۳/۳
🍂 شهادت: ۶۶/۱/۱۹
🕊 محل شهادت: #شلمچه، عملیات کربلای ۸
🍁 نحوه شهادت:
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
#یادش_با_صلوات
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹عبد المطلب به همه، من و شما نشان داده که هیچ چیز نمیتواند مانع رشد و کمال معنوی انسان شود. او از نعمت گویایی و شنوایی محروم بود. نه می شنید، نه می توانست حرف بزند. مردم با شخصی با این ویژگی چگونه برخورد می کنند؟ اما این پسر هوش و استعداد فوق العاده داشت. با بچههای هم سن و سال خود مدرسه رفت. آن قدر تیزهوش بود که تا کلاس پنجم درس خواند. بعد به سراغ بنایی رفت. یک استاد کار ماهر در بنایی شد. تقریباً همه خانههای روستا یادگار اوست. هرکس احتیاج به تعمیر خانه داشت عبدالمطلب را خبر میکرد.
🍃🌹در لوله کشی و کارهای خدماتی هم استاد بود. خلاصه یک آدم با استعداد و دوست داشتنی که از نعمت تکلم و شنوایی محروم بود. انقلاب که پیروز شد به بسیج پیوست. دوستی داشت که ارتباط آنها مانند مرید و مراد بود. دوست او، شعبان علی اکبری، مسئولیت عقیدتی سپاه خرم بید را برعهده داشت. آن ها شب و روز با هم بودند.
🍃🌹عبدالمطلب با کمک او راهی جبهه شد. قدرت بدنی او بالا بود. برای همین سختترین کارها را قبول میکرد. او #آرپی_جی_زن شده بود. در کارش بسیار ماهر و استاد بود. خیلی دقیق هدفگیری میکرد.
🍃🌹دوستانش از عبدالمطلب چیزهای عجیبی میگفتند. یکی میگفت عجیب است؛ عبدالمطلب ناشنواست، اما وقتی خمپاره شلیک میشود او زودتر از همه خیز برمیدارد. دیگری می گفت بارها با هم توی خط بودیم عبدالمطلب بسیار به #نماز_اول_وقت مقید بود. ما شنوایی داشتیم،ساعت داشتیم اما او هیچ کدام را نداشت. اما هنگامی که موقع اذان می شد آرپی جی را کنار می گذاشت وآماده نماز می شد. هنوز این معما باقی مانده که او از کجا هنگام اذان را تشخیص می داد.
✨🌹شهید نظام دانشور ⬇️
اگر خدا بخواهد به خودش بنازههمین یک نفر آدم بس است. اگه بخواد به دسته ما لطفی کند بخاطر همین یه نفره چون با تمام وجود بنده خداست نه اهل غیبت نه اهل دروغ و نه هزار گناه که توسط همین زبان وگوش می شه! زمانی که نوبت خادم الحسینی اش باشه تمام چادر رو زیرو رو می کنه و تمام وسایل و پتو رو خانه تکانی می کنه، سفره منظم، و رسیدگی به بچه ها رو مثل یه مادر انجام میده. وقتی نوبت عبدالمطلب باشه همه لذت میبرن خدا حقشو گردن ما حلال کنه!
🍃🌹نامه ای با دست خط خود شهید ⬇️
یک عمر هر چی گفتم به من خندیدند. یک عمر هر چی خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره ام کردند. یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. اما مردم، حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می زدم. آقا به من گفتند: «تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون دادند. این را هم گفتم اما باور نکردید.»