eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 از زبان همسر شهید ⬇️ 🌷همسر شهیدم و بود. آقا سعید بود و حافظ چند جزء از قرآن و یک و قهاری بود که هر آنچه تجربه در این زمینه داشت را به بچه‌ها منتقل می‌کرد. 🌷 او به من و بچه‌ها و پدر و مادرش هم برای بود. هر وقت از او بخاطر خوبی‌هایش تشکر می‌کردم می‌گفت: « من بخاطر خدا این کار رو کردم که با خوشحال شدن تو یا بچه‌ها یا پدر و مادرم، خداوند متعال خوشحال شود...» از خصوصیات دیگر همسر شهیدم بود. همیشه افراد سعید را به عنوان یک فرد امین و راستگو می‌شناختند. در 10 سال زندگی با او حتی یک دروغ مصلحتی هم از زبانش نشنیدم. 🌷 شهید می‌گفت: «خدایا دوست دارم نحوه شهادت حضرت زهرا(س) را درک کنم» 🌷 آقا سعید مرد و مسلط به و متبحر قرآن بود. او آدم بود. وقتی جنگ سوریه پیش آمد، خودش را در قبال دفاع از مردم مظلوم مسئول می‌دانست. می‌گفت: « اهل بیت (ع) از ما هستن و ما اجازه نمی‌دیم کسی بهشون بی احترامی کنه... 🌷 آقا سعید در ماجرای سوریه رفتنش من را با حضرت زینب(س) روبرو کرد. می‌گفت: « تو از خاندان اهل بیت(ع) هستی، اگر من نرم سوریه، می‌خواهی با حضرت زهرا(س) چه بگویی؟ می‌خواهی بگی که من نذاشتم شوهرم برای کمک به دخترت برود؟!» 🌷وقتی با ایشان ازدواج کردم، یک سری فایل به من در کامپیوترش نشان داد که صحبت‌های را به انگلیسی ترجمه کرده بود. هر وقت قرار بود مقاله‌ای یا مطلبی در کلاسش خوانده شود او این ترجمه‌ها را می‌خواند. بعضی وقت‌ها می‌گفت آقا در فلان قسمت، غیر مستقیم به فلان نکته اشاره کردند و کاش که دیگران متوجه بشوند. همکلاسی‌های دانشگاه همسرم نقل می‌کنند که «هر وقت نوبت شهید سامانلو بود که کنفرانس دهد در مورد صحبتهای رهبر انقلاب حرف می‌زد؛ حتی تحلیل‌های خودش را هم بیان می‌کرد». 🌷همیشه می‌گفت «کاش خدا را هدایت کند تا برگردند. آدم دلش برای این‌ها می‌سوزد» و اینکه شهید حتی دلش برای مردم کشورهای مستکبر می‌سوخت و در مورد آنها می‌گفت: «آن‌ها بی‌گناهند و اکثرشان نادانسته مجبورند حرف سرکرده‌هایشان را گوش کنند. اگر کسی باشد که توجیه‌شان بکند به سمت ما برمی‌گردند». 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹🍃 از زبان همسر شهید ⬇️ 🌷 بی پروا بودن در مقابله با انحراف و دارا بودن روحیه انقلابی و شجاعت بی نظیر علی آقا موجب شده بود، ایشان به عنوان یک شخصیت جریان ساز و خط شکن معرفی شود . 🌷 ایشان بعد از شهادت به نماد و شهرت یافتند، چرا اخلاص ایشان از خداشناسی و توحیدش نشات می گرفت. وی موحد و بنده خالص خدا بود.خدا را خوب شناخته بود و تمام کارها را برای رضای خدا انجام دادن همان اخلاص بدون هیچ چشم داشت مادی از بندگان خدا ، فقط برای رضای خدا ، خیلی جاها ایشان فعالیتهای فرهنگی مختلفی داشتند . همیشه می گفتند : اگر کار برای باشد خداوند برکتش را در تمام لحظات زندگی جاری می کند . ، اش، ایشان، ، های_طولانی بعد از هر نمازش از خصوصیات برجسته ایشان بود . 🌷 با سربند (س) از ناحیه پهلو تیر خورد و به شهادت رسید. در معراج شهدا که دیدم‌اش، صورتش نیلی بود. این موارد برای من جالب بود چون معمولاً شهدا به هر معصومی که ارادت داشته باشند، مثل او شهید می‌شوند . 🌹🍃 مستاجر بود . بای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت! وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت! گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری!! جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود : "گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"
🌹🍃 اتاقش همچون يك سنگر پر از عكس‌ها و ياد رزمندگان۸ سال دفاع مقدس بود. روح بلندی داشت. هر سال كه به راهيان نور می رفت وصيتنامه‌ای می‌نوشت و در انتهای وصيتنامه‌اش محل شهادت را خالی می‌گذاشت. حجت چهار سالی می‌شد كه خادم الشهدا شده بود و ما نمی‌دانستيم، فقط می‌دانستيم كه رفته است به مناطق عملياتی، همين. 🌹🍃 همه تلاشش برا ی بود. مسئول گروهشان در راهيان نور كه آمد تازه ما متوجه شده بوديم كه چه كاره است و چه مي‌كند. خيلی از مسائل را ما در تشييع جنازه‌اش متوجه شديم. او عاشق شهدا بود و از همه بيشتر هم عاشق . خودش هم شبيه اوست دوستدارانش او را به لقب داده‌اند و می‌شناسند. در فتنه سال ۱۳۸۸بسيار نگران بود بيشتر از همه نگران بود، می گفت: «نمی‌‌دانم چرا ايشان را ناراحت می‌كنند. شعر‌های زيادی هم در همين زمينه سرود. بيشتر در بحث بصيرت‌افزايی بود. اكثر سروده‌هايش در مدح ولايت بود و خدايي.» هميشه ذكرش يا بود با هر كسي هم كلام می‌شد ابتدا و انتهای صحبتش يازهرا بود و يا علی.
می گفت: امیدوارم هـر گلوله ای که به تنم می خورد💥 درد و رنجش را حس کنم 📆تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۱۰/۲۰ 📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۲۱ ◻️محل شهادت: 📜 : 📖کاش تقدیر چنین باشد تا مرگ، افتخاری را که بارها و بارها بدان نزدیک شدم نصیبم گرداند👌 این بار با این انگیزه به جبهه می روم، فقط برای و انقلابم و امنیت کشور اسلامیم🇮🇷 📖و را به یاری می طلبم که مرا آن طور که صلاح می داند هدایت کند💖 تنها هدفم خدا و مکتبم دین اسلام و مذهب شیعه و مرادم روح الله می باشد هر قدمی که بر می دارم و هر گلوله که شلیک می کنم فقط برای خدا و می باشد و امیدوارم هر گلوله ای که به تنم می خورد درد و رنجش را از عسل شیرین تر حس نمایم.  📖آری اگر در این نبرد الهی من به آرزویم برسم🌷 دست پرورده پدری مهربان و فداکار بوده ام و آن معلم زندگی من بوده است. پس از وی تقاضا دارم در قبال بردبار باشد🌷 🌷یادش با ذکر 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA