➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن
👈 #زبانـــمان تـــیغ نداشته باشد!
تمام سوء تفاهمات ناشی از #زبـان
است تو می بایست در مـورد افراد
از روی #اعــمالشان قضاوت ڪنی
نه از روی گفـــته هایشان!
همیشه محاکمهی خود از محاکمهی
دیگــران ســخت تـــــر است تو اگر
توانستی در مورد #خـــودت خوب
قضاوت کنی قاضی واقعی هستی!!
🚫 #قضـــــاوت_ممــــنوع
📒 ســوره طـــــه آیه ۴۴
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🍃🍃🍃🍃🍃🔅🍃🍃🍃🍃🍃
🌹
🔘 #داستان_کوتاه
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌗#داستان_شب🌓
🍃﷽🍃
📚داستان خیر و شر
📖بخش _۱۳_(آخر)
🏮خیر و شر و سرانجام کار
🌸«خیر» داستان «شر» را و سرگذشت خود را برای حاکم شرح داده بود. از قضا یک روز که حاکم و وزیران با «خیر» و کرد بزرگ و همراهان به باغی در خارج شهر می رفتند «شر» هم گذارش به آن شهر افتاده بود و خیر در کوچه او را شناخت و کسی را مأمور کرد تا «شر» را تعقیب کنند و جایگاه او را بشناسند و دستورداد فردا او را به بارگاه بیاورند و جز «خیر» هیچ کس دیگر «شر» را نمی شناخت.
🌸فردا به سراغ «شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. «شر» که از سرانجام کار «خیر» خبر نداشت با لباسی آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ایستاد.
🌸«خیر» در محضر حاکم و حاضران به شرگفت: – بیا جلو و نام و شغل خودت را بگو. شر گفت: اسم من مبشر سفری است و کارم خرید و فروش است. «خیر» گفت: این اسم دروغی را بینداز دور و نام اصلی ات را
شر گفت: من اسم دیگری ندارم، همین است که عرض کردم.
🌸«خیر» گفت: حالا اسم خودت را پنهان می کنی و خیال می کنی مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تورا می شناسم، اسم تو «شر» است و کارت هم جز شر چیزی نیست. یادت هست که آن روز در بیابان رفیق خودت خیر را کور کردی و دو دانه جواهر او را برداشتی و او را تشنه گذاشتی و رفتی؟ آن دو گوهر را چه کردی؟
🌸شر وقتی این را شنید تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزیدن. غافلگیر شده بود و دیگر جرأت حاشا نداشت و بی اختیار گفت: «درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خیر به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توی جیبم است، نگاه داشتم تا روزی به خودش پس بدهم، من کار بدی نکردم، خبر دروغ گفته، من از کوری او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هیچ خبری از او ندارم. دیگر هم او را ندیدم.»
خیر گفت: ای بی انصاف، باز هم دروغ گفتی و بدی و پستی خود را نشان دادی. من که با تو حرف میزنم همان خیر هستم، درست نگاه کن!
🌸شر با دقت در چشم خیر نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خیر مرا ببخش، من بد کردم و امروز می فهمم که خوبی و بدی هرگز فراموش نمی شود، من خیلی «شر» بودم ولی بعد پشیمان شدم، خودم هم از خودم بدم می آید، اسمم را برای همین عوض کردم، ای «خیر» تو می توانی مرا بکشی و می توانی بدی مرا تلافی کنی، ولی مرا نکش، من دیگر بد نیستم، خیر! به من رحم کن، من آدم بدبختی هستم.»
🌸خیر گفت: «بله، من می توانم تو را بکشم اما نمی کشم، می توانم بدی تو را تلافی کنم و قصاص کنم اما نمی کنم. من تو را می بخشم، اما عمل تو را نمی بخشد و تا آخر عمر تو را رنج می دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهی بود. فقط می خواستم این را بدانی، دیگر به تو کاری ندارم ولی بهتر است از این شهر بروی، این یک دیدار برای عبرت تو بس است، دیگر نمی خواهم تو را ببینم، همانطور کهخودت هم نمی خواستی، برو…»
🌸«شر» شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بیرون آمد و رفت.
🌸«خیر» فقط می خواست بدی «شر» را به رخ او بکشد و بیدارش کند ولی راضی به آزار او نشده بود. اما یکی از کُردها که در آنجا حضور داشت و داستان «خیر» و «شر» را می دانست وقتی «شر» را دید غیرتش به جوش آمد و دیگر نتوانست خودداری کند.
🌸دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزای عملش رسانید و گوهرها را از جیب او در آورد و آمد پیش «خیر» و گفت:
– «ای خیر، دلم می خواهد این دو تا گوهر که مال خودت است برای یادگاری نگاه داری، «شر» هم به سزای عملش رسید.»
🌸«خیر» گفت: «بله مال حلال به صاحبش بر می گردد، اما هیچ یادگاری از خوبی بهتر نیست. حالا من از این گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشیدم، من «شر» را هم بخشیده بودم، تو را هم می بخشم. روش «خیر» این است: «خوبی با همه کس، بدی با هیچکس».
🌸حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولی داستان خیر و شر داستانی است که هرگز فراموش نمی شود.
پایان✨✨✨
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
خدایا دوستانم را در پناهت قرار بده و
آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن
#شبتون_در_پناه_حق_تعالی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
انسان شناسی ۲۹۸.mp3
11.42M
#انسان_شناسی 298
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
#امام_زمان
✘ دقیقاً همین الآن اگر وقت تولد هر کدام از ما به برزخ باشه، کیفیت تولدمون به آخرت و میزان سعادتمندی و بهره برداریمون از شرایط آخرتی مشخصه!
👈 حالا چجوریش رو... توی این پادکست دستمون میاد.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
.
تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا﴾
برگرد .... هر جا رفتی برگرد
هر چقدر دور شدی برگرد
غافل شدی برگرد
ترسیدی برگرد
مهم نیست چند بار رفتی و برگشتی
مهم اینه که همیشه میتونی برگردی
تنبیه و سرزنشی نیست
تاوان و بازخواستی نیست
.
برگرد
فَإِن تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ
بهترین جا برای شما آغوش خداست؛ برگرد..
💟 «قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ»
تا منو داری غم نداری.
#امام_زمان
#خدا
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
°•°•°
آرامش حوض با یه سنگ بهم میریزه ،
دریا باش…🌊
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
🌿🌺همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.
🦋نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام را با دو سطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد:
💗🌿«دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند؛ یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را!»
بارها این دو خط را خواندم و احساس شرم کردم.
🦋تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
با بومیها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد.
وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی را که به توریست ها نمی فروختند، به من هدیه کردند.
به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهیهایی می رفتم که از میلیونها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
🌿🌺چه چیزی تغییر کرده بود؟
صحرا و بومی ها همان بودند.
این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از #زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ”خاکریز های درخشان” در مورد زندگی در صحرای ماجوی نوشتم.
من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم.
اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم، در حق آنها ظلم کرده ایم.
ديل كارنگى
#آيين_زندگى
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_بوی_عطر_خدا_در_تلگرام 👇🏻
https://t.me/boe_atre_khodaa
#کانال_بوی_عطر_خدا_در_ایتا 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1113718978C7b4fc86c52
انسان شناسی ۲۹۹.mp3
11.98M
#انسان_شناسی ۲۹۹
#رهبری | #استاد_شجاعی
√ علت اینهمه فاصله بین ما و خدا چیست؟
√ چرا #قلب ما با یاد خدا آرام نیست؟
√ چرا در سبک #زندگی ما، آنقدری که معاش و رتبه های دنیایی در اولویت است، الله در اولویت نیست؟
√ چرا بیشترین زمان زندگی ما، مشغول واجباتی است که از نظر خدا واجب نیست؟
✘ کجای راه را اشتباه رفتیم؟
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄