#داستان_آموزنده
وقتی خیلی بچه بودم، و برای کمک به برادرم که مشغول تزیین اتاق برای جشن عروسیش جعبه ی پونزها را در دستم داشتم و یکی یکی به او که روی چهارپایه ایستاده بود پونز می دادم اتفاقی افتاد که درس مهمی به من داد.
یکی از پونزها از دست برادرم افتاد و اصرار داشت که آن را پیدا کنم. اما من که خیلی خسته شده بودم، ادای کسی را درآوردم که چیزی از زمین برمیدارد و بلند گفتم: "پیداش کردم!".
او به کارش برگشت و من خوشحال از این که باری را از سر دوشم برداشته ام مشغول شمردن پونزهایی که می دادم و دقایقی که رد می شد، شدم.
اما چیزی نگذشت که تیزی پونزی که روی زمین مانده بود من را از غفلت پراند و دردش که تا استخوان کف پایم تیغ می کشید شیرینی کوتاه آن دروغ را از من گرفت.
بدتر از آن "مجبور بودنم به #سکوت" درد را برایم شدیدتر کرد خلاصه این که آن پونز این درس مهم را به من داد که؛
" #دروغ و #تقلب ، آرامشی کوتاه به آدم می دهند اما دردی که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد، را به آدم می چشانند که تا عمق استخوان حس خواهد شد. آن موقع دیگر راست گفتن هم دوای درد نیست؛ آن موقع فقط باید سکوت کرد و هیچ نگفت!"
حالا اگر پونزی گم شده و به صاحبش گفته اید که پیدایش کرده اید؛ قبل از این که دیر بشود، یا پونز را پیدا کنید یا به صاحبش بگویید از پیدا کردنش ناتوانید!
@boe_atre_khodaa
https://t.me/boe_atre_khodaa