#داستانک
🔴 کفرگویی هنگام مرگ!!!
❖حضرت امام رحمة الله خاطره ای را از مرحوم آیت الله گلپایگانی نقل میکردند و به خدا پناه میبردند.
قضیه این بوده که آیت الله گلپایگانی فرموده بودند: من در جوانی رفیقی داشتم که اهل قزوین بود. مدت ها با هم در اوائل طلبگی هم بحث و هم درس بودیم.
او پس از مدتی به شهرش برگشت، ولی باز با هم مرتبط بودیم و گهگاهی نامه مینوشتیم. پس از مدتی شنیدم این دوست ما در بستر بیماری سختی افتاده است.
من به دیدنش رفتم. وقتی کنار بسترش نشستم، دیدم دارد کفر میگوید. معاذالله میگوید: ظلمی که خدا به من کرد، احدی به من نکرد. من فرزندانم کوچک و خردسال اند، احتیاج به سرپرست دارند، ولی خدا دارد من را از این دنیا میبرد.
بله شیاطین تمام سعی خود را این لحظات آخر میکنند تا ایمان را بگیرند. لذا توصیه شده به محتضر تلقین بگویید. برای او سورههایی از قرآن بخوانید.
دعای فرج و دعای عدیله را بخوانید تا این ها کمکی برای او باشند و بتواند ایمانش را محافظت نماید.
✍ استاد عالی
📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر
📚@boe_atre_khodaa
✨﷽✨
#داستانک
❄️شیرین ترین جریمه زندگی❄️
✅مصاحبه جالب همسر زینالدین زیدان بازیکن مسلمان و کاپیتان اسبق تیم ملی فرانسه
✍همسر زیدان که با روزنامه پاریس اسپورت در مورد شوهرش مصاحبه کرد، چند نکته جالب گفت که ذهن همه را به خود مشغول کرد. وی گفت که وقتی زیدان از او خوشش آمد، به او گفته: آیا مسیحی هستی؟ در جواب گفتم، بلی.زیدان با این کلمه چهرهاش عوض شد و رفت، مدتی گذشت و از زیدان خبری نشد تا کنجکاو شدم و دنبالش راگرفتم، وقتی منزل شخصیش را در پاریس پیدا کردم، با دیدنم تعجب کرد و من هم علت ناپدید شدنش را پرسیدم. زیدان گفت: میخواستم با تو ازدواج کنم ولی تو مسیحی هستی و من مسلمان.
✨طی چند ملاقات من شیفته دین و رفتار زیدان شدم و تصمیم گرفتم هم مسلمان شوم و هم همسر زیدان. همسر زیدان میگوید: زیدان هیچ وقت نمازش را قطع نکرد و عصبانی نمیشد.اما نکته جالب این بود که هر وقت حقوق میگرفت یا درآمدی دیگری داشت حسابدارش ۱۰ درصد از آنرا کسر میکرد، علت را پرسیدم. زین الدین گفت: این همان زکات است که برایت توضیح داده بودم، ۱۰ درصد درآمدم مستقیم وارد حساب هزار یتیم الجزایری میشود.
💥همسرش راز حمله با سر زیدان را به بازیکن ایتالیایی در آخرین بازی ملیاش در فینال جام جهانی را بر ملا ساخت. او گفت: زیدان هیچ وقت عصبانی نمیشد مگر به اسلام توهین شود. بازیکن ایتالیایی به او گفت: "مسلمان تروریست" زیدان هم کنترلش را از دست داد و با سر به سینه مدافع ایتالیایی ضربه زد. زیدان در این مورد می گوید، این ضربه شیرینترین ضربهای بود که زدم و پانصد هزار یورو جریمهاش از آن شیرینتر بود و برای دینم تمام اموال و حتی جانم را میدهم.
✨چقدر برای دین مان بها می دهیم؟
شهدا، جانشان را؛ جانبازان، سلامتی شون را و زین الدین ....
@boe_atre_khodaa
#داستانک
🌷 پنجاه سال عمر در مقابل یک تکه نان
🌸 حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود:
شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست؛
ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند.
🌸 او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود:
هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود:
این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟
گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.
🌸 حضرت علیه السلام فرمود:
در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود.
📚 تفسیر نمونه، ج۳، ص۲۲۳
@boe_atre_khodaa
#داستانک
🛑 تقصیر شماست.......
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم *ریچارد نیكسون* - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید.
در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند!
آری، *تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده اید!*
دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است.”
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! *باید پیام های امام علی را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند !*
@boe_atre_khodaa
#داستانک
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟
عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.
بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه می خواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن
در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
جنید گفت: جزاک الله خیراً!
https://eitaa.com/joinchat/1113718978C7b4fc86c52
✍ #داستانک
🔸 گرگے با مادر خود از راهے میگذشتند، بزے در بالاے صخرۂ تیزے ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتے نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! براے من سنگین است که بزے براے ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیڪ نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روے صخرۂ تیزے نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایے که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهے ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبے و بخاطر شایستگے ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازے است که بر ما دارند یا بخاطر ترسے است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسے در برابر بدخلقیهاے مادرشوهرے بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگرے در برابر کارفرمایے ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسے است که براے درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
https://eitaa.com/joinchat/1113718978C7b4fc86c52
#داستانک
شڪـم پرسـتے ممـنوع ✘✘
باز هم قرمـه سبزی؟ دیروز سحــر قرمه سـبزی خوردیم..
✘ چقدر از ایـن یڪـ نوع غــذا بخوریم؟
------------------------------
و چنین آمده است که وقتی قوم بنی اسرائیل در طول مسیر به سوی سرزمین وعده داده شده احساس گرسنگی کردند، نزد موسی(ع) آمدند و طلب غذا کردند. موسی(ع) دعایی کرد و از آن پس در هنگام گرسنگی، به اذن خدا از آسمان بلدرچین بریان برایشان فرود می آمد و از زیر بوته ها شیره ی عسل جاری گردید. وقتی تشنه شدند عصای موسی(ع) سنگی را نشانه رفت و از زیر آن دوازده چشمه جوشیدن گرفت تا همه اسباط از آن بنوشند. این سنگ را با خود حمل می کردند و هر زمان نیاز بود به همین روش از آن سیراب می شدند.
برای در امان ماندن از گرمای روز بالای سر ایشان ابری ظاهر گردید و نسیم خنکی در مسیر به سویشان می وزید. همین ابر شب ها پایین می آمد و نقش پتو را برایشان ایفا می کرد.
ولی مدتی نگذشته بود که بزرگی از بنی اسرائیل به نمایندگی از ایشان نزد پیامبر آمد و گلایه کرد که ای موسی(ع)، تا به کی فقط این غذای تکراری را بخوریم. تحمل ما تمام شده است. ما سبزی و عدس و خیار و هویچ و چغندر و... می خواهیم! و اگر این ها را به ما ندهی از همین راهی که آمده ایم بر می گردیم.
موسی(ع) حیرت زده به ایشان گفت که ما به سرزمین موعود می رویم، این مدت را تحمل کنید تا در آن جا از نعمات گوناگون بهره ببرید. (ولی مرغ ایشان یک پا بیشتر نداشت.) موسی(ع) به آن ها خطاب کرد: «اهبطوا مصرا» (برگردید مصر!).
بنی اسرائیل هم مغرور و حق به جانب بار و بندیل جمع کردند و راه مصر در پیش گرفتند. چند قدمی نرفته بودند که ابر بالای سرشان محو شد. گفتند عیبی ندارد کمی تحمل می کنیم تا به مصر برسیم. مدتی بعد گرسنه شدند ولی هر چه منتظر ماندند از غذای آسمانی خبری نبود. تشنه که شدند سنگ کلمن را زمین گذاشتند و منتظر جاری شدن آب بودند ولی آن سنگ دیگر فقط سنگ بود.
ناچار با حال نزار و پریشان نزد موسی(ع) بازگشتند که ما اشتباه کردیم.
موسی(ع) به ایشان فرمود که خدا توبه شما را می پذیرد ولی به خاطر این نافرمانی، باقی مسیر تا سرزمین موعود را بدون نعمات قبلی باید طی کنید. این شد که بنی اسرائیل دوباره به راه افتادند و این بار با فلاکت و سختی روزها را شب می کردند.
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
بااستناد به(سوره بقره / آیه۶۱)
@boe_atre_khodaa
#داستانک 📚
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند ،نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:"استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟"
استاد گفت:" بسیار ساده من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم.زمانی که راه میروم ، راه میروم.زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم."آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام !میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
استاد به آنها گفت:"زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که بایدکجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستیدبه این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبریدزیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید.
#کانال_بوی_عطر_خدا_در_ایتا👇🏻
@boe_atre_khodaa
#کانال_بوی_عطر_خدا_در_تلگرام 👇🏻
https://t.me/boe_atre_khodaa
#داستانک
“#زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی!”
پادشاهی سه وزیر را صدا زد و به هرکدام کیسهای داد و گفت:
“بروید و آن را از باغ قصر پر کنید.”
✅ وزیر اول، با دقت و وسواس، بهترین میوهها را چید.
✅ وزیر دوم، با بیحوصلگی، چند میوهی معمولی انداخت.
✅ وزیر سوم، کیسه را از برگ و آشغال پر کرد.
فردای آن روز، پادشاه دستور داد هر سه را زندانی کنند، و تنها چیزی که برای تغذیه داشتند، همان بود که روز قبل جمع کرده بودند!
#پند: زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی… فردا باید از آن بخوری!
🔸 زحمت امروز = آسایش فردا
🔸 بیحوصلگی امروز = حسرت فردا
🔸 بیمسئولیتی امروز = رنج فردا
@boe_atre_khodaa
✍ #داستانک
🔸 گرگے با مادر خود از راهے میگذشتند، بزے در بالاے صخرۂ تیزے ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتے نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! براے من سنگین است که بزے براے ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیڪ نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روے صخرۂ تیزے نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایے که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهے ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبے و بخاطر شایستگے ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازے است که بر ما دارند یا بخاطر ترسے است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسے در برابر بدخلقیهاے مادرشوهرے بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگرے در برابر کارفرمایے ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسے است که براے درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
✨بوی عطرخدا ✨
@boe_atre_khodaa
#داستانک
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعی مان را بدانیم...
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@boe_atre_khodaa
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زم زمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .
این سوزن منبع درامد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی!
#نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم
خوبی های که از جانب ان شخص
به ما رسیده را به یاد آوریم,
ان وقت تحمل ان رنج اسان تر می شود ...
#پندانه
#داستانک
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@boe_atre_khodaa