eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
810 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹استاد شهید مرتضی مطهری🌹 همسر شهید مطهری می‌گفت : ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم ، در این مدت نیم ساعت هم بی‌وضو نبود، و همیشه تاکید می‌کرد که با وضو باشید... استاد مطهری در نامه‌ای به فرزندش نوشت : حتی‌الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر (ص) ، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه... 🌷خاطره‌ای از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری🌷 📚 منبع : کتاب جلوه‌های معلمی استاد مطهری 🕊🌷شادی روح شهید صلوات🕊🌷 #شهیدانه @Asemanihaa💟
♨️سلسله نشست های فصل رویش جوانان انقلابی (کرسی آزاد اندیشی) با موضوع " نفوذ " هم اکنون در حسینیه صرافان #بچه_های_بالا🕊 #نیروی_همتراز_انقلاب_اسلامی @Asemanihaa 💟
🌺حلول ماه رجب، ماه مناجات ، استغفار و بندگي و ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام برامام زمان (عج) و نایب بر حقشان و شما عزیزان مبارک باد 🌹أین الرّجبیون 💐💐💐 @Asemanihaa💟
📸لیلةالرغائب، پنج‌شنبه هفته آینده است 🔹آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب در پاسخ به سؤالی در خصوص لیلةالرغائب، پنج‌شنبه هفته آینده را زمان انجام اعمال این شب دانستند. 🔹با توجه به اینکه پنج شنبه آینده، اولین پنج شنبه ماه رجب می‌باشد، اعمال لیلة الرغائب، به نیت رجاء در شب جمعه آینده انجام شود. @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت دهم کنار آتش بی حرکت روی زمین افتاده بودم. احساس سرمای شدی
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت یازدهم سرباز کرد عراقی با لهجه غلیظ کردیش پرسید اسمت چی؟ گفتمش "داریوش". برگشت به افسر گفت دِروُیش، اسم بدرت چی؟ جواب دادم "حسین"، بدرِ بدرت چی؟ گفتم "حسن"، گفت فامیل؟ گفتم "یحیی" با خوشحالی برگشت به طرف فرمانده عراقی و گفت سیدی! اسم دِروُیش حِسّین حسن یحی. سرهنگ عراقی با درهم کشیدن صورتش و با اخم به او گفت ادامه بده. فارسی خوب بلد نبود و به زحمت منظورش را می فهمیدم. پرسید از کجا آمدی؟ در جواب گفتم گرسنه ام، تشنه ام، چهار روز است که آب و غذا نخورده ام. سئوالش را تکرار کرد و من هم همان جواب را دادم و چندبار هم تکرار کردم. دوباره چای و نان آوردند. خواستم مثل دفعه قبل یک ضرب چای را سربکشم که دهنم سوخت و به سرفه افتادم و دیگر نتوانستم از شدت سرفه قطره ای بنوشم. دوباره بازجویی شروع شد. _ از کجا آمدی؟ _ از فاو _ چند نفر بودید؟ _ خیلی _ الان کجان؟ _ برگشتند. _ چرا تو برنگشتی‌؟ _ زخمی شدم. _ تا کجا نفوذ کردید؟ چی دیدی؟ چی گزارش کردی؟ تازه منظورشان را می فهمیدم. فکر می کردند من نیروی اطلاعات عملیات هستم که برای شناسائی آمده ام و نتوانسته بودم برگردم. کمی تمرکز کردم و گفتم من بهیار بودم که زخمی شدم. تا این را گفتم انگار که فرمانده عراقی فارسی بلد باشد محکم یک کشیده خواباند زیر گوشم و گفت "لاچذب کلب" (سگ دروغگو) از ضرب دستش صورتم برگشت و از دستم خونریزی‌ شروع شد. بهیارشان را صدا کردند. او هم آمد و با باندی محکم محل خونریزی را پانسمان کرد. تازه مزه درد در جانم خودش را نشان می داد. نگاه معصومانه ای به سرهنگ عراقی کردم و گفتم "بخدا من اسلحه نداشتم". سرهنگ با لهجه عربی و در حالتی شبیه به سرخ پوست ها از سرباز کرد پرسید _ از کجا آمد؟ _ پشت قوات ما؟ بعد از من پرسید: چند نفر بودید؟ باهم یا جدا جدا رفت دیدن؟" گفتم بخدا من امدادگرم من جایی نیامدم. زخمی شدم شما از ما رد شدید و من ماندم پشت سر شما. دستش را بلند کرد که بزند، سرم را عقب کشیدم و سرم محکم به صندوق مهماتی خورد که پشت سرم بود و نقش زمین شدم. دست سنگین سرهنگ که با تمام وجود قصد نواختنم را داشت بوش رفت و نزدیک بود از روی صندلی بیفتد روی آتش. خیلی عصبانی شد. مترجم، بهیار و نفری که می نوشت لبخند شیطانی روی لباشان نقش بست. فرمانده با نعره بلندی به آنها گفت "اذلقورت یا کلاب" (اصطلاح عراقی= خفه شو پدر...) و در حال نعره زدن از جا برخاست و یک لگد محکم به کمرم کوبید. به سمت راست افتاده بودم و لگد او به قسمتی خورد که فلج شده بود و دردی احساس نکردم. بهیار سریع بلندم کرد و دوباره تکیه ام را به صندوق مهمات داد. احساس می کردم صورتم از محل ترکش‌هایی که به زیر گوش و شقیقه ام اصابت کرده داغ شده. درست حس کرده بودم، خونریزی شروع شده بود و بهیار با گاز و چسب سعی می کرد خونریزی را بند بیاورد. بیچاره در کار من مانده بود. تنم مثل آشپال سوراخ سوراخ بود و با هر تکانی که به بدنم وارد می شد خونریزی از محلی شروع می شد. یکی دو ساعتی بازجویی بی ثمر آنها ادامه داشت تا وادار شدند مرا به عقبه ببرند. فرمانده عراقی با صدای خشنی گفت "اخذوا". دو نفر به سرعت از کنار یکی از نفربرها به من نزدیک شدند و با کوبیدن پا بر زمین، احترام نظامی بجا آوردند. زیر بغلم را گرفتند و مرا به طرف ایفایی که در گوشه ای از میدان قرار داشت بر روی زمین کشیدند. در کنار ایفا یک کانتینر ماشی رنگ بود. مرا در سایه به کانتینر تکیه دادند. یکی از آنها با تکه پارچه ای مشغول بستن چشمانم شد. حس می کردم می خواهند تیربارانم کنند. سرم را تکان می دادم تا مانع بستن چشم هایم شوم. به هر زحمتی بود موفق شدند. کمی عقب‌تر رفتند و در آفتاب ایستادند. هوا سرد بود و من دیگر سرما را کاملا" احساس می کردم. سربازان توی نور آفتاب بغل هم به حالت خبردار ایستاده بودند. به خاطر تابش نوری که پشت آنها بود، می توانستم از پشت چشم بند که پارچه ای ساده بود حرکات آنها را ببینم. نیم ساعتی که گذشت ناگهان آن دو نفر احترام نظامی محکمی گذاشتند. خود را آماده شلیک آنها کرده بودم. احساس می کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم. 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ چون قرار همه👥 با #حضرت_آقا جمعه است همه دلخوشی هفته ما با جمعه است منجی ما به خداوند قسم آمدنیست یوسف گم شده ای اهل حرم آمدنیست #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَــرَج🌺🍃 @Asemanihaa
🌺☘ولادت امام محمد باقر علیه‌السلام مبارک باد🌺☘ @Asemanihaa💟
هدایت شده از KHAMENEI.IR
☝️ ۸ توصیه اخیر رهبرانقلاب برای تحول دستگاه عدالت 💻 @Khamenei_ir
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
🌺☘ولادت امام محمد باقر علیه‌السلام مبارک باد🌺☘ @Asemanihaa💟
🌺صلوات خاصه امام محمد باقر علیه السلام اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك َاللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َوَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ 🌺ولادت حضرت امام باقر (علیه السلام) مبارک @Asemanihaa💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ڪاش ... خنثی ڪردنِ نفس را هم ، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم ...💠 🌷 آسمانی شدنت مبارک برادر شهیدم🕊 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت یازدهم سرباز کرد عراقی با لهجه غلیظ کردیش پرسید اسمت چی؟
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت دوازدهم احساس می کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم. آنها به سرعت آمدند و مثل لاشه گوسفند دست و پایم را گرفتند و به عقب ایفا پرتابم کردند. زمان فرود آمدنم در کف ایفا که تماما فلز بود، لحظه بسیار دردآوری بود. طولی نکشید که ایفا به مقصد نامعلومی به راه افتاد. ماشین ایفا با سرو صدای زیاد و تکانهای شدید جانم را به لبم رساند. بالاخره به روی جاده رسیدیم و تکان ها کمتر شد. چندین دژبان را یک به یک رد کردیم. به هر کدام که می رسیدیم عده ای از نیروهای بعثی برای تماشا از ماشین بالا می آمدند. حدود بیست کیلومتر را که رد کردیم، ایفا در کنار یکی از آنها متوقف شد و پس از دقایقی ماشین را خاموش کردند. ابتدا فکر می کردم که به مقصد مد نظرشان رسیده ایم. یک بعثی که قد بلندی داشت درب عقب ایفا را باز کرد و دستش را دراز کرد و از پشت یقه مرا گرفت و با یک حرکت کشید و از ایفا به زمین انداخت. درد وحشتناکی بر وجودم مستولی شد. سرم را چرخاندم و دیدم در حلقه ای از نیروهای بعثی افتاده ام و آنها با خنده های بلند افتخار به اسارت گرفتنم را جشن گرفته اند. چند دقیقه ای به مسخره بازی مشغول بودند. طولی نکشید دو نفر از اتاقکی که نزدیک دژبانی بود خارج شده و به طرف ما آمدند. دو نفرشان لباس های شیکی به تن داشتند و یکی از آنها عصای کوتاهی زیر بغل زده بود و عینک دودی بر چشم داشت و دیگری کلاسور در دست گرفته، نزدیک شدند. سربازان بصورت هماهنگ و با نواختن پا برزمین میخکوب شده و ادای احترام کردند و بی حرکت، به حالت خبردار ایستادند. آن دو با صورتهای بی حالت و مصمم و بی اعتنا به سربازان بالای سر من حاضر شدند. کسی که کلاسور در دستش بود بی مقدمه اسمم را پرسید. با صدایی ضعیف جوابش را دادم. بی درنگ لگدی به کمرم نواخت و با زبان شیرین فارسی و سلیس تهرانی گفت، فلان فلان شده... ی بچه قرتی توکه نمی تونی مفت رو بالا بکشی چرا آومدی جنگ؟ وقتی بات حرف می زنم بلند جوابمو بده. خرفهم شد؟ اول خیلی خوشحال شدم از اینکه یک همزبان بدون لهجه با من فارسی صحبت می کند. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم آمده بود و احساس خوبی به من دست داد، احساسم امنیتی بود که از طرف یک هم وطن به من منتقل می شد. حتی لگدی که زد را هم به فال بد نگرفتم. ولی طولی نکشید که متوجه کینه درونیش شدم که از عراقی ها هم بیشتر است. تازه به یاد این جمله افتادم که روی دیوارها می نوشتند "منافقین از کفار هم بدترند" و چه خوب آن را حس کرده و به حقانیت این سخن پی برده بودم. 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟